چند روایت از قصۀ بی‌قراری یک کارگر ساده

شهید مدافع حرم ناصر مسلم سواری یک کارگر ساده بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به مقام رفیع شهادت رسید.
کد خبر: ۲۱۵۹۴۹
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۷ - 04December 2016
چند روایت از قصۀ بی‌قراری یک کارگر سادهبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، خدا را شکر که پیکر مدافع حرم شهید والامقام به خانه برگشت و دیگر همسرش چشم انتظار آمدنش نیست... به اهواز و منزل شهید مدافع حرم شهيد ناصر مسلم سواري؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز رفتم و با فرحه شريفي همسر شهيد همکلام شدم... از یک دهه زندگی با مردی که دستی در کار خیر داشت و دلش خدایی بود و  زبانش مرهم زخم‌های مردم ... از یک دهه زندگی با مردی که تکیه‌گاه محکمی برای زندگی بود... و کارگری ساده؛ ولی هرگاه که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم که واقعاً این کارگر ساده چه معامله پر سودی با خدای خودش کرد و بهترین راه یعنی راه عاقبت به‌خیری را انتخاب کرد.

گفت‌وگو با همسر شهید ناصر مسلم سواري؛ و شنیدن از روزهای زندگی‌اش مرا به شخصیت این شهید آل‌الله  نزدیک‌تر کرد. همسر شهید از سالهای زندگی مشترکش برایم این‌طور گفت: یازده سالی هست که با ایشان ازدواج کرده‌ام. آشنايي ما از طريق همسرخواهرم بود. ايشان همراه با دامادمان در يك شركت پیمانکاری كار مي‌كرد و كارگر بود. به دامادمان گفته بود براي ازدواج به دنبال دختري مومن و با حجاب است. اول همسر خواهرم با من و خانواده‌ام موضوع را در میان گذاشت كه ناصر پسر بسيار خوبي است، مرد بزرگي است. اهل زندگي و رزق حلال است. و من هم قبول کردم که برای آشنایی به منزل ما بیایند تا برنامه ها، معیار‌ها و توقعات ایشان را بدانم. در نهايت قرار ملاقاتي با هم گذاشتيم. همديگر را ديديم و با هم صحبت كرديم. ناصر ساده بود و مهربان، همان ديدار اول، كافي بود تا من ازدواج با او را براي خود افتخاري بدانم.

شرطی لذت‌بخش برای ازدواج

آقا ناصر به منزل ما آمد، با هم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم. من برای ازدواج با او شرایط خاصی نداشتم. اما او رعایت حجاب و خواندن نماز به ویژه نماز صبح را شرط ازدواج قرار داد و از من پرسید می‌توانی شرایط را قبول کنی؟ نکند  به مرور زمان زیر قول و حرفت بزنی. حقیقتش را بخواهید ابتدا شرط نماز صبح  برایم سخت بود و به او گفتم شاید نتوانم. گفت یک هفته امتحان کن تا ببینی چقدر لذت بخش است. من امتحان کردم و واقعا خواندن نماز صبح برایم لذت خاصی داشت. اصلا نماز صبح به آدم آرامش خاصی می‌بخشد.
 
عاشقش شدم

هر چه خانواده مخالفت كردند من نپذيرفتم. علت مخالفت خانواده‌ام برمی‌گردد به زمانی که من مدير آموزشگاه پيش دبستاني بودم و ناصر تحصيلات بالايي نداشت و فقط يك كارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما كمي از لحاظ خانوادگي با هم تفاوت داشتيم اما من عاشق او شده بودم. ايمان، اخلاق و همت والايش در كسب نان حلال، من را شيفته او كرده بود. وقتي من با ناصر آشنا شدم، ايشان يك نيروي داوطلب بسيجي بود. هر دو 21 سال داشتيم و با ازدواج با هم، زندگي سختي را آغاز كرديم.

