به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، «شهید حسین محرابی »، بسیجی پایگاه امام زینالعابدین (ع) گلبهار، همزمان با سالروز شهادت امام رضا(ع) در نبرد با تکفیریها صعودی- صهیونیستی و درراه دفاع از حرم عمه سادات، حضرت زینب کبری (س) در منطقه شیخ سعید حومه حلب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در تشیع باشکوهی پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.
به همین مناسبت در زیر خاطرهای از این شهید والامقام از زبان یکی از همرزمانش آورده شده است:
برداشت اول
یک روز با مردی آشنا شدم که شوق شهادت در چشمانش موج میزد. مردی از جنس نور که از قافله عشق جامانده بود و برای پرواز لحظه شماری میکرد. او و خانوادهاش هر هفته به مزار شهدای مدافع حرم میآمدند و ساعتها بهاتفاق هم در کنار قبور شهدا خلوت میکردند. نزدیک یک سال و نیم اصرار به رفتن برای دفاع از حرم عمه سادات داشت و سرسختانه از هر کس که ارتباطی با سوریه داشت پیگیر اعزام میشد.
به سراغ من حقیر هم بارها آمد و میگفت من از تو نه خواهش میکنم و نه التماس، فقط به تو میگویم مرا ببر چون میدانم میروم و شهید میشوم!
یک روز اشارهای کرد به یک کارت زیارتنامه که از کربلا به دستش رسیده بود و منقوش بهعکس گنبد آقا اباعبدالله بود و گفت این حکم شهادت من است.
یکبار هم که در قطعه شهدای مدافع حرم میچرخیدم مادر یکی از شهدا را واسطه کرد. گفتم خانوادهات چه؟ به فکر آنها باش. گفت آنها هم برای شهادتم دعا میکنند!
متعجب شدم. مرا پیش همسرش برد. زنی که با صلابت و با اطمینان قلب از من درخواست کرد که همسرش، پدر فرزندانش و سایه سرش را به میدان جنگ ببرم! و جای تعجب بیشتر داشت وقتی برای شهادتش دعا کرد.
دخترک کم سن و سالش را آورد. بسیار دوستداشتنی، با چادر مشکی و شیرینزبان، پرسیدم عمو جان دوست داری بابا بیاد جبهه؟ با لبخندی گفت آره.
پدر از او خواست قصه نمایشگاه را بگوید…
او هم با لبخندی گفت: به صورت کاردستی با مقوا نمایشگاه شهدا رو درست کرده و عکس شهدا رو داخلش چسبانده و جای عکس پدر رو خالی گذاشته!!!
گفتم: یعنی دوست داری بابا شهید بشه؟
دخترک بغض کرد و زد زیر گریه و با حرکت سرش گفت آره و نتونست بمونه و بهسرعت از ما دور شد…
برداشت دوم
هر از چند گاهی پیام میداد و جویای رفتن بود و لحظهشماری میکرد. بااینکه وضع مالی خوبی نداشت هر آنچه داشت وقف بی بی کرده بود. حتی مجبور شد برای تهیه بلیت، ماشینش رو بفروشد.
وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بیبی افتاد، بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچوقت فراموش نمیکنم اولین بار که به زیارت بی بی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل ازدستداده!!!
نیمهشب گه گاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
کافی بود فقط بگویی رقیه مثل شنیدن روضه باز ظهر عاشورا اشک میریخت.
سه چهار روز مهمان ما بود. وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشق اشک میریختیم. هرچند قدم که میرفت گاه پشت سرش را نگاه میکرد و منتظر بود تا بگویم بمان اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطرات اشک بدرقهاش میکردم.
شاید تمام ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید میشود و جرأت رویارویی با خانوادهاش را نداشتم. دلم به حال همسر و فرزندانش میسوخت. آنها گذشته بودند از هم برای عشق اهلبیت اما من هرگز نمیتوانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم …
برداشت سوم
هماهنگ کردم فرودگاه تهران به دنبالش بروند. یکراست طلب زیارت بهشتزهرا کرده بود و بعد با هماهنگی من برای ثبتنام در مجموعه فاتحین راهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) شد اما آنجا هم نتیجه رضایت بخشی نگرفته بود. به کهنز شهریار و گلزار شهدا رفت…
نمیدانم چه گفت با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد آژند اما هر چه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پرافتخار فاطمیون مهیا شد و در قالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند.
وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن اشکها جلو چشمم رژه میرفت یاد رقیه امام حسین (ع) افتادم و به خدا سپردمش.
بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد خندههایی از ته دل بر صورتش نمایان بود گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانوادهاش باشد قبول نمیکرد و میگفت انشا الله بهزودی…
آری بهزودی آمد اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود قلبی که حب اهلبیت و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سالها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهلبیت در بهشت برین گردید.
خاطره ای نیز سید رضا علیزاده از ذاکرین اهلبیت در یادواره سردار شهید جواد اسماعیل پور طرقی نقل کرد. او گفت: یک روز به بهشت رضا رفته بودم در کنار مزار شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی خلوت کرده بودم. شهید حسین محرابی کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت بیا. گفتم کجا؟ گفت بیا یک روضه حضرت رقیه(س) برایم بخون. گفتم شما برو من میام. یک ربع منتظرم شد تا رفتم پیشش. خانواده شهید محرابی هم اونجا حضور داشتند. کنارش نشستم. گفت برام روضه حضرت رقیه(س) را بخون. گفتم کدوم روضه ایشان را بخونم. گفت روضه ای که تو همه ی مراسمات او و می خونی بعد ادامه داد روضه ای که سه ساله امام حسین(ع) را زدند.
گفتم من روضه را می خونم ولی نقد چی بهم میدی؟ گفت: شفاعت. بعد ادامه داد وقتی من را میارن چهره غرق به خون من را خواهی دید.
سپس ادامه داد من روضه را با دو سه مصرع شروع می کنم شما بقیه اش را بخون
موهام و کشید بابا بابا
هی گفتم بهش میام میام