سرفرازان علم و عمل/ 13

دانشجوی پهلوان، فرمانده شهید

هنوز یک ماه از پیوستنش به سپاه مرکز نگذشته بود که صدام، تجاوز خود را به خاک میهن آغاز کرد و فرزاد به اتّفاق بسیاری دیگر از دوستانش، عازم جبهه­ های جنگ شد و بیست روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی، در بیست و دوم مهرماه سال 1359 در منطقه­ «سرپل ذهاب» در استان کرمانشاه، بر اثر برخورد ترکش خمپاره، با جمعی دیگر از نیروهای سپاهی و دانشجویان پیرو خط امام، مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان کرمانشاه، در آنجا به مقام شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۲۱۵۸۳۷
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 06December 2016

شهدای دانشجو///دانشجوی پهلوان، فرمانده شهیدبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از اردبیل، شهيد فرزاد قميصی در چهاردهم تیرماه سال 1333 در تهران، چشم به جهان گشود. پدرش «محمّدباقر»، نظامی؛ و مادرش «نجیبه داداش­زاده مقدم» زنی پاکدامن و خانه­ دار بود.

یک سال و نیم از تولّد فرزاد می­ گذشت که محمّدباقر از طرف ارتش به شهر «گرمی» منتقل ­شد و خانواده­ قمیصی، به خاطر انتقال پدر، مجبور به ترک تهران شد.

با انتقال محمّدباقر به شهر گرمی و آغاز خدمت او در این شهر، خانواده ­اش، به خاطر ناسازگار بودن آب و هوای منطقه با شرایط نوزاد، که منجر به بیماری فرزاد گردید، در شهر اردبیل ساکن شدند و به این ترتیب، دوری دیدار پدر از خانواده، که به خاطر بُعد مسافت، فقط هفته ­ای یک بار میسّر می­ شد، شرایط سختی را برای گذران زندگی فراهم ­کرد.

به مرور زمان، و با تولّد برادر و خواهر فرزاد، از غمِ غربت فرزاد و مادرش، کاسته ­شد و زندگي­شان گرمي و صميميّت تازه­ ای به خود ­گرفت. در همین زمان، پدر فرزاد، به دليل عدمِ علاقه به همکاري با ارتش رژیم حاکم، و به بهانه عدم سازگاری با آب و هوای منطقه و دوری از خانواده، بنابه درخواست شخصی، پيش از موعد، بازنشسته گردید و حضور دائمی او در کنار خانواده، بر طراوت و شیرینی زندگی­شان افزود.

همزمان با رشد فرزاد و رسیدن او به پنج سالگی، مادرش او را جهت تعليم و يادگيری قرآن، به امام جماعتِ محلّه که عالمی متّقی و با ایمان بود، سپرد و او نیز با دیدن استعداد و علاقه فرزاد، نسبت به تعلیم و آموزش او با تمام وجود کوشید.

فرزاد در هفت سالگی، برای تحصيلات رسمی به مدرسه رفت و در مدرسه «ابومسلم»، مشغول به تحصیل شد و پس از پایان تحصیلات ابتدایی، در سال 1340، مقطع راهنمایی را در مدرسه «آموزگار» آغاز نمود و در سال 1347 تحصیلات خود را در دبیرستان «آذرآبادگان» ادامه داد.

وی در طول مدّت تحصیل، در کنار درس و مدرسه، در اوقات فراغت و هر فرصتی که پیش می ­آمد، به نزد معلّم و مربّی قرآنش، مي ­شتافت و کلام الله را از استاد می­ آموخت و در نمازهای جماعت و سایر برنامه­ های مذهبیِ مسجد، به اتّفاق دوستانش که رفاقت عمیق و نزدیک او با بعضی از آنها، از جمله «داور یسری»، تا مرحله­ ی شهادت نیز تداوم یافت، حضوری فعّال داشت.

رشد و پیشرفت فرزاد در درس­ های قرآن، و همچنین شهرتِ تقوا و دینداری او به حدی بود که در غیاب استادش، جانشین او می ­گردید و کلاس های درسی قرآن را اداره می­ نمود و پیش ­نمازِ مسجد می ­شد.

فرزاد، از دوران نوجوانی، علاقه­ خاصّی به ورزش کُشتی پیدا کرده بود و اکثر اوقات فراغت خود را به این ورزش اختصاص می­ داد و در عرصه مسابقات مختلفِ استانی و منطقه ­ای نیز درخششی چشمگیر داشت.

