به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، شهید محمد عبادیان، زاده شهرستان بهشهر، روز سی ام
فروردین ماه سال 1331 چشم به جهان گشود. محمد عبادیان در همان کودکی، قبل
از اینکه به مدرسه برود، خواندن قرآن را در مکتب خانه ای در بهشهر مازندران
آموخت. بعد هم به مدرسه رفت، همه دوران تحصیلش از دبستان تا دبیرستان را
در بهشهر گذراند. با پایان تحصیل که با تغییر شرایط کاری پدر همراه شده
بود، با خانواده به تهران مهاجرت کرد و در واحد بازرسی کارخانجات کفش ملی
مشغول به کار شد. 28 سال داشت که آتش زیر خاکستر انقلاب شعله ور شد و دامنه
اش همه کارخانه ها و مراکز دولتی را گرفت.
علیرضا برادر بزرگتر
محمد که در کفش ملی مشغول به کار بود وقتی به انقلاب پیوست، محمد نیز پیرو
او شد و در مبارزه علیه رژیم پهلوی شرکت کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی و
متعاقب آن دولتی شدن بسیاری از کارخانهها از جمله کفش ملی، همه اعتصابیون
به کارخانجات بازگشتند. محمد و بقیه پرسنل، چرخهای از کارافتاده را به راه
انداختند و فعالیتها را شبانه روزی کردند و البته همراه با سایر کارگران و
کارمندان، پایگاه بسیج کارخانه را تاسیس کردند.
با شروع جنگ
تحمیلی، محمد همراه با برادران بسیج کارخانه، برای مقابله با ضد انقلاب به
جبهه سردشت اعزام شد و به عنوان رزمنده عادی خدمت کرد. زمانی که ماموریتش
در سردشت به اتمام رسید، در واحد نظارت و پیشگیری منطقه مرکزی سپاه انجام
وظیفه کرد. اواخر سال 1361 و هم زمان با تشکیل سپاه 11 قدر و آمادگی برای
عملیات والفجر مقدماتی، به همراه سردار محمدابراهیم همت به آن سپاه منتقل
شد و مسئولیت واحد نظارت و پیگیری آن نهاد را بر عهده گرفت.
پس از
اتمام ماموریت سپاه 11 قدر، به تیپ محمدرسول الله (ص)رفت و بنا به درخواست
سردار همت، سکاندار تدارکات این تیپ شد. او در شرایطی که تجربه آشنایی با
امور لجستیکی را نداشت، در انجام این مسئولیت از خود استعداد، وظیفه شناسی و
شوق ویژه ای نشان داد. محمد عبادیان در فرماندهی لجستیک به حدی صاحب تجربه
شده بود که نبردهای تمام عیاری مانند والفجر 1،3،4، خیبر، بدر، والفجر8 و
کربلای 1 با پشتیبانی تدارکاتی او، پیش می رفت و بدون هیچ مشکلی مهمات و
تغذیه به خط مقدم می رسیدند.
او در هر عملیات بنا به مقتضیات
جغرافیایی منطقه (آبی-خاکی،کوهستانی،دشت وسایرشرایط)، امور تدارکاتی را
انجام میداد و با روش های گوناگون از عهده کارها برمی آمد و در هر صورتی
خطر را به جان میخرید تا رزمندگان در خط مقدم گرسنه و تشنه نمانند.
طرح
ها و ابتکارات وی در دپو و تامین امکانات مورد نیاز رزمندگان در جزایر
مجنون آن قدر بی نظیر بود که اکنون در برخی از دانشکدههای فرماندهی و
ستادی تدریس می شوند. او معتقد بود تدارکات از اموری است که همواره در
قبل،حین وبعد از، عملیات جاری وساری بوده واز اهمیت ویژه ای برخوردار است
وپیروزی در عملیات با انجام وظیفه دقیق ،سریع وبه موقع تدارکات نیروها
امکان پذیر است وکاستی هایش به بهترین نحو باید از کمک های مردمی تامین
شود.