مدتي بعد از ازدواج ناصر بيكار شد و من هم نخستین فرزند‌مان عليرضا را باردار بودم. مي‌دانستم زندگي با او برايم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول كردم. صحبت‌هاي روز اولش هميشه در گوشم طنين‌انداز مي‌شود. تنها خواسته ناصر از من، حفظ حجاب، نماز و ايماني بود كه در بودن‌ها و نبودن‌هايش بايد رعايت مي‌كردم و به آن پايبند ‌بودم. به جرات مي‌توانم بگويم اگر آن زمان من ايمانم 50 درصد بود با ديدار و همراهي با ناصر به بالاترين حد خود رسيد و با ناصر بود كه از خواب غفلت بيدار شدم. ما 11 سال در كنار هم در نهايت عشق، دلدادگي و سادگي يك زندگي بسيار موفق داشتيم. در سخت‌ترين شرايط حضورش، حرف‌هايش به من دلگرمي مي‌داد.

چهار فرزند از شهيد به يادگار مانده است؛ عليرضا متولد 26 ارديبهشت 1383 است. بيتا و همتا دو قلو‌هاي شهيد هستند كه در 28 آبان ماه 1386به دنيا آمدند و فرزند آخرمان بنيامين است.

اشتیاق برای رفتن به سوریه

همسرم در بسیج منطقه ما یعنی سه راه خرمشهر فعالیت می‌کرد. یک کارگر ساده روزمزد بود که با سپاه اهواز به مشهد رفته بود. در اهواز به او اجازه اعزام نداند. گفته بودند رضایت همسر و پدر و مادر لازم است و اینکه شما اصلا عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیستی. چون اوایل، فقط نیروهای سپاه را اعزام می‌کردند.

حدود دوماه قبل از این، همسرم به من گفته بود که در تهران کار پیدا کرده و باید به آنجا برود؛ و من اصلا  نمی‌دانستم که می‌خواهد به سوریه برود. بعد از شهادت همسرم متوجه شدم که در تهران هم به او اجازه نداده و گفته بودند شما نظامی نیستی و اگر امکانش بود از همان خوزستان شما را می‌بردند.  بعد از آن ناصر حدود دوماهی را در اهواز بود و پس از برگشت از تهران، در مدتی که ناصر در منزل بود، كمي قبل از رفتنش براي دفاع از حرمين شريفين، حال و هواي او فرق كرده بود. تماس‌هاي گاه و بيگاهش من را كمي نگران كرده بود.

خیلی رفتارهایش تغییر کرده و از این رو به آن رو شده بود. من خیلی تعجب کرده بودم، اما به همسرم اعتماد داشتم. مدام فیلم‌های جنگ سوریه را می‌دید و خیلی ناراحت بود. همواره پيگير بود و در تلاطم شب‌ها نماز شب می‌خواند و گریه می‌کرد.

7 مهر 1392 به قصد عزيمت به مشهد و زيارت امام رضا(ع) از ما خواست كه همراهش باشيم اما مدرسه عليرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهايي برود. آن زمان پسر بزرگم علیرضا آبله مرغان گرفته بود و اوایل مدرسه بود و دختران دو قلوی شهید پیش دبستانی می‌رفتند و یک پسر شیرخوار هم داشتم. به ناصر گفتم من به قربان امام رضا(ع) بروم، تابستان ما را به زیارت نبردی الان یادت آمده؟ گفت حالا اگر نمی‌توانید الان بیایید، دفعه دیگه قرار بذاریم. عید نورز یا تابستان ولی من باید برم.

به همسرم گفتم ناصر یک حسی به من می‌گوید دیگر بر نمی‌گردی، از این رفتنت می‌ترسم. اصلا یه حس عجیبی به من دست داده بود.

دفاع از حرم حضرت زینب(س)  با بلیط مشهد

در همان هفت مهر 92 برای اولین بار بعد از هفت - هشت سالی که با هم زندگی کردیم، ناصر خودش رفت برای خودش لباس نو خرید که برای من خیلی تعجب آور بود. قبلا من برایش خرید می‌کردم و همیشه می‌گفت برای من مهم خوشبختی تو و بچه‌هاست و به خودش برای خرید خیلی اهمیت  نمی‌داد. بعد از خرید به آرایشگاه رفت و موهایش را کوتاه کرد.

ناصر آن روز وقتی بچه‌ها خواب بودند، همه شان را بوسید و جوری آنها را نگاه می‌کرد که انگار برای همیشه قرار است از آنها جدا شود، دیدم کفش‌هایش را پوشید و بعد رو به من كرد و گفت: مادر علی، حلالم کن می‌خواهم بروم زیارت امام رضا(ع). گفتم من حلالت نمی‌کنم چون از رفتنت می‌ترسم. یک حسی به من می‌گوید بر نمی‌گردی. ناصر دومرتبه گفت: ما 10 سالي را در كنار هم بوديم، مي‌خواهم اگر خوبي يا بدي ديدي از من بگذري و حلال كني. به او گفتم چرا اينگونه صحبت مي‌كني؟! گفت من كه نمي‌دانم بيرون از اين خانه چه اتفاقي ممكن است براي من بيفتد. مي‌خواهم از من راضي باشي. مي‌خواهم بروم و شايد ديگر برنگردم. گفت اشکالی نداره باشه ولی پشیمان می‌شوی که به من گفتی حلالت نمی‌کنم. وقتی ناصر رفت ترسیدم. با او تماس گرفتم و گفتم ناصر ببخشید اینطوری بهت گفتم. خودت می‌دانی عزیزم من چقدر بهت وابسته هستم که او پاسخ داد آره می‌دونم. گفتم من حلالت کردم ولی تو رو به خدا زود برگرد.

ناصر از ما خداحافظي كرد و رفت، روز بعد تماس گرفتم. گفت من تهران هستم. روز دوم تماس گرفتم گفت مشهد هستم و روز سوم دیگر تلفن همراهش خاموش شد و هر چه تماس گرفتم بعد از آن دیگر خبری از او نشد. مستقیم رفته بود سوریه و من اصلا متوجه نشدم و چون موقع خداحافظی به من گفت حلالم کن، به ذهنم می‌آمد که حتما تصادف و فوت کرده و او را نشناختند و به سردخانه برده‌اند.

با نخستین فردی که تماس گرفتم از دوستان افغانستانی بود که گفت نه ما از ناصر خبری نداریم و پیش ما نیامده است. به خانم دوست دیگرش آقای حسینی نامی تماس گرفتم که اهل مشهد بود. او هم گفت که خیر، ما ناصر را ندیده‌ایم.

بعد از آن با خانواده خودم و ناصر تماس گرفتم و گفتم که نگران ناصر هستم حتما اتفاقی برایش افتاده است. خانواده‌اش به من گفتند حتما به خانه دوستش رفته است. حدود بیست روز از ناصر خبری نداشتم. در این مدت، خانواده ناصر به من حرفی نزدند اما پدر و مادر ناصر بعد از شهادتش، گفتند که از رفتن ناصر به سوریه مطلع بودند اما فکر می‌کردند ناصر به شوخی به آنها گفته که به سوریه می‌رود برای همین زیاد به حرف ناصر اهمیت نداده بودند. در واقع آنها هم مثل من خیلی از اوضاع سوریه و جنگ، خبر نداشتند.

در این مدت من خیلی نتوانستم پیگیر شوم؛ چون کسی را  نمی‌شناختم و عادت هم نداشتم تنهایی بیرون بروم.

بعد از 15 روز درست روز اول محرم 1392 ساعت 12 شب بود که ناصر با ما تماس گرفت.  تلفنم زنگ زد و صدايي كه از فاصله خيلي دور مي‌آمد من را مادر علي خطاب كرد و ابتدا صدا را نشناختم. با آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غريبه شدم كه من را نمي‌شناسي؟! با گريه گفتم ناصر تو هستي؟ گفت بله. من سوريه هستم و از حرم زينب(س) دفاع مي‌كنم. زیاد  نمی‌توانم صحبت کنم و زود قطع می‌شود. گفتم سوریه چه کار می‌کنی؟ گفت دارم از حرم حضرت زینب(س) دفاع می‌کنم.

