به گزارش دفاع پرس از یزد، «سردار فرهنگ دوست» در کتاب خطشکن کویر که از تولیدات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد است عملیات «مطلعالفجر» را اینگونه شرح داده است.
عملیات طریقالقدس انجام شد. ناراحت و عصبانی بودیم که چرا ما را برای عملیات به آنجا نبردهاند. قرار بود در منطقه ی ما هم عملیات شود؛ تا اینکه یک روز گفتند: «ناراحت نباشید، شما هم عملیاتی پیش رو دارید.» شبانه از اسلامآباد با ماشین های «اشمیتز» که پوشیده بود، ما را به مقری بردند که بعدها فهمیدم به آنجا «داربلوط.» میگویند. آن مقر در نزدیکی-های گیلانغرب بود؛ میگفتند:شما را به گیلانغرب میبرند. حدوداً 20 روز قبل از عملیات مطلعالفجرما به داربلوط رفتیم. عملیات هم بیستم آذرماه بود.
چه حسی داشتید که در عملیات شرکت می کردید؟
احساس میکردم که در این عملیات کم میآورم؛ چون اولین عملیات بود و هنوز از حادثه ی بیمارستان بانه خاطره ی تلخی داشتم. همیشه در حالت خوف و رجا بودم. با خود میگفتم: «خدایا، آیا من میتوانم در عملیات شرکت کنم؟! اگر عملیات شود، آیا میتوانم روحیه ام را حفظ کنم؟» همیشه چنین حالتی داشتم.
وقتی به مقرداربلوط رفتیم، چادرهایی زدند ... بعداً باران های شدید شروع شد. منبع آب هم آنجا نبود. به بیابان میزدیم و از جاهایی که چشمه ی آب جاری بود، آب میآوردیم، مثل آب خوردن، آب برای دستشویی و... در حد یکی دو سرویس توالت با سنگ درست کرده بودند و استفاده میشد. فکر میکنم بعداً یک منبع آب برایمان آوردند که بیشتر برای خوردن بود.
چادرهایمان هم از چادرهایی بود که به آن چادر دوازده نفره یا چادرهای گروهی میگویند؛ ولی بیش از شانزده نفر در این چادرها بودند. هوا خیلی سرد بود. باران هم خیلی میبارید. بعداً روی چادرها را پلاستیک کشیدند؛ ولی باز هم باران به داخل راه مییافت! با همه¬ی اینها مدام میدیدم که بچهها برای نماز شب بلند شده و بیرون میرفتند. برای اینکه آب پیدا کنند و وضو بگیرند، حداقل باید یک ساعت، یک ساعت و نیم قبل از نماز بلند میشدند و مسافت زیادی میرفتند تا مقدمات نماز (دستشویی، وضو) را فراهم کرده و دوباره برگردند که به نماز شب برسند. بعداً هم هرکسی در همان چادر، به خاطر کم بودن جا، به سختی سجاده خود را پهن میکرد و نماز میخواند. هنوز نمازخانه نداشتیم؛ ولی بعداً جایی را در مقر انتخاب کرده و در آنجا نمازخانهای درست کردند.
موقعی که ما به آن مقر رفتیم، نماز هم بیشتر به صورت جداگانه داخل هر چادر به جماعت خوانده میشد. من بعضی وقت ها پیشنماز بعضی از چادرها میایستادم. وضعیت منطقه را نمیدانستم، تا اینکه یک روز یک هواپیمای عراقی برای بمباران آمد. پدافندها شروع به شلیک کردند. بیرون از چادر ایستاده بودم و داشتم این صحنه را تماشا میکردم. ناگهان دیدم در آسمان اشیایی ستارهمانند به سمت زمین میآید. فکر کردم پدافندهای ما آن هواپیما را زدهاند. با خودم گفتم: «هواپیما تکه پاره شده و داره میاد پایین.» خیلی خوشحال بودم.
یک موقع یکی از برادران ارتشی رسید و به من گفت: «فرار کن!» گفتم: «چه خبره؟» گفت: «بمب خوشهایه!» (بعد فهمیدم آن اشیایی که پایین میآمد و من دیدم، بمب بود.) یک موقع دیدم آن بمبها که مانند خمپاره 60 میمانست، به زمین خورد و منفجر شد. برای اولینبار بمباران را از نزدیک دیدم. آن بمباران تلفاتی نداشت، اتفاقی هم رخ نداد.
پس از مدتی که آنجا بودم، آموزش های تخصصی شروع شد. از بین گردان ما چند نفر را انتخاب کرده و گفتند: «باید برید آموزش دراگون ببینید!»
بر چه اساسی انتخاب کردند؟انتخاب براساس شناختی بود که فرمانده ی گردان داشت. ما هم چون دفعه دوممان بود که به جبهه میآمدیم، گفتند: «اینها سابقهی بیشتری دارند، برای آموزش بروند.»
چه کسی به شما آموزش می داد؟ارتشی ها به ما آموزش میدادند. کنار مقر ما تیپ ابوذر ارتش مستقر بود. ما میرفتیم آنجا آموزش می دیدیم. از آن موشک خیلی تعریف میکردند. مسئولمان که بچهها میگفتند از قرارگاهآمده است، برادری به نام فلاح بود. بعداً فهمیدم یزدی و اهل شهرستان تفت است که در عملیات کربلای5 شهید شد. ایشان ما را با ماشین از مقر به آنجا میبرد. بعضی وقت ها هم پیاده به آن مقر میرفتیم و دراگون آموزش می دیدیم. آقای تقی صادقیان(بچه ی نعیمآباد) و ابویی (بچه ی مهریز) هم با ما بودند. فکر میکنم پنج شش نفر بیشتر نبودیم که این آموزش را به ما دادند. مسئولین به ما تأکید کرده بودند: «آموزش مهمی است؛ ارتشی ها خیلی منظم هستند و مراقب باشید تا یک موقع جلوی آنها کم نیاورید.»
مدتی از اقامت ما در مقر داربلوط میگذشت.یک روز مسئول مقر داربلوط که پاسدار هم بود، آمد. ما ایشان را نمیشناختیم، کسی هم او را به ما معرفی نکرد. ایشان ما را توجیه کرد و گفت: «قرار است عملیاتی در منطقه بشود و باید ارتفاع مهمی به نام شیاکوه را بگیریم. اگر این ارتفاع گرفته شود، بر مناطق و توپخانه ی دشمن اشراف پیدا میکنیم.»
محل مأموریت ما با مأموریت بچههای یزدی فرق میکرد. ما را جدا کرده و گفتند محور شما با گردان آواره جدا است. تعدادی از بچههای استان سمنان هم به آنها اضافه شدند تا گردان کامل شود. سید خلیل آواره به عنوان فرمانده، گردان را سازماندهی کرد و احمد حسنعلی هم جانشینی گردان را به عهده گرفت. حسین پهلوانحسینی،حسن انتظاری، محمد رضا پارسائیان و سید محمد هاشمی هم در یک گروهان جمع شدند. یادم نیست چه کسی فرمانده آن گروهان بود؟ برادر حاجی محمود اکبریان هم فرماندهی یکی از گروهان ها را که بیشتر نیروهای آن سمنانی بودند، عهدهدار شد.
وقتی مااز گردان یزدی ها جدا شدیم، تعدادی بسیجی هم با ما همراه شدند. (نمیدانم بچه های کجا بودند؟) نیروهای ارتشی با ما نبودند؛ ولی عملیات مشترک بود. قرار شد یک سری از نیروها به طرف ارتفاعات شیاکوه حرکت کنند. گردان یزدیها هم به طرف ارتفاعات اَنار رفتند. به ما هم گفتند:«شما باید از محور دیگری بروید و داخل دشمن نفوذ کنید.» ولی ما نمیدانستیم چقدر قرار است نفوذ کنیم و کجا باید برویم.
شب به مقری رفتیم که قاطر در آن زیاد بود؛ میگفتند که این قاطرها برای بردن مهمات هستند. به ما گفتند: «عملیات سختی در پیش دارید و باید با این عملیات تکلیف جنگ را یکسره کنید.» کولهپشتیها را پر کرده بودیم. نزدیک ده پانزده کیلو وسایل و خوراکی در کولهپشتیهایمان بود! آن زمان همه آماده بودند. یادم است تعداد زیادی کنسرو ماهی، کنسرو لوبیا، نان خشک و... برداشته بودیم، میگفتیم: «پیشروی میکنیم تا جنگ تمام شود، پس باید آذوقهی کافی داشته باشیم.»
به ما گفتند: «دراگون هم بایستی همراه خودتان ببرید.» دراگون حدود هفت هشت کیلو وزن دارد. بچهها میگفتند: «چطور میتوانیم این همه راه دراگون با خود ببریم!» تا اینکه گفتند: «نگران نباشید، دراگون را با قاطر ببرید تا آنجایی که عملیات میشود.» شب برای عملیات راه افتادیم. بعداً پرسیدم: «نام این منطقه چیست؟» بعضی بچهها میگفتند: «تنگ حاجیان»، بعضی هم میگفتند: «منطقهی بانسیران.» همینطور پشت سر هم جلو میرفتیم؛ ولی نمیدانستیم کجا داریم میرویم.
چه حال و هوایی بین بچهها وجود داشت؟
فکر میکنم همه مثل من بودند، با حالتی که داشتند به سمتی میرفتند که امید برگشتن نیستو در کنار آن، همه به این امید که انشاءالله عملیات پیروز میشود، حرکت کردند. اصلاً در ذهنمان نبود که عملیات موفق نباشد؛ چون عملیاتهای قبلی موفقیتآمیز بود.
در سال 60، ابتدا عملیات «فرمانده¬ی کل قوا، خمینی روح خدا» انجام شده بود، بعد ثامنالائمه و بعد طریقالقدس؛ و ما بعد از آنها بودیم. ما بیستم دی ماه، عملیات مطلعالفجر را انجام دادیم؛ بلافاصله پشت سر عملیات طریقالقدس که در آن عملیات، بستان را آزاد کرده بودند؛ خیلی هم موفقیتآمیز بود.
نوشتن وصیت نامه آن موقع باب بود و همه مینوشتند؛ ولی وداعهایی که بعداً در جبهه باب شد، هنوز باب نبود. فقط خداحافظی کردیم و همه به امید پیروزی داشتیم میرفتیم؛ ولی ذهنیتی هم داشتیم که از این جمع، تعدادی شهید میشوند. چون عملیات های قبلی موفق بود، فکر میکردیم تلفاتمان در این عملیات کم باشد.
شب راه افتادیم. همینجور پشت سر هم میرفتیم. قاطرها هم همراهمان بودند. من همینجور با خودم میگفتم: «خدایا یکموقع نگویند دراگونها را برداریم! اگر خواسته باشیم آنها را خودمان ببریم خیلی سنگین است!» همهاش در ذهنم این بود که اگر گفتند این دراگون ها را برداریم، چطور برداریم ووقتی میرویم شلیک کنیم، دقت کنیم؛ چون شلیک کردن دراگون خیلی مشکل بود. آموزشمان فقط در حد تئوری بود و نشانمان داده بودند که اینطور میزنند، ولی همه نزدند؛ چون تعداد آن کم بود! دراگون هم یکبار مصرف است وبعد از شلیک، به غیر از دوربین، همهی قسمتهای آن غیرقابل استفاده میباشد. بنابراین میگفتند خیلی دقت کنید و به هدف بزنید.
از سرِ شب که حرکت کردیم، هیچ جایی توقف نکردیم تابنشینیم و چند لحظه استراحت کنیم؛ همینجور با تجهیزات میرفتیم. ما اسلحه ی کلاش داشتیم، دراگون ها هم روی قاطر بود. نزدیکی¬های صبح از پشتِ سر ما، با چند کیلومتر فاصله، ناگهان درگیری و تیر و تیراندازی شد. گفتم: «چطور شد؟! چرا پشت سرِ ما درگیری شده؟!» من نمیدانستم چی شده است. خیلی توجیه نبودم که ما داریم به پشت دشمن نفوذ میکنیم! با خود میگفتم: «چطور است که آنجا درگیری شده و اینجا هیچ خبری نیست؟» یک موقع رسیدیم نزدیک یک ارتفاع. ناگهان بچهها گفتند: «قاطرها به دره افتادند!» از یک طرف خوشحال شدم و با خود گفتم: «خدا را شکر قاطرها به دره افتادند و از موشکها راحت شدیم.» از یک طرف ناراحت شدم و با خود گفتم: «اِه! هیچ چیز نداریم؛ اگر درگیر شدیم، چه کار کنیم؟!» فقط تفنگ کلاش داشتیم. توجیه هم نبودیم که کجا هستیم.
نزدیک ارتفاع بودیم که ناگهان درگیری و تیراندازی شروع شد. بیشتر آنهایی که همراه من بودند جتا به حال بهه نرفته بودند. من چون جبهه رفته بودم، روحیه ی بالایی داشتم و اصلاً ترسی نداشتم؛ به برادران گفتم: «بخوابید روی زمین! بخوابید روی زمین تا تیر نخورید!» خودم هم خوابیدم روی زمین و گفتم: «سرهایتان را بالا نیاورید، ببینیم از کجا تیراندازی میشود و چند نفر هستند؟» بعد با همین نیرویی که بودیم، ارتفاع خیلی بلندی را گرفتیم و به بالا رفتیم. کسی صدمهای ندید، عراقیها هم فرار کردند. وقتی رسیدیم بالای ارتفاع، سنگرهای عراقی را نگاه کردم و دیدم داخل یکی از سنگرها، هفت، هشت جعبه مهمات، داخل یکی دیگر از سنگرها یک جعبه پر از فشنگ و یک جعبه پر از نارنجک است. نارنجکهای عراقی را برای اولینبار می دیدم. با خودم گفتم: « با این همه فشنگ و مهماتی که گرفتیم، پدر عراق درآمد. عراقی ها دیگر نابود میشوند!»
به بچهها گفتم: «حالا که اینجا را گرفتیم، کسی باید تا صبح نگهبانی دهد.» نهایتاً خودم تنهایی بالایآن ارتفاع نشسته و نگهبانی دادم! بعدها که بیشتر توجیه شدم، پی بردم آنجایی که من نگهبانی میدادم، یک گردان نیرو برای نگهبانی لازم داشت؛ ولی آن شب چنان آن بالا نشسته بودم و اعتماد به نفس داشتم که میگفتم: «اگر یک لشکر عراق هم بیاید، من آنها را میزنم.» چون بالای ارتفاع بودم، فکر میکردم دیگر قدرت دارم.
تنهایی نگهبانی دادم تا موقع اذان صبح شد. چون آب نبود، همانجا برای نماز تیمم کردم. صبحکه هوا روشن شد. نگاه به پایین ارتفاع کردم، دیدم توپخانه ها ارتفاعی را زیر آتش گرفتهاند و به شدت به سمت آن شلیک میکنند! ولی طرف ما هیچ خبری نبود. چند نفر از بچهها به من ملحق شده بودند. سه چهار نفری به کمک هم یک سنگر حفره روباهی کندیم و درونش نشستیم. یکی از بچهها خیلی ترسیده بود. به او گفتیم: «بابا، هنوز که درگیری نیست!» میگفت: «پس چیه آن پایین!» گفتیم: «ما هم نمیدانیم چه کسی هستند؟»
مدتی بعد برادر فلاح رسید... پرسیدم: «آقای فلاح، چه خبر است؟ اینجا کجاست؟ ما چه کار داریم میکنیم؟» گفت: «توپخانه های این پایین را میبینی؟» گفتم: «بله!» گفت: «همهی این توپخانهها عراقی هستند!» پرسیدم: «این کوه چیست که اینقدر دارند به سمتش گلوله میزنند؟» گفت: «این شیاکوه است. نیروهای ایرانی آنجا هستند. اگر آنها بتوانند به اینجا برسند، شما هم زنده میمانید، وگرنه همگی قتل عام هستید!» من در فکراین بودم که چطور دفاع کنیم. آن برادری هم که ترسیده بود، میگفت: «خیلی اوضاع بد است!» گفتم: «بنده خدا تو چرا اینجور میکنی؟!» میگفت: «من قبلاً اینجور چیزی ندیدم، بیایید برویم!» گفتم «بنده خدا، کجا برویم! اصلاً نمیدانیم کجا هستیم؛ کدام راه باید برویم، تو مدام میگویی برویم، برویم!» به آن برادر گفتم: «بابا تو که میگویی اینجور درگیریای ندیدهای، قبلاً به جبهه آمدهای؟» گفت: «نه!» گفتم: «پس چی می¬گویی؟ من خیال کردم ده بار به جبهه آمدهای؛ مگر سر محله است و دعوا میکنند که تو داری می گویی اینجور درگیریای را ندیدی. اینجا جنگ است!» من میخواستم به او بفهمانم که روحیهی ما را خراب نکند. آن موقع میشد گفت که اگر آقای صادقیان نبود، من هم خیلی روحیه نداشتم.
در آن منطقه شما چه مسئولیتی داشتید و چند نفر با هم بودید؟
من دراگونزن بودم. در آن ارتفاع همین «چهار نفر» بچه های یزدی بودیم. کنارمان هم بچههای دیگری بودند؛ ولی آنها با ما خیلی فاصله داشتند و پیدا نبودند.
مدتی آنجا ماندیم. مدام نگاهمان به آن ارتفاع بود. عراق هر چه آتش داشت، روی آن ارتفاع میریخت. با خودم گفتم: «احتمالش کم است که نیروهای خودی بتوانند به این طرف بیایند!» از طرفی هم میگفتم: «همهی نیروهای یزدی شهید شدهاند! فقط ما در اینجا ماندیم. حالا چه اتفاقی میافتد؟»با این حال این روحیه را داشتم که شب به پایین برویم و توپخانه ها را از بین ببریم. در ذهنم این بود که به پایین میرویم و هر طور که شده، این توپخانه ها را میزنیم.
برای غذا کنسرو داشتیم. بالای ارتفاع، جایی را درخط الرأس جغرافیایی انتخاب کرده و یک سنگر مستطیلی درست کردیم، تا بر دشمن مسلط باشیم. آتش دشمن اصلاً به طرف ما نبود؛ ولی اگر دشمن گلولهای به سمتمان شلیک میکرد، متوجه میشدیم جایی که مستقر هستیم، جای خوبی نیست. آقای فلاح مدتی بعد رفت؛ ولی ما آنجا همچنان ماندیم.
یادم است یکی از بچهها رادیو داشت. آنجا فهمیدیم که آیتالله دستغیب را شهید کردهاند! با خود میگفتم: «حالا چطور بمانیم تا جنگ تمام شود؟ چه کار باید بکنیم؟ کجا برویم؟ هیچ کس نیست!» ولی الحمدلله با وجود آقای تقیصادقیان، روحیهی ما خوب بود. یکی بود که میترسید، ولی وقتی دید روحیهی بقیه خوب است، او هم کوتاه آمد.
آنجا بودیم تا شب شد. شب یکی از برادران آمد و به ما گفت: «آقا فرار کنید، که اگر اینجا بمانید، همه قتلعام هستید.» گفتیم: «کدام راه؟» گفت: «از آن طرف که آمدهاید، بروید.» حرکت کردیم. از سر شب تا صبح راه میرفتیم. صبح آمدیم به آن مقری که شب پیش از آنجا حرکت کرده بودیم و قاطرها آنجا بودند. آنجا که رسیدیم، بچهها پرسیدند: «چه کار کنیم؟» گفتند: «به مقر داربلوط برگردید.» من فکر میکردم که عملیات شکست خورده و همهچیزبه هم ریخته و اوضاع خیلی خراب است. وقتی به مقر آمدم، هر کسی از گوشه ای رسید. دیدم آن طور که فکر میکردم، نیست و بچهها آنجور که من احساس میکردم، آسیب ندیدهاند. فقط یکی به نام اسلامی که بچه ی رکنآباد میبد بود، شهید شده بود. بعداً همان کسی که قبلاً در مورد شروع عملیات با ما صحبت کرده بود، برایمان صحبت کرد و گفت: «عملیات بسیار موفقیتآمیز بود. شما با این نفوذ توانستید دشمن را منحرف کنید و توانستیم شیاکوه را بگیریم. شیاکوه الآن دست ماست؛ برای مرحله ی دوم عملیات آماده باشید!»