محمد عبادیان آن قدر ساده کارهای تدارکاتی از قبیل هدایت و
فرماندهی، تخلیه و بارگیری اقلام را انجام میداد که تمامی همرزمان او
شیفته خدمتش شده بودند. او چون خود را مدیون رزمندگان اسلام میدانست و
آنها را ولی نعمت خود می شمرد، سخت کار می کرد تا همه رزمندگان از وسایل و
امکانات مورد نیاز برخوردار شوند. در عملیات والفجر 8 که منجر به آزادی فاو
شد با وجود شهادت برادرش در مقابل چشمانش، خللی در خدمت خود راه نداد و با
اینکه مجروح شده بود با پایان دوره نقاهت سریع به جبهه بازگشت.
پس
از عملیات کربلای یک به سمت مسئول مهندسی رزمی لشگر 27 محمد رسول الله (ص)
منصوب شد. در عملیات کربلای 5 مسئول مهندسی بود و درحالی که بدون عصا به
سختی قادر به حرکت بود نیروهایش را در همه لحظات همراهی می کرد.
او
در همین عملیات در شامگاه 23 دی 1365 که همزمان با سالروز شهادت حضرت
صدیقه کبری(س) بود در دشت شلمچه به برادر شهیدش پیوست و پیکر پاکش در آستان
قدس رضوی به خاک سپرده شد.
مجید برهمن که این
روزها به عنوان یکی از جانبازان پر افتخار در جامعه ایرانی محسوب میشود؛
روزهای جوانی خود را در لجستیک و پشتیبانی لشگر محمد رسول الله(ص) و زیر
نظر حاج محمد عبادیان گذرانده است. او ساعتی از خاطرات خود با این شهید را
برای ما بازگو کرد.
*آشنایی با حاج محمد
نوزده
ساله بودم که در عملیات بیت المقدس، قصرشیرین و... به عنوان بسیجی حضور
داشتم. بعد از آن بود که وارد سپاه شدم و در گشت ثارالله مشغول به کار
شدم. تا اینکه حاج همت اعلام کرد هر کدام از پاسدارها که علاقمند به حضور
در جبهه هستند، میتوانند سه ماه به منطقه بیایند. آن روزها آرزویم این بود که با
پوشیدن لباس سبز سپاه نه به عنوان یک کارمند، بلکه در نهایت لیاقت داشته
باشم که به شهادت برسم. دوست داشتم هر جا کار هست واقعا از جان و دل مایه
بگذارم، به همین دلیل هم وارد سپاه شدم. در کارم به سرعت پیشرفت کردم و
مسئوول تیم گشت کل منطقه شدم. آن روزها شهید «شه پریان» فرماندهمان بود و
آقای احمدرضا درویش فرمانده گردان بود.
وقتی برای اعزام به جبهه
اعلام نیاز زدند، با تلاش فراوان توانستم مسئولین بالا سری را قانع کنم تا
مجوز حضور در جبهه را به من بدهند.
همان روزها و پس از عملیات والفجر
مقدماتی برای ملاقات شوهر خواهرم؛ حاج اصغر کلهر که بعدها به شهادت رسید به
بیمارستان رفته بودم. او معاون حاج محمد عبادیان در تدارکات لشکر محمد رسول
الله (ص) بود. حاج اصغر به من پیشنهاد داد تا به قسمت تدارکات لشکر محمد
رسول الله (ص) بروم. گفتم: حاجی جون تداکارت داخل عملیات نیست و کارش بخور و
بخواب است!(باخنده)
قبل از این ماجرا نام حاج آقا عبادیان را شنیده بودم.
چون حاجی قبل از ورود به جنگ و سپاه در کارخانه کفش ملی کار میکردند. اخوی
من (مسعود) هم در همان کارخانه به عنوان حسابدار مشغول بود. به همین دلیل
ذکر خیر حاجی قبل از این در منزل ما مطرح بود. آن روز هم آقای کلهر در مورد
حاجآقا عبادیان صحبت میکرد که او خیلی با صفاست. گفت اگر بروی پیش آنها
واقعا باید کار کنی. من گفتم: حاجی تدارکات به درد نمیخورد. گفت تو برو
آنجا، یک جلسه حاجی را ببین، بعد تصمیم بگیر.