با عصبانیت گفتم قربان حضرت زینب(س) بروم چند قرن است که حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است تازه یادت آمده؟ با گریه گفتم ناصر خیلی نامرد هستی که ما و بچه هایت را تنها گذاشتی. اما باز هم من  نمی‌دانستم در سوریه چه خبر است. ناصر به من گفت فقط می‌خواهم صدای بچه‌ها را بشنوم. علیرضا خواب بود. بنيامين كه تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد.

گفت بچه‌هایم را زینبی تربیت کن

شب دوم محرم دوباره ناصر با همان شماره که یک طرفه هم بود با ما تماس گرفت. به خودم گفتم بگذار بهانه‌ای جور کنم تا اگر ناصر راست می‌گوید که به سوریه رفته، به خانه برگردد. گفتم ناصر می‌خواهم چیزی بگویم. گفت چی شده؟ گفتم کلیه بنیامین عفونت گرفته و دکترها هم جوابم کردند و گفتند اگر امضا و رضایت پدرش نباشد، فرزند تان را عمل  نمی‌کنیم. الان حاضری به خاطر حضرت زینب(س) بچه ات بمیرد؟

ناصر حرفی به من زد که از خودم و از دروغی که بهش گفته بودم خجالت کشیدم. امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) مد نظرم آمدند. به من گفت مادر علي! در اين وضعيت خودت قاضي باش و قضاوت كن. بچه‌ات عزیزتر است یا حضرت زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه کشاندندش؟ از آن روز حضرت زینب(س) صبری به من دادند که احساس نکردم ناصر پیش ما نیست. به ناصر گفتم برو. خوش به سعادتت و ما را هم دعا کن. یادم هست به من گفت مرا حلال کن و بچه‌هایم را زینبی بار بیاور. این آخرین حرف ناصر بود.

بعد از آن تا دهم محرم هیچ خبری از ناصر نداشتم. خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من می‌آورند. به خانواده خودم و ناصر که می‌گفتم به من می‌خندیدند و می‌گفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد.

شماره‌ای را که ناصر با آن تماس گرفته بود را به هرکسی نشان می‌دادم می‌گفتند این شماره تهران است. هیچ‌کس باور  نمی‌کرد که ناصر سوریه باشد. مدتی از ناصر خبردار نبودیم. و در تماس قبلی ازش پرسیده بودم ناصر چه زمانی می‌آیی؟ گفت من بیستم آبان خانه هستم.

به قولش وفا کرد

وقتی نماز می‌خواندم یک تسبیحی داشتم که با آن هر روز یک دانه از آن را پایین می‌آوردم و با خودم می‌گفتم یک روز گذشت. وقتی شب بیستم آبان شد، به بچه‌ها گفتم آماده باشید پدرتان امشب یا فردا می‌آید و خانه را هم تمیز کردم. حالا من هم در این مدت روزها تلفن همراه خود را از دلشوره و ترسی که مبادا تماس بگیرند و بگویند ناصر شهید شده، خاموش می‌کردم و قرآن می‌خواندم تا آرامش پیدا کنم.

آن شب یک آقای ناشناسی تماس گرفت و یکی از دوقلوها گفت مامان شاید این شماره که زنگ زده خبری از بابا به ما بده. من به دخترم همتا گفتم من می‌ترسم خودت جواب بده. یک آقای فارس زبانی بود که به دخترم گفت گوشی را به مادرت بده. من هم با ذکر حضرت زینب(س) گوشی را از دخترم گرفتم و بدون سلام و ... پرسیدم آقا ناصر شهید شده؟  گفت نه خواهر صلوات بفرست. من همرزم ناصر و دوست صمیمی او هستم.

