به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، روایت ششم زندگی پس از شهادت دکتر چمران است که همسر او به روایت آورده است:
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانوهایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد میشد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانکهای سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست میکردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشهاش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ.
آن وقتها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمیفهمید امام موسی و مصطفی با هم چی میخوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که:
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم میفهمیدم که مردم رحم میکنند، میگویند این خارجی است، آداب ما نمیفهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را میگذراندم. لبنان شلوغ بود. خانهمان بمباران شده بود و خانوادهام رفته بودند خارج. از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد و من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد، و به مصطفی میگفتم: تو به من ظلم کردی.
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد»یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند.
به خاطر این چیزها احساس میکردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر میکردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها. من و یادم هست یک بار که از ایران میآمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!
و گاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب میکشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی میگفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمیتواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خوردهاش باز میشد و چشمهایش نم دار، میگفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را میبندید. راه باز است. پیامبر میگوید هر جا که من پا زدم امتم میتواند، هر کس به اندازه سعهاش.
همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی میگفتم: من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش.
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آنها را شکستیم. میگفت: اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان میآورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود.
ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. میگفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما میگوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش میخوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.
در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را میدید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمیدانست که مصطفی چه میخواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمهای ساختهاند. میدانست در تهران هم یکی از خیابانهای آباد وزیبا را به اسم مصطفی کردهاند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد ولیای کاش باطن شهر هم این طور بود.گاه آدمهایی را در این خیابانها میدید که دلش میشکست. میترسید، میترسید مصطفی بشود یک نام و تمام.
اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر میکنم اگر تمام ایران را به اسم چمران میکردند این دلم را خشک میکند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران میکند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنها است. آدمها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه میگفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم: اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید.
میشد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادرهایم.گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند: ایرانیها هم صف ایستادهاند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشتهام. با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:
«خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بینهایت.»