او بعد از اخذ مدرک دیپلم در سال 1352 از دبیرستان «نواب صفوی»، عازم خدمت سربازی شد و در سال 1354 با درجهی گروهبان­ دومی، خدمتش را به اتمام ­رساند و بی­ درنگ بعد از پایان خدمت، در کنکور سراسری همان سال، شرکت نمود و در رشته­ «زبان و ادبیات فارسی» دانشگاه تبریز پذیرفته، و در آن دانشگاه مشغول به تحصیل ­گردید.

فرزاد که بعداز ورود به دانشگاه، به جمع دانشجویان مبارز و انقلابی، پیوست و در مسجد «شعبان» تبريز که شهيد «قاضي طباطبائي»، در آنجا مردم را به فعّاليت­ هاي سياسی و انقلابی تشویق مي کرد، حضوری فعّال و مداوم داشت.

با اوج گیری انقلاب در سال 1357، او فعّالیّت­ های خود را شدّت بخشید و در تظاهرات و مبارزات مردمی در شهرهای تبریز و تهران حضوری چشمگیر و مؤثر یافت و بخصوص در تسخیر پادگان­ ها و مراکز مهم حکومتی، که یکی پس از دیگری، بدست جوانان برومند انقلابی خلع سلاح می ­شد، نقشی مهم ایفا می­ نمود.

فرزاد در تمام این مدّت، از شهر خود، یعنی اردبیل نیز غافل نبود و مرتب با سفر به اردبیل، در جلسات مسجد «حاج میرصالح» با دوستانش شرکت می ­نمود و نوار و اعلامیه­ های امام را بین شهرهای تهران و تبریز و اردبیل، پخش می­ کرد. او در حین انجام یکی از همین فعّالیّت­ها، توسط مأموران شهربانی اردبیل دستگیر می­ شود و پس از مدّتی بازداشت و شکنجه، آزاد می­ گردد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی به دانشگاه بازگشت و دوباره مبارزات انقلابی خود را، این ­بار با گروه ­های منحرفِ داخل دانشگاه، ادامه داد؛ در حالی که به تعبیر دوستانش در آن مقطع، به هنگام بحث و مناظره در بین گروه های مختلف، کسی حریف منطق و بحث فرزاد نمی­ شد. او از اوّلین کسانی بود که در تعطیلی دانشگاه ها، پیش ­قدم شد و از پیشگامان «انقلاب فرهنگی» در تبریز محسوب گردید.

وی همزمان با فعّالیّت در دانشگاه، به سپاه پیوست و بعد از مدّتی از سپاه تبریز به سپاه مرکز منتقل شد و در تهران، مشغول به خدمت گردید. او در ابتدای ورود به سپاه مرکز، به عنوان مسؤول تربیت بدنی سپاه منصوب شد و پس از مدّتی، مسؤول سیاسی- ایدئولوژیک سپاه مرکز گردید.

هنوز یک ماه از پیوستن او به سپاه مرکز نگذشته بود که صدام، تجاوز خود را به خاک میهن آغاز کرد و فرزاد به اتّفاق بسیاری دیگر از دوستانش، عازم جبهه­ های جنگ شد و بیست روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی، در بیست و دوم مهرماه سال 1359 در منطقه­ «سرپل ذهاب» در استان کرمانشاه، بر اثر برخورد ترکش خمپاره، با جمعی دیگر از نیروهای سپاهی و دانشجویان پیرو خط امام، مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان کرمانشاه، در آنجا به مقام شهادت نائل آمد.

به یاد محرومان

او حتّی به هنگام شهادت نیز از فکر و یاد مستمندان و محرومان غافل نبود و در وصیّت­نامه ­ای که قبل از شهادت نوشته بود، خانه ­ای را که در تهران داشت، به فقرا و نیازمندان بخشیده و نوشته بود:

«حياطى كه در تهران هست، به خانواده‌ه ايى كه عده ­شان زياد، بدون درآمد، يا كم ­درآمد كه احتياج مبرم به مسكن دارند و كلاً به آن خانواده اى كه «حلبی نشين» باشد و نمونه ­اش را تلويزيون گه گاهى نشان مي ­دهد، بدهيد.»