خیلی با ملایمت با من حرف می‌زد. دوباره من با گریه پرسیدم آقا شما را به خدا راستش را بگو. ناصر شهید شده؟ گفت نه خواهر. به حضرت زینب(س) ناصر هیچیش نیست. در مخابرات سوریه کار می‌کند. ان شاءالله فردا می‌آید زیارت امام رضا(ع). گفتم خوب شهدا را به زیارت امام رضا می‌آورند. گفت نه خواهر فقط یک امانتی از طرف ناصر برای شما دارم. می‌شه لطف کنید آدرس منزلتان را بدید؟

من فهمیده بودم اما چیزی  نمی‌توانستم بگویم. با ترس و گریه آدرس را به او دادم. بعد از این تماس، به خودم گفتم بگذار آماده شوم. فردا برای این خبر مردم جمع می‌شوند. حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ساعت 3 شب  تمام خانه را تمیز کردم. پارچه سیاهی داشتم که دوخته بودم. همه چیز را آماده کرده بودم. چون این حس را داشتم که ناصر با اخلاصی که دارد و حرفهایی که زده، حتما شهید می‌شود.

ساعت 9 صبح ماشینی که در کوچه مان میوه می‌فروخت آمد. به علیرضا گفتم به این آقا بگو بایسته. بنیامین هم در بغل من بود. علیرضا گفت مامان مردم جمع هستند و با یک آقای فارسی زبان که در یک ماشین مدل بالا هست، دارند در مورد بابای من صحبت می‌کنند و تا من را دیدند ساکت شدند.

گفتم یا ابوالفضل(ع) و چادرم را پوشیدم و رفتم بیرون. شاید خواست خدا بود نخستین حرفی که شنیدم از خانم همسایه بود که داشت به آن آقا می‌گفت نه من نمی‌گذارم مستقیم به خانمش بگویند که شوهرش شهید شده است. اینها به هم وابسته هستند. آنها  نمی‌دانستند من پشت سرشان هستم.

انتظار شهادتش را داشتم

ناصر از قبل ایمان قوی‌تری نسبت به من داشت و اگر روزی نماز صبح بلند  نمی‌شدم تا دو سه روز با من صحبت  نمی‌کرد و فقط می‌گفت شرط روز اول ما حجاب و نماز بود. ناصر را خدا انتخاب کرد. هرکسی لایق شهادت نیست. این برایم تعجب آور بود که ناصر یک کارگر ساده بود. گاهی اوقات که در اینترنت اسم شهید ناصر مسلمی سواری را می‌بینم، می‌گویم ناصر هیچ‌وقت فکر  نمی‌کردم شهید شوی اما الان می‌بینم شهادت لیاقتت بود. واقعا برای من افتخار است که کنار شخصیتی چون تو زندگی می‌کردم.

بعد از شهادت همسرم خدا را شکر خیلی‌ها دستمان را گرفتند و ما را تنها نگذاشتند. به خصوص جناب سردار خادم سیدالشهدا. اوایل برایم خیلی سخت بود. اما الان اذیت‌ها، شیطنت‌ها و فضولی‌های هر یک از چهار فرزندم به من آرامشی می‌دهد چرا که وجود هر کدامشان به ویژه آخرین فرزندم مرا به یاد ناصر می‌اندازد.

بعد از رفتن همسرم به سوریه انتظار شهادتش را داشتم. وقتی با من تماس گرفت نیت و اخلاص ناصر را دیدم و می‌دانستم شهید می‌شود. ناصر خیلی غیرت داشت. هم نسبت به زن و فرزندانش و هم نسبت به همسایه ها. شاید راضی نباشد که بگویم چون همیشه به من گفت من خوبی می‌کنم حق نداری جایی بیان کنی. اما به عنوان تجربه برای دیگران یک مورد آن را می‌گویم.

می‌گفت: نباید فقط برای این دنیا کار کنیم

زندگی در روستا با چهار تا بچه خیلی سخت بود. هم ناصر کار می‌کرد و هم من و روی هم ماهانه حدود 500 هزار تومان درآمد ماهیانه داشتیم. ولی چون لقمه حلال می‌خوردیم هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. یک شب همسر یکی از همسایه‌هایمان درد زایمان به سراغش آمد. دیدم همسرم آمد و به من گفت: مادر علی آن 200 تومانی که امروز بهت دادم هست؟ گفتم برای چه می‌خواهی؟ گفت لازمش دارم.