به همراه دو سه نفر از
بچهها اعزام جنوب شدیم و به دوکوهه رفتیم. بچه بسیجیها که در دوکوهه
مستقر بودند اصطلاحاتی داشتند؛ وقتی قطار نیرو میآورد، میگفتند: دلاور
آمد. قطار که نیروها را به سمت تهران میبرد؛ میگفتند: دلبر رفت.
وقتی
وارد دوکوهه شدیم به قسمت پشتیبانی رفتیم؛ حاجعبادیان جلسه بود. بچههای
همراه گفتند: مجید چه بهتر، بیا برویم گردان اسمنویسی کنیم. گفتم: نه
بابا؛ من قول دادم که ابتدا به تدارکات برویم. یکی دو ساعت طول کشید که
جلسهشان تمام شد. آن روزها آقای نصیری که اخیراً هم شهید شدند، معاون حاج
عبادیان بودند. ما هم اولش قیافه خیلی مظلومی داشتیم. ساکم را برداشتیم و
رفتیم جلوی درب و گفتیم: آقای عبادیان؟ نصیری گفت: بفرمائید داخل. گفتم: نه
همین دم درب خوب است. همانجا جلوی تدارکات روی زمین نشستم. نصیری گفت:
حاجی بیاید و شما را در این وضع ببیند، ناراحت میشود. گفتم: نه ممنون همین
دم در خوب است. بعد از مدتی حاجی عبادیان آمد. یک دفترچه هم زیر بغلش بود.
بعدها فهمیدم هر چه در تدارکات اتفاق میافتد را حاجی در دفترچه یادداشت
میکند. کسی هم حق دست زدن به آن دفترچه را نداشت.
آن روزها چهره من
خیلی مظلومانه بود. حاجی که به درب تدارکات رسید و یک نگاه خاصی به من کرد.
چهره من و برادرم شبهاتهایی با هم داشت. حاجی هم متوجه این موضوع شد. اول
سلام کردم و بعد گفتم: حاجآقا، من مجید هستم. گفت: به به آقا مجید؛
چطوری؟ بعدها فهمیدم این اخلاق حاجی است که کلا بار اول هر کس را که
میدید، دست محکمی با طرف میداد و محکم او را به آغوش میکشید. انگار یک
عمر طرف مقابل را میشناخته است. آن روز مرا بغل کرد و بوسید. بعد از
احوالپرسی گفتم: حاجآقا امری بامن ندارید؟ گفت: کجا؟ بیا برویم داخل.
وقتی نشستیم حاجی به دوستانی که آنجا بودند گفت: برای آقا مجید چای
بیاورید. یک مرتبه من گفتم: من چای خوردم، کمپوت نخوردم. (با خنده)
حاجی
گفت: آقا مجید چه کاری بلدی؟ گفتم: من قبلا گشت ثارالله بودم و اخیراً
مسئول تیم شده بودم. حاجی گفت: حاجاصغر خیلی از شما تعریف کرده و
میخواهیم از شما برای تدارکات استفاده کنیم. گفتم: حاجآقا اگر اجازه
بدهید در تدارکات نمانم. گفت: چرا؟ کجا میخواهی بروی؟ یک مدتی اینجا بمان،
اگر نخواستی برو. گفتم: حاجی اگر بشود، من اسمم را در یکی از گردانهای
رزمی بنویسم و بعد برای کمک به شما اینجا بیایم. حاجی گفت: خودم به گردان
میفرستمت، خاطر جمع باش. بعد رو کرد به فردی و گفت: آقای حسین لاجوردی
تشریف بیاورید. او مسئوول توزیع تدارکات بود. به او گفت: آقای برهمن را در
کار توزیع توجیه کن تا کار را یاد بگیرد. هر چه بهانه آوردم، حاجی از مسیر
دیگری مجددا حرفش را تکرار و به اثبات میرساند. من از همان ابتدا هم به
کار کارمندی و نشستن پشت میز و نوشتن علاقهای نداشتم و بیشتر دوست داشتم
کارهای عملیاتی انجام دهم.
* حساسیت روی بیت المال
حاج
آقا عبادیان خیلی روی مسئله بیت المال حساس بود تا واقعا خدای ناکرده
اضافه خرج نشود. حاجی میگفت ما مسئوول هستیم، نباید کاری کنیم که مدیون
پول مردم که برای کمک به جبهه میفرستند، بشویم. او به ما یاد داده بود که
مسائل بیتالمال را خیلی رعایت کنیم. میگفت: آقای برهمن وقتی شما در اتاق
توزیع تدارکات نشستهاید و مثلا کمپوت میل میکنید، فرمانده گردان یا
نیروهای بسیجی که از مقابل اتاق رد میشوند که اطلاع ندارند که شما جیرهات را
میخوری. شما را که در حیل خوردن میبیند، میگویند بچههای تدارکات همیشه در
حال خوردن هستند. فردا من و شما مورد سوال و تهمت قرار میگیریم و من هم پیش
خدا مسئوول هستم. لذا وقتی میخواهی جیره خودت را مصرف کنی در اتاق توزیع
ننشین، به اتاق بغلی برو و یا یک گوشه بنشین که خدای نکرده رزمندهای شما
را نبیند و دلش بشکند. حاجی به حفظ وسایل بیتالمال عجیب اهمیت میداد و با
کسی هم رودربایستی نداشت.
برای نمونه تدارکات لباس به رزمندهها
میداد. انواع لباس زیر و رو به همه میدادیم. خب برایمان لباس کرهای درجه
یک و درجه دو میآمد. من یک دست از این لباس کرهای درجه یک پوشیدم. خیلی
هم به من میآمد. بچههای تدارکات که لباس را تن من دیدند، گفتند مجید حاجی
این لباس را در تنت ببیند، حالت را میگیرد، زود برو این لباسها را عوض
کن.
از طرف دیگر خیلی مواظب بود که تدارکات حق نیروهای بسیجی و رزمنده
را به آنها بدهد. مثلا آن موقع پوتینهای خوبی توسط کفش ملی تولید میشد که
قیمت هر کدام از آنها سه هزارتومان بود. این نوع کفشها را بیشتر به
نیروهای رسمی میدادیم اما قانون گذاشته شده بود که اگر نیروهای بسیجی
پوتین عادی به پایشان نرفت از همین کفشها به او بدهند.
نکته بعدی
اینکه لباسهایی که پاره میشد به خیاط خانه داخل تدارکات منتقل میشد و
همانجا این لباسها را تعمیر میکردند تا بتوان مجدد از آن استفاده کنند.
روی
توزیع پلاک شناسایی بین نیروها هم خیلی حساس بود. میگفت: فردا خدای
ناکرده اگر کسی مفقود شود، من نمیتونام جواب خانوادهاش را بدهم. اگر یک
نیرو شهید شود ولی پلاک نداشته باشد ما مسئوول هستیم.
*پنج تن آل عبادیان
آقای
عبادیان اخلاق خاصی داشت. او خیلی باصفا بود و خنده رو بود. علاوه بر
اینها حاج محمد خیلی مردمدار بود. طوری که فرمانده گردانها بعضی مواقع
فقط برای دیدار و احوالپرسی با حاجی به تدارکات میآمدند. همین مردمداری
باعث شده تا تدارکات در میان فرماندهان و نیروهای رزمنده ارزش پیدا کند. در
صورتی که همان روزها تدارکات در خیلی از مراکز افت کرده بود و فکر
میکردند تدارکات جای پستی است. در صورتی که تدارکات دست راست فرمانده و
مدیریت است. منتهی بستگی به آن جایگاه و بستگی به مسئول تدارکات دارد که
چقدر خرج پشتیبانیاش بکند و به کارش بهاء بدهد تا مجموعه تحت نظرش رشد
کند.
جالب است بدانید که هر وقت جلسه ویژهای پیش میآمد شهید
عبادیان پا به پای حاج همت در جلسات بود. اولین نفری که در جلسات فرماندهان
حضور داشت حاج محمد عبادیان بود. هر جلسه پا به پای شهید همت فعالیت داشت.
تمام کارهای تدارکات را هم برای انجام عملیا ت از قبل برنامهریزی میکرد
که مثلا تدارکات این مقدار نیرو میخواهد، فلان مقدار وسایل میخواهد و در
فلان منطقه هم مقر خود را برپا میکند. بعد کار و فعالیت تک تک نیروهای
تدارکات را برای فرماندهان توضیح میداد. از طرف دیگر هم کارها را با
نیروهای تدارکات از قبل هماهنگ کرده بود و بحث و چانه زنی را با آنها انجام
داده بود به نتیجه رسیده بود.
در همه عملیاتها، قبل از شروع کار ما
با بچههای اطلاعات و بعضی از مواقع با نیروهای تخریب میرفتیم و منطقه را
چک میکردیم. در مرحله بعد نزدیک آنها بنه میزدیم. بنه رزمی را جایی قرار
میدادند که مثلا یک گردان یا واحد یا معاونت میآمدند که آنجا استقرار
پیدا کنند، ما آنجا باید باشیم. اگر منطقه سرد سیر بود بخاری و نفت به راه
باشد. چتعداد نیروهای حاضر در منطقه را باید میدانستیم تا امکانات را برای
آنها آماده کنیم. حاجی خیلی هوشمندانه عمل میکرد.
همین خوش رفتاری
حاجی با نیروهای زیردستش باعث شده بود که ما هم از جان و دل برای او کار
کنیم. برای نمونه پنج نفر بودند که واقعا کاری زیادی در تدارکات انجام
میدادند. به همین دلیل هم به « پنج تن آل عبادیان» معروف شده بودند.
آقایان شهید نصیری، مرتضی قربانی، حسن صالحی، حسن ملکی، حسین لطیفیان بود.
اگر یک نفر از این افراد شهید میشد، فرد دیگری جایگزین او میشد. ما هر
نفرمان به اندازه سه چهار نفر کار میکردیم. این هم به خاطر اخلاق حاجی
بود، او خیلی به ما جنم و بها داده بود.
*انسان توجیه را آفرید
حاجی
احترام و ادب خاصی داشت. اگر هم از دست کسی ناراحت میشد، با طرف تنها
صحبت میکرد و بد خلقی نمیکرد. یادم هست در یکی از جلسات مسئوول آبرسانی
پشتیبانی در عملیات مقداری در انجام کارش تعلل کرده بود. در جلسه بررسی
کارها او مقداری کم کاریش را توجیه کرد. حاج آقا عبادیان بدون اینکه عصبانی
شود و بگوید مثلا این چه حرفهای است که شما میزنید؟ گفت: بسم الله
الرحمنالرحیم؛ خداوند انسان را آفرید و انسان توجیه را آفرید. خوب تشکر از
لطف شما. آن طرف آمد که مجددا حرفهای خود را تکرار کند؛ حاجی دوباره گفت:
حالا بعد از جلسه با هم صحبت میکنیم.
حاج عبادیان اصلا در جلسات با
کسی دعوا نمیکرد. بعد از جلسه هم همینطوری بود. بعد از جلسه کسی که کم
کاری کرده بود را میخواست و ضعیفهای او و افراد زیر دستش را تذکر میداد.
*ماجرای نماز جماعت
یک روز من با شهید نصیری به
پادگان ابوذر رفتیم. قرار بود که در منطقهای به نام «بمو» که ما به آن
برج زهرمار میگفتیم، عملیات شود. موقع نماز شهید عبادیان به من گفت: مجید
جلو بایست تا نماز را به تو اقامه کنیم. گفتم: حاجآقا!من؟؟حاجی گفت:
میگویم بایست جلو. حاج محمد اگر حرفی می زد و کسی گوش نمیکرد؛ یک اخم جدی
میکرد و صورتش را به این طرف و آن طرف تکان میداد.
خلاصه ایستادم
جلو و نماز را شروع کردیم. رکعت اول را خواندیم و در رکعت دوم سوره قدر را
خواندم. به عبارت «لیلهالقدر» که رسیدم، هول شدم و مابقی سوره از یادم
رفت. سریع برگشتم و سوره «والعصر» را خواندم. صدای خنده میآمد. خلاصه نماز
که تمام شد، حاجی گفت: قبول باشد. گفتم: بابا از خدا نترسیدم ولی از شما
ترسیدم. گفت: نه اتفاقا نمازت قبول است.
*غذای گرم برای رزمندهها
نزدیک
شروع عملیات که میشد حاجی همه معاونتهای پشتیبانی لشکر را جمع میکرد.
بعد تقسیم کار میکردند. آقای قربانی معاون اول بود. شهید مصطفایی معاونت
ویژهاش بود. آقای اسفندیاری مسئوول تغذیه بود. هر کدام از افراد سه چهار
کار و وظیفه سنگین داشتند. مثلا من دو کار انجام میدادم. پخش میوه و تهیه
چای برای رزمندهها.
بعد از اتمام عملیات هم مجددا دوستان را جمع
میکردند و جلسه میگذاشتند. نقاط ضعف رو گوش زد و پیگیری میکردند مثلا
میگفتند آقای اسفندیاری چرا توزیع غذا ضعیف بوده است. برای نمونه در
عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین، که کار پشتیبانی خیلی سخت بود، توانستیم
غذای گرم به دست رزمندهها برسانیم. غذاها را در مشما، تست شده و چک کرده
به خط مقدم رساندیم. حاج آقا عبادیان خیلی دوست داشت که رزمنده غذای گرم و
خوب بخورد. به همین دلیل فقط تن ماهی و کنسرو نمیداد. نسبت به رزمنده ها
مسئوولیت داشت. چرا؟ چون مسئوول تدارکات بود. این اخلاق حاجی کاملا به
مانند حاج احمد متوسلیان بود. یعنی برای رسیدگی به رزمندهها و به خصوص
بچههای بسیج از جان و دل مایه میگذاشت.
*حاج محمد عاشق کارش بود
همان
طور که قبلا گفتم پیش از پیروزی انقلاب اسلامی؛ حاج محمد با برادرم همکار
بود. به همین وصف کاری حاجی را خیلی شنیده بود که او عاشقانه کارهایش را
انجام میداد. به همین دلیل وقتی کارش در پشتیبانی لشکر را آغاز با عشق و
علاقه کار را جلو میبرد. نکته بعدی اینکه همه کارهایی را که انجام میداد
را یادداشت میکرد. یعنی به نوعی تجربه نگاری میکرد. حاجی خودش را وقف کار
تدارکات کرده بود. وقتی مسئوول تدارکات شد، کار با حاج همت و زجاجی و...
آغاز کرد. آقای عبادیان به کار توجیه بود. یادم هست سه انبار زیر نظر
پشتیبانی بود؛ پوشاک، ارزاق و تسلیحات. از طرف دیگر حاجی واقعا به سلاح
آشنایی ویژه داشت و حتی گردانها را توجیه میکرد. نظرش این بود که اگر
فردا در حین انجام عملیات یک فرمانده گردان دچار حادثه شد، نفرات بعدی
بتوانند گردان را هدایت کنند. این مهارت در کار عملیاتی به حدی بود که پس
از شهادت حاج همت در عملیات خیبر؛ یکی از گزینههایی که برای فرماندهی لشگر
پیشنهاد شد، حاج محمد عبادیان بود. البته من شنیدم که حاجی این کار را
نپذیرفته بود و تواضع خاص ایشان مانع این کار شد.
حاج عبادیان در
کنار رزمی بودن، دارای عرفان بود. یعنی اگر شما در کنار او مینشستید از
رفتار و اخلاق او خیلی خوشتان میآمد. به قول خودمان با صفا بود.
بچه
بسیجیها با خیلی از افرادی که دارای سن و سالی بودند شوخی نمیکردند. یعنی
حرمت نگه میداشتند. اما ارتباط برقرار کردن با حاج محمد عبادیان بسیار
راحت بود. وقتی که او را میدیدید، آنقدر باصف بود از نیروهای بسیجی خوشش
میآمد همیشه اجازه میداد که آنها برایش صحبت کنند. اما من آنقدر به قول
معروف زیاد حرف میزدم که حاجی شاکی میشد و میگفت: کاشکی زبانت ترکش
میخورد.
حاجی همیشه غرق در کار تدارکات بود. خیلی به بیت المال اهمیت
میداد. استدلالش این بود که فردا در پیشگاه خدا نمیتواند پاسخگو باشد.
*ماجرای انار خوردن حاج همت
یک
روز حاج همت به همراه آقای شیبانی از منطقه پیش ما آمدند تا به حا محمد
عبادیان سر بزنند و به قول معروف از پشتیبانی لشگر بازدیدی داشته باشند.
حالا نمیدانم که حاج همت در کجا انار خورده بود. وقتی حاج همت وارد سنگر
فرماندهی تدارکات شد و با حاج آقا عبادیان حال و احوال و روبوسی کرد. حاج
محمد شروع کرد سر به سر گذاشتن با حاج همت. به حاج همت گفت: حاجی کجا
بودی؟ حاج همت گفت: خط مقدم بودیم. حاج محمد گفت: خط بودی؟ بعد به بچهها
اشاره کرد که میخواهم سر به سر حاج همت بگذارم.
حاج همت گفت: بله، خط
بودیم. لباسهایمان خاکی است، معلومه که خط بودیم. حاج عبادیان گفت: بهت
نمیآید خط بوده باشی. حاج همت که کم کم داشت از کوره در میرفت؛ گفت: بابا
جان، این لباسهای خاکی نشان نمیدهد که ما کجا بودیم. حاج آقا عبادیان
گفت: حاجی به لبهایت نمیخورد که در خط مقدم بوده باشی. لبهایت سرخ است.
حاج همت گفت: محمد جان انار خوردیم.
* بنیاد رزمی
در تدارکات و پشتیبانی
لشکر قسمتی به نام بنیاد رزمی بود که کارش قبل از عملیات در منطقه آغاز
میشد. یعنی وسایل تدارکاتی جبهه و جنگ از قبیل پوتین، لباس، سوخت، آبرسانی
و... را به گردانهای عملیاتی میرساند. وقتی هم که عملیات شروع میشد،
فرمانده گردان یا مسئوول تدارکاتش میآمد و اجناس مورد نیازش را میگرفت.
در پشتیبانی سه گروه درست کرده بودیم با عنوان گروه ایثار و شهادت حضرت
زهرا(س)؛ این گروه هم هیجده نفر بودند. اینها کارشان این بود که هر جا خط
راس و یا منطقهای درگیری و یا در دید دشمن بود؛ اینها عاشقانه کار
پشتیبانی را انجام میدادند. تعدای هم موتور 125 داشتند که ترک آن هر کدام
سه دبه بیست لیتری آب و یا سوخت حاضر کرده بودیم تا در زمان لازم به
گردانهای درگیر در خط برسانند. چون در حین عملیات مسئول تدارکات گردان که
نمیتوانست به عقب برگردد. این موتورها وسال لازم را به گردان میرساندند.
کار تدارکات آنجا شروع میشد. از قبل رفته بودیم وسایل مورد احتیاج گردان
را آماده کرده بودیم. از لحاظ گرمایشی و سرمایشی را مهیا میکردیم. عملیات
که شروع میشد، اگر مهمات و یا آذوقه کم میآمد چون ماشین نمیتوانست تردد
کند، بایستی موتورها این کار را انجام میدادند. البته از قبل به بچهها
آموزش لازم را داده بودیم که وقتی مناطه بمباران میشد به سرعت توقف کرده و
خود و موتور بر روی زمین میخواباندند.