در سه سالگی ايّوب، وضع مالی يونس آنچنان تنگ شد كه او چاره ای جز مهاجرت به چالوس برای خود نديد. چالوس از آن جهت انتخاب آقا يونس بود كه او از سالها پيش به اين شهر شناخت داشت و قبل از ازدواج نیز سالها در اين شهر زندگی و كار كرده بود.
به این ترتیب، ايّوب دوران کودکی خود را در شهر چالوس و در دامان خانواده ای فقیر و محروم، سپری می کرد، تا اينكه به سن آموختن رسيد و قدم به مدرسه گذاشت.
دوران تحصيل ايّوب از دبستان «سعدی» چالوس آغاز شد و پس از اتمام مقطع ابتدايی كه تا كلاس ششم ابتدايی بود، دوره دبيرستان را نیز در سال 1353، به اتمام رساند و دیپلم خود را با موفّقیّت اخذ نمود و همان سال با شرکت در آزمون سراسری، از مدرسه عالی بابلسر و همچنین یکی از انستیتوهای تهران قبول شد ولی او مدرسه عالی بابلسر را ترجیح داد و در رشته «اقتصاد حسابداری» شروع به تحصیل کرد.
ایّوب که از آغاز دهه پنجاه، با پیوستن به جمعی از جوانان و نوجوانان مذهبی شهر و تشکیل هیأت «انصارالمجاهدین»، فعّالیّت های عقیدتی و مبارزاتی خود را علیه نابرابری و ضد ارزشهای حاکم بر جامعه آغاز نموده بود، با ورود به دانشگاه، بر شدت و وسعت فعّالیّت های انقلابی و مبارزاتی خود افزود و نقش عمده ای در برگزاری جلسات سخنرانی و توزیع کتاب های سیاسی و اعتقادی در سطح جامعه و دانشگاه، ایفا نمود.
او در دانشگاه، اسوه اخلاق و تقوا بود و به عنوان فرد مبارز و مكتبی شناخته مي شد. رهبری دانشجويان را عليه رژيم منفور پهلوی بر عهده داشت و در صف دانشجویان مبارز و سختکوش قرار گرفته، از چهره های سرشناس و از گردانندگان اصلی تظاهرات و اعتصابات به شمار می آمد.
کم کم، فعّالیّت های انقلابی او به شهرهای دیگر، از جمله تهران نیز کشیده شد و در همین راستا، در بهار سال 1356، در مسجد «قبا»ی تهران، به وسیله ساواک دستگیر شد و مدّت 18 روز در زندان کمیته، مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت، امّا در نهایت، با هوشیاری، خود را از چنگشان خلاص نمود.
او بعد از آزادی از زندان، بر شدّت فعّالیّت های خود افزود و در پخش اعلاميههای امام در روستاها و شهرهای شمال کشور و تبليغ عليه رژيم، نقش فعّالی بر عهده گرفت. در این دوران، شهر و روستا، باغ و کارگاه، دانشکده و خانه میدان فعّالیّت و مبارزه او بود. او از طرف سازمان امنیّت و شهربانی بابلسر، به عنوان دانشجویی اخلالگر شناخته شده و از این ناحیه، متحمّل صدمات و ناراحتی های زیادی شده بود، ولی ایمان و اراده قوی، تلخی ها را برای او شیرین می کرد و ناملایمات را به جان می خرید و از خروش نمی ایستاد.
در روز 15 خرداد سال 1357، تظاهرات پر شوری جهت بزرگداشت یاد شهیدان خرداد سال 1342، در بابلسر برگزار شد. پلیس و نیروهای وابسته به رژیم فاسد پهلوی، برای سرکوبی و جلوگیری از تظاهرات، وارد عمل گردید و با جنگ و گریز، به تعقیب دانشجویان و مخصوصاً اعضای فعّال و پیشتاز انقلاب پرداخت.
ایّوب که در طرح و اجرای این تظاهرات، نقش عمده ای ایفا می نمود، با چند تن از دوستانش از داخل شهر، به طرف کنار دریا گریخت. در آن زمان، آنها مسافت طولانی را می دوند و پلیس همچنان به تعقیب آنها می پردازد. ایّوب به علّت عارضه ای که در پایش بود، خسته شده، به یکی از خانه های محل، پناه می برد، امّا صاحب خانه، که از عوامل و مزدوران رژیم بود، با حمله به ایّوب و ایجاد سر و صدا، او را لو می دهد و ایّوب به اسارت پلیس و ساواک در می آید.
مأموران شاهنشاهی، بلافاصله پس از دستگیری، او را زیر ضربات مشت و لگد و باتوم می گیرند و با دشنام و ناسزا، او را به شهربانی می برند. در شهربانی، بنابه سابقه ای که از مبارزات ایّوب سراغ داشتند، ناجوانمردانه به جانش می افتند و از هر طرف، به ضرب و جرح او می پردازند؛ تا جایی که او چندین بار از شدّت ضربات و جراحات وارده، از هوش می رود و هر بار که زبان به پرسش و علّت این همه قساوت و بیرحمی می گشاید، با دشنام و کتک، به استقبالش می روند.
وقتی برای چندمین بار، ایّوب در تاریخ 24/4/1357 به هوش می آید و لب به انتقاد می گشاید، در این حال، باتومِ مزدوری سنگدل بالا می رود و با قدرت اهریمنانه بر فرق او فرو می آید و قسمت عمده ای ازسر و زیر گوش او را می شکافد و در اثر خونریزی مغزی، ایّوب مظلومانه به شهادت می رسد. چند روز بعد، جنازه او، در میان تشییع پرشکوه مردم، از بابلسر به اردبیل منتقل می گردد و در گلزار «علیآباد» اردبیل به خاک سپرده می شود.
روزه دار کوچک
«ایّوب از دوران کودکی، علاقه عجیبی به مسائل مذهبی و عقاید دینی داشت. یادم می آید وقتی که 4، 5 ساله بود، پارچه ای را به شكل عمّامه در می آورد و چادر مرا هم به جای عبا روی شانه اش مي انداخت و ميرفت و پشت پرده مي ايستاد و مي گفت: «مادر، من روضه ميخوانم؛ تو هم گريه كن.
یک بار هم وقتی که ایّوب در كلاس اوّل ابتدايی، درس می خواند، ماه رمضان بود و او تصمیم گرفته بود تا روزه بگیرد. ما هرچه به او گفتيم كه هنوز تا مكلّف شدن تو برای روزه گرفتن، سالهای زيادی مانده است؛ ولی او قبول نكرد و یک روز همراه ما روزه گرفت.
بعد از اينكه روز از نيمه گذشت، كمكم ضعف در جسم كودكانه ايّوب مستولی گشت. ما با ديدن اين ضعف در جسم و چهره او، مضطرب و نگران شديم و با اصرار از او خواستيم تا روزه اش را بشكند. ولی او درحالی كه از ضعف، رنگ بر رخسارش نمانده بود؛ قبول نكرد. وقتی من و پدرش ديديم كه او با اصرار ما، راضی به خوردن روزه اش نمیشود، ناچار به خواسته او تن داديم و آن روز، پدرش او را به پشت گرفت و تا افطار، اين طرف و آن طرف برد تا اينكه وقت اذان شد و ايّوب به همراه ما، بعد از يك روز سخت، افطار كرد.»
بعد از شهادت
«پس از شهادت ایّوب، عمّال خودفروخته رژیم، به خاطر آشکار بودن آثار شکنجه و جنایت بر پیکر شهید، قصد داشتند تا برای محو کردن سند جنایت خود، از بیم خشم ملّت؛ شبانه و مخفیانه پیکر شهید را دفن نمایند. برای همین، از بازپس دادن آن به خانواده شهید، به شدّت ممانعت می کردند. ولی با پیگیری پدر شهید و رشادت وکیل و اعتراضات و درخواست پیگیر دانشجویان، ناچار شدند جسد شهید را پس از چند روز تحویل دهند. ولی شایع کردند که ایّوب، با پیکری غرق در خون و جسمی کبود و سیاه از آثار شکنجه؛ به علّت سکتهی قلبی درگذشته است!
پیکر شهید را برادران همرزمش چون نگین انگشتری دربر میگیرند و همراه با کاروانی از چندین اتومبیل، از بابلسر به چالوس آورده، از چالوس به اردبیل، منتقل میکنند. در طی این تشییع طولانی و با شکوه، از استان مازندران و گیلان تا اردبیل، مردم شهرها و روستاها، با شعارهای آتشین و انقلابی خود در طول مسیر حرکت کاروان، به استقبال شهید میروند و موجی از نفرت و انزجار نسبت به دستگاه جبّار به وجود میآورند. تا جایی که در برخی از مسیرها، عناصر رژیم، اجازهی عبور تشییع کنندگان را از داخل شهرها نمیدهند و آنها را مجبور میکنند تا از جادههای خارج از شهر و از مسیرهای کمربندی عبور نمایند. در اردبیل نیز، تشییع پرشکوه پیکر شهید، نقطه عطفی در شعلهورتر شدن آتش انقلاب در اردبیل میگردد و به این ترتیب، ایّوب بعد از شهادتش نیز، وظیفه خود را در مبارزه با رژیم ادامه میدهد و پیکر بیحانش، خاری در چشم مزدوران شاه میگردد.»
انتهای پیام/