من پول را آوردم به همسرم دادم و گفتم بفرما خرجش نکرده‌ام. ساعت حدود یک نیمه‌شب بود. من هم اصلا  نمی‌پرسیدم پول را برای کجا و چه چیزی می‌خواهی؟ ناصر نه سیگاری بود نه اهل چیز دیگر. خیلی آدم خوب و پاکی بود. وقتی ناصر برگشت دیدم قرآن را بوسید و گفت خدایا شکرت. من هم گفتم حتما پول را برای کار خیری داده است.

بعد از یک هفته که این خانم همسایه زایمان کرد من به دیدنش رفتم. دیدم همسرش آقا سید به من خیلی احترام می‌گذاشت. من خیلی با آنها رفت و آمد نداشتم و بیرون از خانه  نمی‌رفتم. به من گفت خانم شریفی دست شما درد نکند. ما برای آقا ناصر واقعا دعا کردیم. اگر کمک ایشان نبود خانم من می‌مرد.

گفتم چی شده آقا سید؟ گفت امروز بازار ماهی فروشی خیلی بد بود. شب که آمدم خانمم درد زایمان گرفت و یک ریال در جیب من نبود. سراغ دو سه تا خانواده رفتم و روم نشد به سراغ ناصر بیایم. به خودم گفتم ناصر خودش عیال‌وار است. تا اینکه خود ناصر پیش من آمد و گفت این پول را بگیر و حلال  نمی‌کنم اگر به کسی بگویی. این هدیه‌ای از طرف من به خانم و بچه ات هست.

دو سه ماهی گذشت. من به ناصر حرفی نزدم که چرا این پول را دادی. تا اینکه یک روز در عین اینکه خوشحال بودم ناصر به همسایه کمک کرده ولی از اینکه می‌دانست خودمان نیاز داریم و به دیگری داده کمی ناراحت شدم. ناصر که مرا گرفته دید خودش آمد و به من گفت بیا تا برایت تعریف کنم. می‌دانم که خانم هستی، خودت  کار می‌کنی، زحمت می‌کشی و توقع داری اما بگذار یک چیزی بهت بگویم. ما نباید فقط برای این دنیا خود کار کنیم. درست است من به این آقا سید کمک کردم ولی من یک وسیله هستم که به او پول داده‌ام. اگر نمی‌دادم مطمئناً خانم یا بچه‌اش از بین می‌رفت. می‌گفت باید برای آخرتمان جمع کنیم چون دنیا به چیزی  نمی‌ارزد. گفتم بله ولی بچه‌هایمان دراولویت هستند. گفت نگو بچه‌هایم در اولویت هستند. مگر یادت نیست که حضرت علی (ع) و خانواده‌اش سه روز روزه گرفتند و با اینکه خودشان نیاز داشتند؛ غذای خود را به گرسنه‌ها می‌دادند.

گفتم ناصر با اینکه تا دوم راهنمایی درس خوانده‌ای، خوش به حالت.  واقعا راست می‌گویند که شعور به تحصیلات نیست. من با اینکه فوق دیپلم هستم مثل شما فکر  نمی‌کنم. از آن به بعد مثل ناصر شدم و به خودم گفتم امتحانش رایگان است؛ بگذار حرف‌های ناصر را که به من می‌گوید امتحان کنم. وقتی در آشپزخانه چیزی درست می‌کردم حتی اگر غذای خودمانی هم بود مقداری هم به همسایه می‌دادم و خدا هم بیشتر به ما می‌بخشید. من این را کاملا در زندگی خود لمس و تجربه کردم.

فردا جواب خدا را چه بدهیم؟

پسر بزرگم علیرضا وقتی یک سالش بود دچار عفونت روده و حالش خیلی بد شد. پزشکش گفت باید شیر خشک بچه را عوض کنیم و بدون قند باشد. تمام اهواز را گشتیم ولی آن شیر را پیدا نکردیم. من یک انگشتر داشتم که برای خرج بچه فروختیم. ناصر با دوستش در تهران تماس گرفت اسم شیر را گفت و او هم دوتا از آن شیر برای ما فرستاد.