کُشتی ­گیرِ روزه ­دار

«او به ورزش و سلامت روحی و جسمی خويش نیز مي­ انديشيد و بخصوص علاقه و استعدادش را در ورزش کشتي کشف کرده بود و در اين رشته، شهرت و آوازه­ ای پيدا کرده بود و سعی مي ­کرد، بيشتر اوقات فراغت خود را به اين ورزش اختصاص بدهد. او در مسابقات کشتی استانی و دانشگاهی، مقام­ های متعددی کسب کرده ­بود و از نظر مربّیانش، آینده­ درخشانی در انتظار او بود.

عشق و علاقه­ او به کشتی، در کنارِ اعتقادات و باورهای محکم و راستینِ مذهبی ­اش؛ گاهی تابلوهای زیبایی از اعتقاد و اراده­ همزمان او را به تصویر می­ کشید: فرزاد در مسابقاتی که در ماه مبارک رمضان برگزار می­ شد، با دهان روزه در مسابقات شرکت می­ نمود و بر روی تشک کشتی می­رفت. به این ترتیب، او همزمان، در دو میدانِ مبارزه با حریف و مبارزه با نفس، جهاد می­ نمود و اغلب هم از هر دو میدان، برنده بیرون می­ آمد.»

بازنده خوشحال

بعد از شهادت فرزاد، یکی از ورزشکاران و کشتی ­گیران معروف اردبیل، که قبلاً در مسابقات، حریف فرزاد بود، با اندوه و تأثّر، خاطره­ زیر را از او تعریف کرد و ­گفت: «چند سال پیش، به همراه تیم کشتی اردبیل، برای برگزاری مسابقه به تبريز رفته بودیم و قرار بود با تیمِ کشتی تبریز، مسابقه بدهیم.

فرزاد که در آن زمان در تبريز دانشجو بود، به عنوان عضو تیم تبریز، در مسابقات شرکت کرده بود و باید با من کشتی می­ گرفت. من او را به خوبی می شناختم و مطمئن بودم که با توجّه به توانایی­ های فوق ­العاده ­ای که دارد، مي­ تواند مرا شکست بدهد.

من در همین افکار غوطه­ ور بودم که لحظاتی پیش از آغاز مسابقه، اتّفاق دیگری رقم خورد و همه­ معادلات مرا به هم زد. فرزاد که حسِّ وطن دوستی اش، او را سخت تحت تأثیر قرار داده بود، مرا صدا کرد و گفت: «من در هیچ مسابقه ای، از مبارزه کردن با حریف، شانه خالی نکرده ­ام و تسلیم نشده ­ام. خودت هم می­دانی که در اين مسابقه، احتمال اینکه من بتوانم تو را شکست بدهم، خیلی زیاد است. امّا من به وطنم که سال ها نان و نمکش را خورده ­ام، وفادارم و نمی­ خواهم عاملِ شکست و سرافکندگی همشهریانم باشم. برای همین، از تو می­خواهم تا تمام تلاش خودت را بکنی و با تمام توانت کشتی بگیری، تا تو پیروز این میدان باشی و مرا شکست بدهی. من خودم هم در این مسابقه طرفدار تو هستم و دوست دارم که تو برنده­ این میدان باشی و با وجود اینکه همیشه از شکست متنفّرم، امّا آرزو می­ کنم در این مسابقه، شکست بخورم تا همشهریانم شاد و خوشحال شوند.»

سخنان فرزاد، چنان مرا به وجد و شور آورد که در آن مسابقه، با تمام قدرت و توان خودم ظاهر شدم و فراتر از انتظار مربّیانم، بهتر از همیشه کُشتی گرفتم و به خاطر فرزاد، فرزاد را شکست دادم، تا به این وسیله، او و همشهریانم را خوشحال کرده باشم.»

نگاه به نامحرم

«فرزاد گرایش زیادی به زهد و تهذیب نفس داشت. او همیشه در مقابل زنان و بانوان، سرش را پایین می ­انداخت و هیچگاه مستقیم به آنها نگاه نمی­ کرد. سخت­گیری او در این مورد به حدّی بود که نه تنها در مورد زنان نامحرم، بلکه در مورد زنان اقوام و فامیل و مَحرم هم، تا حدّ امکان از نگاه مستقیم پرهیز می­ کرد و سرش را پایین می­ گرفت.

