به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، شماره منزل شهيد محمدرضا الواني كه به دستم رسيد، تماس گرفتم. كمي طول كشيد تا پاسخ تماس داده شود. خانمي آن طرف خط با حالتي سراسيمه و نفس نفس زنان جوابم را داد. بعد از سلام و احوالپرسي، خطاب به من گفت: امروز بعد از چند روز كه از شهادت رضا ميگذرد تصادفي به خانه آمدم. كليد را كه به قفل در انداختم صداي گوشي را شنيدم، سراسيمه در را باز كردم به گمان اينكه «رضاي من پشت خط است» كه نبود... صحبتهاي اعظم فتحي همسر شهيد مدافع حرم محمدرضا الواني با بغضها و اشكهايي همراه بود و من مات و مبهوت نميدانستم چه پاسخي به ايشان بدهم تا كمي آرامشان كنم. روايت زينبگونه همسران شهدا از لحظات شهادت همسرانشان دلي پرتوان ميخواهد. آنها را كه در يك خط قرار ميدهم ميبينم همهشان از قبيله زينبيون هستند. زناني كه آرزو دارند عمه سادات اذن بدهد تا حتي فرزندانشان هم مدافع حرم شوند تا شايد اسلحهاي در جبهه مقاومت اسلامي بر زمين نماند.
براي آنهايي كه لباس رزم و نظام بر تن دارند، احتمال شهادت و هر اتفاقي ديگر در ذهن تداعي ميشود. گفتگو با همسر شهید الوانی را در زیر می خوانید.
ابتداي آشناييتان نگران شهادت همسر آيندهتان نشديد؟
پيش از اينكه من با آقا رضا صحبت كنم خواهرشان كه واسطه وصلتمان بود به من گفتند آقا رضا شهيد زنده است! و شما قرار است با يك شهيد زنده وصلت كنيد. وقتي آقا رضا به خواستگاري آمد در همان صحبتهاي اوليه به من گفت 13 تا از بهترين دوستان من شهيد شدهاند ما هم در خط پرواز هستيم. من اين راه را با تمام وجود پذيرفتم و اگر شما هم اين مسير را ميپذيريد، يا علي و گرنه من به دنبال كسي هستم كه هم همسرم باشد و هم همسنگر من. من هم در پاسخ ايشان گفتم من به اين طرز تفكر و عقيده افتخار ميكنم. اين نوع نگاه با توجه به شرايط كنوني كه در آن زندگي ميكنيم، بسيار ارزشمند است و من به شخصيتي چون شما افتخار ميكنم. در حقيقت دوست دارم با صاحب اين طرز تفكر ازدواج كنم چراكه همه فكر و ذكر خودم هم همين مسائل است. اما حيف كه براي ما زنان جهاد تعريف ديگري دارد و تنها با همراهي و همسنگري با شما به منصه ظهور خواهد رسيد. آن روزها كه من و آقا رضا با هم آشنا شديم سال 1393 بود. او 32 سال داشت و اوضاع و احوال سوريه هم بحراني بود. خوب به ياد دارم كه مراسم عقد ما به خاطر مأموريتهاي آقا رضا در سوريه به تأخير افتاد. قرار بود در روز عيد غدير عقد كنيم كه در نهايت 3 روز بعد از عيدغدير يعني در روز 4 مهر ماه سال 1393 مراسم عقد و ازدواجمان برگزار شد. وقتي عقد ما به خاطر حضور رضا در سوريه و دفاع از حرم حضرت زينب (س) به تأخير افتاد دوستانم به شوخي ميگفتند آقا رضا ميخواهد به تو ثابت كند آنقدر به اعتقادات و كارش تعهد دارد كه مراسم ازدواج خود را هم به خاطر حضرت زينب (س) و اهل بيت (ع) به عقب انداخته است. زندگي مشترك من و آقا رضا به دو سال هم نرسيد و حاصل اين زندگي محمدقاسم يك سال و سه ماهه است.
نام محمدقاسم را هم خودش براي فرزندمان انتخاب كرد. ابتدا قرار بود اسم ايشان را محمد يا علي بگذاريم. رضا گفت انشاءالله تا زمان به دنيا آمدن بچه، ببينيم چه اتفاقي پيش ميآيد. اما گويي قبل از ازدواج ما يكي از همرزمان و دوستانش به نام قاسم قريب به شهادت رسيد. آقا رضا خيلي به ايشان ارادت داشت و بعد از شهادت اين دوستش نام محمدقاسم را براي فرزندمان انتخاب كرد. گفت من اين نام را به عشق دوست شهيدم، محمدقاسم انتخاب كردم.
پس از همان ابتداي همراهي ميدانستيد با يك مدافع حرم وصلت ميكنيد؟
بله. زماني كه من با ايشان ازدواج كردم بارها به سوريه اعزام شده بود. هر بار هم بعد از يك دوره 45 روزه بازميگشت و كمي بعد راهي ميشد. در اين مدت تعدادي از بهترين دوستانش به شهادت رسيده بودند اما ايشان هرگز در جلوي چشمان من بيتابي دوستانش را نكرد و خم به ابرو نياورد. البته در وصيتنامهاش نوشته بود: «چقدر از داغ برادرانم سوختم و دلتنگ لقايشان هستم» من تا يك هفته قبل از آخرين اعزام هم اشك آقا رضا را نديده بودم. تا اينكه يك روز به زيارت قبور شهدا رفتيم و آنجا آقا رضا بيتابي كرد.
مگر در گلزار شهدا چه اتفاقي افتاد؟
يك هفته قبل از آخرين اعزامشان براي اينكه فراغت و تفريحي باشد به شمال رفتيم. در آنجا به گلزار شهدا رفتيم. آقارضا سر مزار تكتك شهداي مدافع حرم و شهداي صابرين رفت و با آنها صحبت ميكرد و از تكتك آنها التماس دعا داشت. وقتي سرمزار شهدا ميرفتيم رضا خاطرات آنها را برايم روايت ميكرد و از شاخصههاي اخلاقيشان صحبت ميكرد.
همه شهدا را زيارت كرديم تنها سرمزار شهيد روحالله عمادي نتوانستيم برويم.
اما وقتي سرمزار شهيد مدافع حرم سجاد طاهريان رفتيم، تازه متوجه عمق فاجعه شدم كه آقا رضا چقدر داغدار هستند و چه سينه سوختهاي دارند.
رضا بعد از خواندن فاتحه به سجده افتادند و بلند گريه كرد. وقتي صداي گريه ايشان را شنيدم از آنجا رفتم تا ايشان راحت باشند. رضا با سجاد درددل ميكرد و من فكر ميكنم همانجا بود كه همسرم برات بهشتي شدنشان را گرفت. بعد از شهادت سجاد گويي رضا قد خم كرده باشد. نگاه رضا به شهدا نگاهي ملتمسانه بود. مشاهده حال و هواي آقا رضا نشان از اين داشت كه ايشان ميدانست ديگر وقت آسماني شدنش رسيده است و در نهايت به عشقش رسيد.
تصور ميكرديد همسر شهيد مدافع حرم شويد؟ خودتان را با آن شرايط هماهنگ كرديد؟
شهادت ايشان هميشه در ذهن من تداعي ميشد اما هرگز به شرايطي كه امروز و بعد از شهادت رضا در آن قرار گرفتهام فكر نميكردم. من به موارد اخروي آن ميانديشيدم. امروز كه افتخار همسري شهيد مدافع حرم نصيب من شده است، خوب فكر ميكنم و ميدانم شرايط دشواري پيش رو دارم. بايد صبر زينبي پيشه كنم و از خدا و اهل بيت (ع) امداد ميجويم كه بتوانم غم دوري و فراق ايشان را تاب بياورم.
وقتي با آقا رضا برنامه تلويزيوني مدافعان حرم را نگاه ميكرديم، متوجه حالت غبطه و حسرت در نگاهشان ميشدم. انگار ميگفت پس من كي؟!
بعد رو به من ميكرد و ميگفت: خانم شما هم بايد اينگونه (مثل همسران شهدا) صحبت كنيد. من ناراحت ميشدم. رضا ميگفت: من فكر ميكردم شما ديگر پخته شدهاي انگار هنوز آمادگي پيدا نكردي. اين همه ميگويي «بابيانت و امي» اين همه ميگويي «اني سلمً لمن سالمكم»، پس اينها شعار بود. امروز ديگر زمان اين رسيده كه اهل عمل باشي. شوخي نيست. اهل بيت (ع) كه از ما تنها شعار خالي نميخواهند. بايد در راه تحقق بند بند زيارت عاشورا جان بدهيم، خون بدهيم. اين حرفهاي آقا رضا به خوبي به من ميفهماند كه اين رفتن را ديگر بازگشتي نيست.
محمدرضا در سجده آخر نمازهايش همواره اين دعا را ميخواندند كه «اللهم اخرجني حب الدنيا من قلوبنا و زدني قلوبنا محبه اميرالمومنين(ع)» رضا ميگفت اگر ميخواهي پرواز كني بايد دل بكني از دنيا و همه تعلقاتش. تا دل نكني نميتواني پرواز كني و بايد راه درست را برگزيني. ذكر ركوع نمازهاي همسرم اين بود: «يا هادي اهدنا صراط المستقيم» و من ميدانستم «اللهم الرزقنا توفيق شهادت في سبيلك»هاي همسرم در قنوت نمازهايش شهادتش را قطعي خواهد كرد.
با وجودي كه احساس ميكرديد امكان شهادتشان نزديك است، آخرين وداعتان چطور گذشت؟
آخرين وداع خيلي سخت بود، بر عكس همه خداحافظيها. همسرم حلاليت طلبيد و من نميدانستم چه بايد جواب رضا را بدهم. هميشه با آب و قرآن بدرقهاش ميكردم اما براي اولين بار خيلي با سرعت از ما جدا شد و من فرصت هيچ كدام از اين كارها را پيدا نكردم. آقا رضا ساكش را برداشت و با دل كندن از همه تعلقات دنيوي چون پرندهاي به سرعت پريد و رفت. آقا رضا خيلي تند و سريع خداحافظي كرد تا وابستگيها كار دستش ندهد. خداحافظي عجيبي بود.
ميخواهم خاطره آخرين فلافل خوردنمان را هم براي شما روايت كنم. خيلي جالب بود. همين اواخر رفتن رضا با هم بيرون از منزل بوديم. ايشان گفت بيا برويم فلافل بخوريم من گفتم نه برويم خانه تا من غذايي آماده كنم.
اما آقا رضا گفت: خانم اين آخرين فلافل عمر من است كه ميخواهم بخورم. دو بار اين جملهاش را تكرار كرد. خوب به ياد دارم شبهاي جمعه هميشه دلش هواي باغ بهشت (گلزار شهدا) را ميكرد. آماده كه ميشد به من ميگفت حاضر شو برويم اگر نيايي خودم تنها ميروم. من هم خيلي زود آماده ميشدم. آنقدر نبودنهايش در خانه زياد بود كه وقتي به مرخصي ميآمد دوست داشتم از تكتك لحظههايي كه هست، استفاده كنم. هر لحظه با آقا رضا بودن برايم غنيمت بود. وقتي باغ بهشت ميرفتيم مكان خاكسپارياش را كنار مزار شهيد غفاري به من نشان ميداد و به من ميگفت اينجا مزار من خواهد بود. مزار شهيد محمدرضا الواني.
بعد از اعزام با هم در تماس بوديد؟
بعد از آخرين اعزامش 20 روزي گذشت. در اين مدت با هم در تماس بوديم. وقتي تماس ميگرفت از حال و احوال خانواده جويا ميشد از دلتنگي و دوري حرف ميزديم. قبل از شهادتش با اصرار از من خواست كه گذرنامهام را آماده كنم تا همراه چند نفر از ديگر خانوادههاي رزمنده براي زيارت به سوريه برويم. خيلي براي اين كار عجله داشت. انگار ميدانست آخرين ديدارمان خواهد بود. وقتي همه مقدمات آماده شد با ايشان تماس گرفتم و گفتم ما آمادهايم. اما انگار خبري در راه باشد گفت بايد صبر كنيد.
پيش خودم گفتم اين همه عجله و اصرار آخر هم اينگونه پاسخ من را ميدهد، بگذار از سوريه برگردد به او خواهم گفت. از پشت تلفن خوب نيست. انگار آقا رضا ميدانست زمان پرواز نزديك شده است.
چطور خبر شهادتش را به شما اطلاع دادند؟
يكي دو تا از دوستانش با من تماس گرفتند و آدرس منزل را خواستند.
تعجب كردم. با خودم گفتم آدرس منزل و بازديد از خانواده ما براي چه!
منتظر تماس رضا شدم تا موضوع تماس دوستان و پرس و جويشان براي آدرس را به ايشان بگويم. مادر آقا رضا كه تماس گرفت صدايش گرفته بود.
علتش را پرسيدم كه به بهانه سرماخوردگي از سرش باز كرد. كمي شك كردم، بعد از اين همه تماسها، يكي از دوستان رضا پيامك زد و نوشت «شهادت برادر عزيزم را خدمت امام زمان (عج)، مقام معظم رهبري و شما تسليت ميگويم و اميد كه با شهداي كربلا محشور شود.» بعد از خواندن اين پيامك با خواهر رضا تماس گرفتم، اما گوشي دست همسرش بود گويي آنها در جريان بودند و من بيخبر مانده بودم. در نهايت با ارسالكننده پيام تماس گرفتم ايشان كه ديدند من اطلاعي از شهادت همسرم ندارم گفتند كه پيام را اشتباه ارسال كردهاند. مجدد با يكي ديگر از خواهرهاي رضا تماس گرفتم. مدام ميگفت چيزي نيست، اما از همين «چيزي نيست» گفتنها متوجه شدم رضا به آرزوي قلبياش رسيده است و من هم تسليم امر خدا شدم و گفتم «اللهم رضاً برضائك». بعد از آن هم به لطف خدا صبوري را پيشه كردم. رضا در هفتمين روز از مهر ماه سال 1395 با اصابت تير در حلب سوريه به شهادت رسيده بود.
گويا شما در مزار شهيد زيارت عاشورا خوانده بوديد؟
بله، من زمان خاكسپاري محمدرضا از دوستان ايشان اجازه خواستم تا در قبر شهيد زيارت عاشورا بخوانم. آنها فضاي مناسب را فراهم كردند. من و يكي از خواهرهاي ايشان وارد قبر شهيد شديم. احساس آرامش عجيبي به همراه بوي عطري در قبر پيچيده بود. كاملاً مشخص بود كه تا لحظاتي ديگر اينجا آرامگاه يكي از بهترين بندگان خدا خواهد شد. رضا با رفتار، گفتار و كردارش خبر و نويد شهادتش را بارها و بارها در زندگي به من داده بود.
شكوه مراسم محمدرضا الواني هيچ گاه از ياد نميرود. به من گفته بودند شهيدم در همدان خيلي غريب است. براي همين دوستانش براي اينكه حق ايشان ادا شود مراسمي را هم در تهران برايش برگزار كرده بودند. اما وقتي پيكر به همدان رسيد و مراسم تشييع برگزار شد من مات و مبهوت عظمت شهدا شدم. غربتي نديدم هر چه ديدم حضور بود. آنهايي در مراسم شركت كرده بودند كه اصلاً شهيدم را از نزديك نميشناختند. افرادي در تشييع همسرم حضور داشتند كه شايد ظاهرشان كمي با ما فرق ميكرد و با خود ميگفتي اينها كه اصلاً اعتقاداتشان با ما همخواني ندارد. بعد از مراسم بسياري آمدند و گفتند: شهيد حاجتهايشان را برآورده كرده است. همه حضار ميگفتند ايشان پسر ما هم است. گويي كل ايران داغدار شهادت رضاي من شده بود. مردمي كه ما را با حضور و همراهيشان مورد لطف قرار دادند و ما شرمنده آنها شديم. رضا دوست داشت در جوار بارگاه حضرت معصومه (س) آرام بگيرد اما به خاطر مادرش به قطعه شهداي همدان (باغ بهشت) و همان مكاني كه پيشتر آن را به من نشان داده بود، منتقل و به خاك سپرده شد.
همانطور كه ميدانيد برخي از افراد ناآگاه با كنايه و طعنههايشان به چرايي حضور رزمندگان مدافع حرم ايراد ميگيرند. نظر شما به عنوان يكي از اين خانوادهها چيست؟
جواب ابلهان خاموشي است، اما اگر باز هم بخواهم پاسخي در خور به آنها بدهم بايد بگويم كه شما دنيا پرست هستيد كه همه مسائل را با معيار ماديات و پول ميسنجيد. شماها كه از پول بدتان نميآيد، چرا نميرويد؟
آيا حاضريد در قبال دريافت ميلياردها پول، فرزندتان طعم يتيمي را بچشد؟ آيا حاضريد در مقابل گرفتن امكانات و پول عضوي از اعضاي بدنتان را بدهيد و يا قطع نخاع شويد؟ بايد به آنها گفت: آيا حاضريد در قبال ماديات به اسارت داعش و حراميها بيفتيد كه به هيچ اصول انساني و ايماني پايبند نيستند و مروت ندارند.
اينها همان سبك مغزاني هستندكه در روز عاشورا صحبتهاي اباعبدالله الحسين (ع) هم تأثيري بر آنها نداشت و در تعلقات دنيوي و مادي اسير شدند.
در حادثه كربلا هم عدهاي از دين خارج شده و به كاروان حسين بن علي(ع) و حضرت زينب(س) طعنهها و كنايهها زدند. همانطور كه حضرت زينب(س) با قرائت آيهاي از آيات خدا پاسخشان را داد من هم اينگونه پاسخ ميدهم: «ما رأيت الا جميلا».
اما اميدوارم هدايت شوند و روزي فرا برسد كه بفهمند مدافعان حرم و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامي براي چه و براي كه رفتند.
خانم فتحي اجازه ميدهيد پسرتان محمدقاسم هم مدافع حرم شود و اسلحه پدر را به دست بگيرد؟
براي محمدقاسم كه برنامههاي زيادي دارم. ابتدا عملي كردن سفارشات پدرش مد نظر من است. رضا در وصيتنامهشان خطاب به محمدقاسم نوشته است: محمدقاسم جان خودت را از مجالس تلاوت قرآن و اهل بيت (ع) دور نكن كه خطبه پيامبر (ص) به ثقلين بود.
سفارش ديگر همسر شهيدم دستگيري از مستمندان و نيازمندان است. او از محمدقاسم خواسته بود كه: با مادرت مهربان باش و به مادرت وفا كن. سعي كن در مكتب شهدا و شهادت تلمذ كني. راه پدر را ادامه بده. من هم دوست دارم تا اسلحه جهاد شهيدم را به دستان پسرش بسپارم و اميدوارم امام زمان (عج) ظهور نمايند. چرا كه اهل بيت (ع) ناموسپرست هستند و اجازه نخواهند داد عمه سادات اينگونه به دست كفتارها بيفتد و حقيقتاً انتقام خونهاي ريخته شده را از كفار خواهند گرفت. انشاءالله.
و كلام آخر
در آخر ميخواهم خاطرهاي شيرين برايتان تعريف كنم. يك شب به منزل يكي از همرزمان همسرم قاسم قريب دعوت شديم. خانواده ما و خانواده سجاد طاهريان. آن شب تولد من هم بود. آقا رضا به سجاد و قاسم گفتند من ميخواهم بروم بيرون و كيك تولد بخرم. هر سه با هم رفتند كمي بعد بازگشتند در دستان هر سهشان دستهگلي زيبا بود. يك شاخه گل نرگس و دو شاخه گل مريم.
آقا سجاد دست گل را به همسرشان تقديم كردند. آقا قاسم هم همينطور. رضاي من هم آن دست گل را به من هديه كرد. وقتي خبر شهادت سجاد و قاسم را شنيدم ياد آن شب و آن دسته گلها افتادم. گلهايي كه برايمان پيغامي از سوي شهادت داشت. ما در روز قيامت منتظر همسران شهيدمان با همان دسته گلها هستيم. انشاءالله.
منبع: روزنامه جوان