یک نوزاد دختری بود که ناقص به دنیا آمده بود و پدر و مادرش که با هم اختلاف داشتند بچه را در بیمارستان ابوذر گذاشتند و گفتند ما این بچه را  نمی‌خواهیم.  ناصر اول به من گفت مادر علی بچه را ببریم خودمان بزرگ کنیم؟ گفتم نه. از یک طرف بچه ناقص است که من حوصله مشکلاتش را ندارم و از طرف دیگر ما بزرگش کنیم و بعد بیایند بگویند بچه ماست.

ناصر گفت شیر خشکی که برای بچه آورده‌اند کجاست؟ نشانش دادم. پرستار بیمارستان تمام اتاق‌ها را می‌گشت و می‌گفت یک قاشق شیر برای این نوزاد می‌خواهم که دو شب هست شیر نخورده است. بیماری آن نوزاد مثل بیماری بچه من بود. شهید رفت از داروخانه بیمارستان یک شیشه خرید و دو قاشق شیر برای آن نوزاد و یک قاشق برای بچه خودمان می‌گذاشت.

من ناصر را نگاه می‌کردم ولی به رویش  نمی‌آوردم. به ناصر گفتم شیشه خریدی برای چه کسی می‌بری؟ گفت این نوزاد که پدر و مادرش رهایش کرده‌اند. فردا جواب خدا را چه بدهیم که از ما می‌پرسد مگر شما ناظر نبودید؟ مگر شما این آیه قرآن را فراموش کرده‌ای که می‌گوید که فردا از شما حساب می‌شود؟ این بچه چه گناهی کرده است؟

به من گفت راضی هستی یکی از قوطی‌ها را برایش ببرم؟ گفتم ناصر اگر این شیر تمام شود چه کنیم؟ گفت تو از حالا فردا را پیش‌بینی می‌کنی؟ تا یک لحظه دیگر هزار بار خدا را شکر کن و قوطی شیر را به پرستار داد و گفت خانم این برای همین بچه که رهایش کرده اند و به من گفت مادر علی برایش دعا کن خانواده‌اش بیایند. خدا شاهد است که بعد از یک ساعت خانواده‌اش با هم به تفاهم رسیدند و آمدند و بچه را به همراه شیر بردند.

بگذار اعدامم کنند

خیلی خاطرات خوبی از شهید دارم. ناصر یک دوست صمیمی داشت که برادر صدایش می‌کرد. این دوست ناصر ما را برای مراسم ازدواج برادرش دعوت کرد. ما برای مراسم نتوانسیتم برویم. بعد از یک هفته از ازدواجشان به خانه‌شان رفتیم. در مسیرمان بین راه یک مراسم عروسی بود. یک ماشین پراید که دو نفر سرنشین داشت با سرعت زیاد آمد و به تیر چراغ برق برخورد کرد.

ما که در مسیر آنها بودیم ایستادیم. برای راننده اتفاقی نیفتاده بود اما آن جوانی که همراهش بود با شیشه ماشین برخورد کرده و شیشه داخل سرش رفته بود. جمعیت جمع شده بودند، با تلفن همراه خود فیلم می‌گرفتند و به کسی اجازه  نمی‌دادند به آن جوان نزدیک شوند و به یکدیگر می‌گفتند اگر بمیرد شما مقصر هستید.

در این میان ناصر به جمعیت گفت من این جوان را نجات می‌دهم بگذار اعدامم کنند. به طرف ماشین رفت و شیشه ماشین را شکست و به تنهایی آن جوان را از ماشین خارج کرد. جمعیت برای ناصر صلوات فرستادند. آمبولانس اورژانس از راه رسید و آن جوان را به بیمارستان انتقال داد. ناصر گفت من این کار را برای خدا انجام دادم.

بعد از یک هفته از آن ماجرا، شهید برای پرس و جوی اینکه آیا آن جوان زنده مانده یا نه، به آنجا رفته بود. وقتی برگشت از ناصر پرسیدم چی شد؟ گفت خدا را شکر حال آن جوان خوب شده و وقتی دیدم که سالم است خیلی خوشحال شدم. خانواده او از من خیلی تشکر کردند. همیشه من می‌گویم خوش به حال ناصر.