يک روز، برحسب اتّفاق که در برابر خاله ­اش با حُجب و حيا نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، خواهرم به فرزاد گفت: «پسرم، من که براي شما محرم هستم، پس چرا سرت را پایين انداخته ­ای و به من نگاه نمي­کنی؟» فرزاد در همان حالت، جواب داد: «خاله جان، شما درست مي­ گویيد؛ امّا من هم در قِبال خدا، مسؤوليت هايی دارم و وظيفه­ ام ايجاب مي ­کند که مستقيماً به خانم، حتی اگر محرم هم باشد، نگاه نکنم.»

برخورد با عطوفت

«در زمان انقلاب با مدرسان حوزه­ علميّه قم و همچنین چهره ­های شاخص انقلابی در تهران، رابطه­ گسترده ­ای داشت و ايشان او را براي تبليغ به شهرها و روستاهای مختلف مي­ فرستادند.

در جریان همین مبارزات و سخنرانی ­های مکرّری که در شهرهای مختلف، از جمله اردبیل، تبریز، تهران و حتّی کاشان داشت، بارها از طرف نیروهای رژیم شاه دستگیر و زندانی شده بود، حتّی یک­بار که با هم دستگیر شده بودیم، نیروهای رژیم شاه، با قمه به ما حمله کردند و ما را مورد ضرب و جرح قرار دادند.

امّا با وجود همهی این خاطرات تلخ از شکنجه و آزار و اذیّت­ های نیروهای نظامی وابسته به شاه، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که آنها را دستگیر می­ کردیم، فرزاد، ترحّم و دلسوزی خاصّی نسبت به آنها نشان می ­داد و با مهر و عطوفت زیادی با آنها برخورد و صحبت می­ کرد و همیشه می­ کوشید تا با بحث و گفت وگو، آنها را نسبت به اشتباهاتشان آگاه نماید.»

وصیّت شهید

«پدر و مادر دلسوز و مهربانم، سلامٌ عليكم.

اين نامه را وقتى می نويسم كه همراه برادرانم، رزمندگان، عازم جبهه جنگ هستيم، جنگى كه ابرقدرت­ های خون­ آشام، همراه جيره ­خوارانِ داخلى توطئه­ گرشان و جيره­ خورانِ خارجي­ شان، امثال عراق تجاوزگرِ كفر پيشه، بر انقلاب خونبار اسلامي­ مان تحمیل کردند. من ديگر تحمّل ضربات آشكار و پنهان آنها و ايادي­شان را نسبت به انقلاب اسلامي­ مان نداشتم و برای همین، قرآن در قلب، سلاح در دست، جان بر كف، پا به ميدان جهاد نهاده ­ام.

من مسؤوليت شرعى در مقابل پيشگاه جبروت خداوند يكتاى قادر، و دين پاك او داشتم. من تعلق به خود نداشتم، من امانتى بودم در دست شما و تعلق واقعى‌ام به فطرت كه همان توحيد هست مى­باشد...حال چند تذكر دارم كه اميدوارم شما والدين گرامى‌ام، به آنها جامهی عمل بپوشانيد:

1- پدر و مادر و خواهرم و برادرانم، شما را به ايمان به خدا و پاسدارى از اسلام عزيز و نماز و دورى از نافرمانى به خدا و اطاعت از رهبر عظيم‌الشان، خمينى بت شكن، توصيه می كنم.

2- منزل و حياطى كه در تهران هست، به خانواده‌هايى كه عده­ شان زياد، بدون درآمد، يا كم ­درآمد هستند كه احتياج مبرم به مسكن دارند، كلّاً به آن خانواده­اى كه حلبی ­نشين باشد و نمونه­ اش را تلويزيون گه گاهى نشان مي­ دهد، بدهيد.

3- تمام كتاب­ هاى موجودم را به مسجدى كه كتابخانه ندارد و در آنجا نماز و عبادت برقرار هست، اهدا كنيد.

4- مدال­های کشتی­ ام را به فقرای عزیز، به عنوان یادگاری و مدال «الله» را به مادرم و به پدرم، مشترکاً، به عنوان سمبُل یادگاری تقدیم می کنم...


پروردگارا، تو شاهد باش من فقط برای دین تو به پا خاستم و هدفی جز استقرار دین توحیدت نداشتم.»

برگرفته از کتاب امتحان نهایی، زندگینامه شهدای دانشجوی استان اردبیل، به قلم دکتر امیر رجبی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها