به گزارش دفاع پرس از همدان، محمدتقی اخوان در آبان ماه سال 1344 در همدان متولد شد و در دوران کودکی برجسته تر از سایر کودکان بود و استعدادهای عجیبی در وجودش نهفته بود.
دوران کودکی او با حکومت ستمشاهی همزمان بود در اجتماعات مذهبی شرکت می کرد. با مادرش به روضه و مسجد می رفت. از شاگردان آخوند ملاعلی معصومی (روحانی مبارز معروف همدان) بود و مکبر مسجد آن روحانی بلند پایه نیز شد.
بعد از فوت آخوند ملاعلی معصومی دیگر حاضر به مکبری نشد. دوران دبستان را در مدرسه ابتدایی فردوسی سپری کرد و در سن دوازده سالگی پدرش را از دست داد.
این نوجوان پر تلاش پس از فوت پدر، در کنار تحصیل در بازار مشغول به دست فروشی شد و زندگی را با قناعت تمام سپری کرد و ایام گرم تابستان را نیز با زبان روزه به کارگری می گذراند.
محمد تقی به خاطر نمرات درخشانش وارد دبیرستان ابن سینا شد او با هوش سیاسی بالایی که داشت و به خاطر شایستگی برای شورای موسسان اتحادیه انجمن اسلامی همدان انتخاب شد و در این جایگاه در راه انقلاب فعالیت کرد در همان دوران دبیرستان بود که برادرش غلامرضا در سوسنگرد به شهادت رسید و با شهادت برادر عزم محمدتقی و خانواده اش در ادامه راه انقلاب مستحکمتر شد.
در نماز بسیار خاشع بود به طوری که یکی از فرماندهانش می گفت «نماز شهید اخوان مرا به یاد نماز شهید دستغیب می انداخت» یکی از روزها وقتی برادرش از تهران می آید او را در حال نماز خواندن می بیند و مقداری آب سرد از یقه اش می ریزد. شهید اخوان بدون هیچ عکس العملی نماز را ادامه می دهد و پس از اتمام نماز هیچ سخنی در این باره نمی گوید.
محمدتقی بعد از گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه صنعتی شریف در رشته مهندسی شیمی ادامه تحصیل داد و در طی تحصیل بارها به جبهه اعزام شد، تا اینکه در سال سوم دانشگاه در عملیات کربلای پنج بر اثر برخورد ترکش و رگبار گلوله در سحرگاه دهم اسفندماه سال 1365 به فیض شهادت نائل آمد و به دوستان شهیدش پیوست.
محمدتقی اخوان پس از شهادت به خواب برادرش آمد و با نشان دادن برگه سفیدی گفت: «برادر اگر می توانی نام مرا برای اعزام به جبهه بنویس و می توانی پرونده ام را در باختران بیابی» البته برادرش تعجب می کند که چرا باختران پس از تحقیقات، مشخص می شود که محمد تقی یک بار هم بدون اطلاع خانواده اش به جبهه اعزام شده است.
مادر شهید می گفت: چند روز قبل از شهادت محمدتقی در خواب دیدم که انگشتر عقیقی که در انگشت داشتم از دستم افتاد. هرچه به دنبالش گشتم پیدا نکردم تا از خواب پریدم قبلا هم در خواب دیده بودم که تسبیحم پاره شده و دانههایش افتاده که پس از چند روز خبر شهادت برادر بزرگتر محمد تقی را برایم آوردند. مدتی بعد گفتند که پسرت محمد تقی در بیمارستان است بیا برویم ملاقات و من با آرامش به آنها گفتم: نه محمد تقی شهید شده است.
انتهای پیام/