دوباره همهی گردان جمع شدیم. سازمان دهی مجدد و آموزش شروع شد. چند روزی بیشتر طول نکشید که گفتند: «مرحله ی دوم عملیات نزدیک است، برای حرکت آماده شوید!» سیدخلیل آواره، قبل از عملیات صحبت کرد و به بچهها روحیه داد و گفت: «امشب عملیات بزرگی پیش رو دارید و اِنشاءالله مانند مرحله اول موفقیتآمیز است!»
ما را با ماشین نزدیک ارتفاعی آوردند و پیاده به بالای ارتفاع رفتیم. در این مرحله از عملیات راهنمای ما تعدادی از برادران ارتشی بودند. وارد غاری شدیم. در یک طرف آن غاراورژانس مستقر بود. از داخل غار عبور کردیم. من آن موقع تکتیرانداز بودم.
یک ارتفاع بود، به نام «ارتفاع انار»؛ گفتند: «باید این ارتفاع را بگیرید!» هرچه برادر آواره میرفت جلو، ما هم پشت سر او میرفتیم. یکموقع به محلی رسیدیم که آتش خیلی شدید شد. مرتب شلیک میشد؛ هم از طرف خودی، هم از طرف دشمن. چنین آتشی را تا آن موقع ندیده بودم.
مسیر را ادامه دادیم. صدای شلیک همچنان میآمد. مدام به پشت سر، اینطرف و آن طرف نگاه میکردیم؛ ولی خبری نبود.با خود میگفتم: «چطور است که اینقدر صدا میکند، ولی منفجر نمیشود؟!» در ذهنم این بود که اینها امداد غیبی است، به خاطر همین گلولههای خمپاره زمین نمیخورد. همه مثل من مات و مبهوت مانده بودند. ما چون سلاح نیمه سنگین مثل خمپاره را کار نکرده بودیم، برایمان تازگی داشت.
یک موقع یکی از برادران که بیشتر به جبهه رفته بود، گفت: «نخوابید روی زمین!» گفتیم: «چرا، خمپاره که است؟!» گفت: «بابا،اینها زمانی است، دارد بالای سرتان منفجر میشود! نخوابید؛ بایستید یا بنشینید که احتمال ترکش خوردن کمتر باشد.» در آنجا برای اولینبار با خمپارهی زمانی آشنا شدم.
مقداری از راه که رفتیم، راهنما را گم کردیم. نفهمیدم برای راهنما که بیسیمچی هم بود، چه اتفاقی افتاد! یهبرادری به نام دهقان بنادکی هم در این عملیات شرکت داشت؛بچهی آرام و نجیبی بود. در مسیر که میرفتیم، جنازهی او را دیدم؛ ولی بعد از عملیات که رفتم در منطقه تا جنازهها را بیاوریم، پیدا نشد.
مدتی آنجا بودم. بعد گفتند: «شما از این محور به عقب بروید. به سمت غار بروید!» در محور ما درگیریای رخ نداد. آمدیم تا به غار رسیدیم. من از محوری که سیدخلیل آواره و بعضی بچه ها رفتند، خبر نداشتم. نزدیکیهای صبح بود. نماز که خواندیم، به ما گفتند: «بروید مقر!» گفتیم: «کاری که نکردیم!» گفتند: «عملیات در محور دیگر موفق بود و شما دیگر اینجا کاری ندارید!» با ماشینی به سمت مقر حرکت کردیم. وقتی به مقر رسیدیم، دیدم نیروها با ناراحتی دارند میآیند! معلوم بود که در این مرحله تلفات دادهایم.
وقتی که بچه ها دور هم جمع شدند، حالت حزن و اندوه حاکم شد. همان موقع حسن انتظاری بلند شد و سخنرانیِ حماسیای کرد: «گریه میکنید برای چه؟! ما آمده بودیم تا شهید شویم! خوب، حالا چندتا شهید شدند! ما که نمیتوانیم کار را رها کنیم!» سید خلیل سریع اشکهای خود را پاک کرد و گفت: «ما اگر گریه میکنیم، برای ترس گریه نمیکنیم، به این خاطر گریه میکنیم که بچه¬ها شهید شدند!» حسن گفت: «نه، گریه ندارد! ما هم برای شهادت آماده هستیم و اگر باز هم عملیات شود، میرویم انجام میدهیم!» بعداً فهمیدم که نیروهای ما ارتفاعاتی را هم در آن عملیات گرفته بودند.
گردان ما بیشتر در محوری بود که میشود گفت محور فریب بود تا دشمن را منحرف کنیم. اینقدر میخواستم که با دشمن درگیر شوم. در همان منطقه ی عملیات بودیم که هلیکوپتر آمد و شلیک کرد. واقعاً من نمیفهمیدم که این هلیکوپتر خودمان یا دشمن است! ندیده بودم؛ توجیه هم نبودم که هلیکوپتر عراق چه رنگ دارد و از ما چه رنگی است؟ بعداً فهمیدم خودی بوده و به سمت دشمن شلیک میکرده است.
آن روز حسن انتظاری روحیه نیروهای گردان را حفظ کرد. سید خلیل و بچههای دیگر بلند شدند و شروع به آمارگیری کردیم تا ببینیم چه کسی شهید شده است. آن موقع حاج محمود اکبریان شهید شده بود. آقای سید محمد هاشمی به خاطر موج انفجار از ارتفاع پرت شده بود. از بچه های مهریز، مهدی زارع و دو نفر به نام محمدرضا ابویی شهید شدند. (در آن عملیات هفت هشت نفر از بچههای مهریز شهید و مفقود شدند).
بالای ارتفاع انار،سنگر روبازی بود که حاج محمود اکبریان، مهدی زارع و چند نفر دیگر دور آن سنگر نشسته بودند. یک خمپاره وسطشان خورده بود که تعدادی شهید و یکی دو نفر هم زخمی شده بودند. آن موقع عکس آن سنگر را مجله ی پیام انقلاب چاپ کرد کههمه سرها را کنار سنگر گذاشته و شهید شده بودند.
بعد از یکی دو روز که آنجا بودیم، سیدخلیل رفت قرارگاه و بعد از برگشتن، همهی نیروها را جمع کرد و گفت: «آنهایی که میخواهند بروند، بروند؛ آنهایی هم که میمانند، باید تا آخر جنگ بمانند!» هر چه بچه ها میگفتند: «بابا تا آخر جنگ که نمیشود، حالا لااقل دو ماه، سه ماه.»گفت: «نه، تا آخر جنگ!» چون من با سید خلیل بچه یک محل بودیم، گفتم: «نمیشود که بگویی پایان جنگ! مگرموقع پایان جنگ مشخص شده؟» باز او میگفت: «تا پایان جنگ!» از تعداد دویست نفر، غیر از کسانی کهمجروح و شهید شده بودند، فکر میکنم بیست و پنج، سی نفر ماندیم و بقیه پایانی گرفتند.
نتیجه ی نهایی عملیات چطور شده بود؟
ارتفاع مهم شیاکوه و یک سری حاشیه های آن را نیروهای ما گرفتند؛ ولی ما هنوز در منطقه بودیم که دوباره عراق منطقه را پس گرفت.
دشمن مقر داربلوط را شناسایی کرده بود و با توپ و خمپاره به سمت آن شلیک میکرد. یک دفعه ما داشتیم نماز جماعت میخواندیم و من پیشنماز بودم. دشمن یک گلوله توپ شلیک کرد که خیلی نزدیک مقر ما به زمین خورد. خودم را کنترل کردم که یک وقت خیز نروم و آبروریزی نشود. وقتی رفتم رکوع، متوجه شدم کسانی که پشت سر من در حال نماز بودند، همگی خیز رفتهاند؛ ولی من هنوز داشتم نماز میخواندم.... فکر نمیکردیم عراق با توپ آنجا را بزند. بعد از این، داخل تَپه¬هایی که بود، شروع به کندن تونل کردیم و سنگرهایی درست کردیم. از این به بعد هر موقع عراق شلیک میکرد، داخل این تونل-ها پناه میگرفتیم.
یکی ماشین سیمرغ برداشتیم. حدوداً ساعت سه و چهارِ بعدازظهر رسیدیم بالای ارتفاع؛ خیلی ارتفاع بلندی بود. رفتیم بالای ارتفاع و شهیدان اکبریان، محمدرضا ابویی (دو نفر همنام بودند که یکی از آنها پیدا شد) مهدی زارع، محسن خالقی، نقدی و بهابادی را پیدا کردیم. بعداً که پایین همان ارتفاع رسیدیم، طباطبایی را هم پیدا کردیم.
آنجا شهید زیاد بود که برای شهرهای دیگر بودند. ما رفته بودیم تا شهدای یزدی را شناسایی و انتقال دهیم که تعداد هفت شهید را توانستیم پیدا کنیم. دوازده نفر بودیم. هر دفعه شش جنازه را دو نفری با هم میآوردیم. چون برانکارد نبود؛ جنازه ی شهدا را در پتو میگذاشتیم و دو طرفش را میگرفتیم و به پایین میآمدیم؛ خیلی مشکل بود.
هر دفعه جنازهها را مسافتی میآوردیم و بچهها استراحت میکردند. چون هفت شهید بودند.
بخشی از راه که به پایین آمدیم، شب شد و هوا تاریک شد. سید خلیل آواره گفت: «بیایید جنازه ها را در محلی بگذاریم و برویم و صبح برگردیم.» جنازه ها را در محلی گذاشتیم و حرکت کردیم. کمی از محل شهدا دور شده بودیم که سید خلیل گفت: «برگردیم وبنویسیم که این جنازهها برای استان یزد است، کسی اینها را نبرد.» گفتم: «بابا، کی میآید جنازهها را ببرد؟!» گفت: «نه، نه!» خیلی وسواس داشت. دوباره برگشتیم و نوشتیم که این جنازهها برای استان یزد است، کسی آنها را نبرد. آمدیم پایین. من یک اسلحهی کلاش عراقی هم در آنجا پیدا کرده بودم و به عنوان غنیمتی برداشته بودم
صبح شد. راه افتادیم تا جنازه ها را بیاوریم. پایین ارتفاع که رسیدیم، دوباره سیدخلیل گفت: «وَ جَعَلنا یادتان نرود!» گفتیم: «باشد.» وَجَعَلنا را خواندیم. من جزء اولین کسانی بودم که به بالا رفتم.
درست یادم است در آن شیاری که داشتیم میرفتیم، به میانه راه که رسیدیم، اینقدر دشمن آتش ریخت و دیگر نزدیک های ظهر شده بود. همینطور داشتیم این جنازه ها را به پایین میآوردیم. ارتفاع خیلی بلندی بود. یک وقت یک قاطر داشت برای بچههایی که در خط بودند پرتقال میبرد. من گفتم: «این پرتقالها را به خط میبرد. نمیشود آنها را برداشت.» کسی همراه آن قاطر نبود. نمی دانم چهطور شد که مقداری از پرتقالها به زمین ریخت. سریع دویدم و با همین دستهای خونی پرتقال ها را جمع کردم. آن پرتقالها را بین بچهها تقسیم کردم و گفتم: «بخورید!» چون دیگر برای ناهار، چیزی همراهمان نبود. پرتقالها را پاره کرده و خوردیم.
تا عصر داشتیم جنازهها را به پایین میآوردیم؛ خیلی طول کشید. بعد از پایین آوردن آنها، جنازهها را داخل سیمرغ گذاشتیم. جنازه ی داماد آقای خدابنده، محمدرضا ابویی و دهقان بنادکی پیدا نشد. جنازهی یکی از برادران به نام یاوری که خیلی جوان بود، پیدا نشد. بعداً فهمیدیم که ایشان اسیر شده است. برادران خدابنده، اصغر انتظاری، بهبودزاده و جهانفر به یزد رفتند و بقیه به مقر برگشتیم.
انتهای پیام/