قول و قراری که بعد از شهادتش فاش شد

علیرضا از پدرش خاطراتی دارد و همیشه می‌گوید من می‌خواهم مثل پدرم شوم. موقعی که پدرش می‌خواست به سوریه برود علیرضا خیلی ناراحت بود. یک روز علیرضا به من گفت مامان یک چیزی بگویم؟ گفتم بگو. گفت نه  نمی‌گویم. گفتم هر جور راحتی. ولی معلوم بود یک مسئله‌ای او را اذیت می‌کند. بعد از شهادت پدرش، یک روز علیرضا گریه کرد و آمد در بغل من. گفت مادر می‌خواهم مرا حلال کنی.

گفتم پسرم چه کار کرده‌ای که من تو را حلال کنم؟ گفت مادر حقیقتش را بخواهی، همان روزی که شما در اداره جلسه داشتی و بنیامین را هم با خودت برده بودی، دوقلوها خواب بودند و بابا مرا صدا زد. به من گفت علیرضا می‌خواهم مثل یک مرد به من قولی بدهی. گفتم بابا چه قولی؟ بابا تلویزیون را روشن کرد. جنگ در سوریه را نشان می‌داد. به من گفت علیرضا می‌دانی اینها چه کسانی هستند؟ گفتم بله اینها داعشی‌ها هستند.

گفته بود می‌دانی اینها ظلم می‌کنند و مردم بی‌گناه را می‌کشند؟ گفتم بله. گفت من لیاقت نداشتم در زمان جنگ باشم و سربازی هم نرفتم که به کشورو مردمم خدمت کنم. (چون فرزند شهید بود معاف شده بود.)گفته بود می‌خواهم بروم در سوریه از مردم دفاع کنم تا افتخاری برای آقا امام زمان(عج) و امام خامنه‌ای باشم. بعد از شهادتم به مادرت بگو.

ناصر به علیرضا گفته بود باید به من قولی بدهی. علیرضا گفت بغض گلوی من را گرفته بود و گفتم بابا واقعا می‌خواهی بروی؟ من خیلی کوچک هستم و به شما نیاز دارم. مرا تنها می‌گذاری شاید مادر نتواند پشت من باشد.  گفت نه هم حضرت زینب(س) به مادرت کمک می‌کند و هم من خودم می‌آیم پیش مادرت و کمکش می‌کنم.

علیرضا گفت پدرم مرا بوسید و گفت هیچ‌وقت مادر و خواهرهایت را رها نکن باید به من قول بدهی تا من بروم. من به پدرم قول دادم و او پیشانی مرا بوسید. علیرضا به من گفت مادر حالا از کاری که من کرده‌ام و از این حرف من ناراحتی؟ گفتم نه مادر. اتفاقا پدرت بهترین راه را انتحاب کرد. شما باید به پدرت افتخار کنی.

خواهش همسر شهید از هم‌میهنانش

من به عنوان یک خواهر کوچک‌تر یا یک بنده خدا، خواهشی که از همه جوانان دارم این است که فکرهای نادرستی که در مورد شهدای مدافع حرم هست را کنار بگذارند و ندانسته قضاوت نکنند. کسانی رفتند که همسر باردار داشته اند یا سه روز از مراسم عروسی شان گذشته بود. من خودم هيچ گاه فكر نمي‌كردم يك كارگر ساده، آن‌قدر پيش خدا عزتمند و عزيز شود كه خدا انتخابش كند و شهادت را به او بدهد. اين برايم تعجب آور است و خداوند اینها را نصيب ناصر من كرد. ناصر همچون ديگران زندگي داشت و چهار فرزند كه عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بين خدا و خودش بهترين را انتخاب كرد. دفاع از حرم‌زينب(س)‌ افتخار كمي نيست. مدافعان حرم همه همت‌شان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و ياور امام زمان خويش شد. از همه مي‌خواهم گوش به فرمان ولايت فقيه باشند تا شرمنده شهدا نشويم. اولين خواهشي كه از همه مسلمانان به ويژه مسلمانان كشورم خواهشی که دارم اين است كه هرگز اجازه ندهند خون شهدا كمرنگ و پایمال شود.
 
منبع: کیهان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار