روضه حضرت رقيه(س) مسير زندگی فيروز را تغيير داد

شهید حمیدی نژاد مي‌گفت دوستی نوار كاستی درباره حضرت رقيه(س) به من داد و از آن به بعد راهم عوض شد و كلاً تغيير كردم. 16، 15 سال داشت و تازه عضو بسيج شده بود كه اين نوار كاست به دستش می‌رسد و راهش را با همان نوار كاست پيدا می‌كند.
کد خبر: ۲۱۷۴۰۳
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۷ - 13December 2016
روضه حضرت رقيه(س) مسير زندگی فيروز را تغيير دادبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هر چه خوبان همه دارند را فيروز حميدي‌زاده يك‌جا در وجودش داشت. در كنار برادر شهيد، هنرمند و ورزشكار بودن، شجاعت، دست‌ودلبازي و مهمان‌نوازي را بگذاريد تا از مجموع اين ويژگي‌هاي شخصيتي به نام شهيد حميدي‌زاده برسيد؛ شهيدي كه لحظه لحظه زندگي‌اش ماجراهايي خواندني دارد. اين شهيد 38 ساله بجنوردي، دي ماه سال گذشته براي دفاع از حريم اسلام راهي سوريه شد و 25 روز بعد در دوازدهم بهمن در جريان عمليات آزادسازي منطقه نبل و الزهراء به شهادت رسيد. از اين شهيد بزرگوار سه فرزند پسر به نام‌هاي رضا، مرتضي و مجتبي به يادگار مانده است. همسر شهيد سوسن رمضاني در گفت‌وگویی از ابعاد شخصيتي و دلايل شهيد براي اعزام و رفتن به سوريه مي‌گويد.

فصل آشنايي شما و شهيد حميدي‌زاده از كجا آغاز شد؟

همسر دوست صميمي‌ام با آقا فيروز دوست بود و همين موضوع باعث و باني آشنايي‌مان شد. از طرفي آقا فيروز دوست برادرم بود و قبلاً ايشان را ديده بودم و خصوصيات اخلاقي‌‌شان را مي‌شناختم. سال 1381 هنگامي كه براي خواستگاري آمد و ايشان گفت كه من به خصوصيات شما آشنا هستم و من هم گفتم اين آشنايي را از شما دارم. شناخت اوليه را از هم داشتيم.

ديگر در رابطه با چه مسائلي صحبت كرديد؟

هم ايشان و هم من مي‌خواستيم همسر آينده‌مان اهل نماز، دين و خدا باشد. من مي‌خواستم همسر آينده‌ام اخلاق داشته باشد چون بدون اخلاق نمي‌شود زندگي كرد. جالب است بدانيد هنگامي كه به خواستگاري آمد حتي نگاهم نكرد. مي‌گفت در دلم چيزي بود كه دلم را قرص مي‌كرد. مي‌گفت سيرت برايم بيشتر از هر چيز ديگري مهم است. بعداً به من گفت خدا را شكر كردم همان چيزي را كه خواسته بودم به من داد.

روحيه شهادت‌طلبي و فداكاري را از همان زمان داشتند؟

بله، اين روحيات را داشتند و خودم هم چنين حال و هوايي داشتم. هر دويمان روحياتمان از لحاظ مذهبي در يك سطح بود، حالا ايشان بهتر و باكيفيت‌تر بود. زماني كه به برادرم گفتم برو درباره‌ آقا فيروز تحقيق كن به من گفت فيروز آنقدر آدم خوبي است كه نياز به تحقيق ندارد. برادرم خيلي قبولش داشت. قبلاً در نيروي انتظامي هندل‌آباد كار مي‌كرد و با اشرار مي‌جنگيد. بعدها به دليل مشكلاتي كه پيش آمد بيرون آمد و كارمند تأمين اجتماعي شد. فكر شهادت را از زمان حضور در نيروي انتظامي در سر داشت. بعدها مي‌گفت آرزوي شهادت در دلم مانده است. زماني كه مي‌خواست به سوريه برود گفت وقتي برگشتم عضو سپاه مي‌شوم. مي‌گفت دوستي نوار كاستي درباره حضرت رقيه(س) به من داد و از آن به بعد راهم عوض شد و كلاً تغيير كردم. 16، 15 سال داشت و تازه عضو بسيج شده بود كه اين نوار كاست به دستش مي‌رسد و راهش را با همان نوار كاست پيدا مي‌كند. روحيات شاد و مذهبي‌اي داشت. وقتي از مأموريت هندل‌آباد برمي‌گشت همه خوشحال مي‌شدند و مي‌گفتند حالا كه آقا فيروز آمده اردوهاي بچه‌ها به راه است. بچه‌ها را به كوهنوردي و اردو مي‌برد و خيلي فعال بود. دوره زيارت عاشورا داشتيم كه خودش مي‌خواند و طوري شد دعاي ندبه و توسل هم گذاشتند. آنقدر از اين گروه خانوادگي استقبال كردند كه بعدها تبديل به هيئت شد.

هنرمند هم بودند؟

بله، خطاطي را ادامه داد و به درجه استادي رسيد. از نظر خطاطي در اداره يا جاي ديگري اگر كاري بود به ايشان مي‌دادند. در كنار خطاطي، دان دو كاراته هم داشت.

برادر شهيد هم بودند؟

شهيد نريمان حميدي‌زاده برادر آقافيروز بودند كه همراه با شهيد كاوه به شهادت مي‌رسند. همچنين برادرزاده شهيد هم بودند. چون زمان شهادت برادرشان سن‌شان كم بود، خيلي خاطراتي از ايشان نداشتند. هفت ساله بود كه برادرشان شهيد شد.

در طول اين سال‌ها تا به حال درباره شهادت صحبت كرده بودند؟

زماني كه در هندل‌آباد بود مي‌گفت مأموريتي پيش آمده و آنجا با قاچاقچيان درگير شدند، تعريف مي‌كرد تير از كنار گوشمان رد مي‌شد ولي بدون ترس به فكر انجام مأموريت بودم. اصلاً هيچ ترس و واهمه‌اي نسبت به شهادت نداشت. اگر از نيروهايي كه آن زمان با آقا فيروز كار مي‌كردند بپرسيد مي‌گويند چه روحياتي داشته است.

در تأمين اجتماعي اولين بار نگهبان بود. مدير كل آنجا از چهره و بيانش جذب ايشان مي‌شود و مي‌گويد حميدي‌زاده را بدون هيچ آزموني قبول كنند. بقيه تعجب كرده بودند كه در وجودشان چه چيزي ديده كه اين حرف را زده است. حتي گفته بود نيروهايي مثل آقا فيروز را به اداره معرفي كنيد. در اداره هر چيزي خراب مي‌شد اسم آقا فيروز را صدا مي‌كردند. از همه لحاظ عالي بود. كسي كاري داشت نمي‌گفت بلد نيستم سعي مي‌كرد به هر طريقي كارش را راه بيندازد. در اداره هم كار مردم را به خوبي انجام مي‌داد. از نظر برخورد، رفتار و مهمان‌نوازي عالي بود. اگر از همسايه‌مان سؤال كنيد مي‌بينيد ما هر شب مهمان داشتيم. ايشان خيلي مهمان‌نواز بود و دوست داشتند به خانه‌مان بيايند. مي‌گفت مهمان بركت خانه است و خرجش را هم با خودش مي‌آورد. خيلي دست‌ودلباز بود. اگر كسي كمك مي‌خواست نگاه نمي‌كرد كه طرف دارد يا ندارد بلكه سعي مي‌كرد همان لحظه كمك كند.

شما با شهادت ايشان و نبودنشان مشكلي نداشتيد؟ اصلاً فكر چنين روزي را مي‌كرديد؟

نه، اصلاً. آن زمان وقتي براي مأموريت مي‌رفت انتظار مي‌كشيدم تا هر لحظه برگردد. اصلاً خودم را آماده شهادت نكرده بودم. حتي احتمال نمي‌دادم جانباز شود و مشتاق بودم كه زودتر برگردد. اصلاً فكرش را نمي‌كردم همسرم شهيد شود. ايشان در اولين اعزام كه 25 روز طول كشيد، به شهادت رسيد.

از چه زماني مصمم به رفتن‌ به سوريه و دفاع از حرم اهل بيت(ع) شدند؟

در يك دوره دوستانه همسر يكي از دوستانم از تصميم شوهرش براي رفتن به سوريه گفت. دوستانم كه رفتند من جريان رفتن را به آقافيروز گفتم. ايشان ناراحت شد و گفت چرا به من نگفتند. همان شب سيستم را روشن كرد و نمي‌دانم چي گذاشته بود كه تا نيمه شب حال و هواي خاصي داشت. آن روزها من خيلي در جريان اتفاقات سوريه نبودم. بعدها متوجه شدم و اطلاعاتم بيشتر شد. آن شب حال و هواي خاصي داشت. به دوستانش گفته بود من مي‌روم و شهيد مي‌شوم. در عرض يك هفته تمام كارهايش درست شد و رفت. سردار به او گفته بود شما سهميه‌تان را داده‌ايد. گفته بود مگر رفتن‌مان سهميه‌بندي است كه ديگر نشود رفت.

دوستانش تعريف مي‌كنند نماز‌شب‌هاي آقافيروز آنجا آنقدر طولاني مي‌شد كه ما دلمان مي‌گرفت و مي‌گفتيم نكند حميدي‌زاده شهيد شود. هنگامي كه آنجا بود با وجود سردي هوا هميشه دم در مي‌خوابيد. دوستانش مي‌گفتند ما رد مي‌شديم و به آقا فيروز مي‌خورديم اما اصلاً به روي خودش نمي‌آورد. بعضي روزها جاي بچه‌ها نگهباني مي‌داد. مي‌ديد بچه‌ها خوابند دلش نمي‌آمد بيدارشان كند و جايشان نگهباني مي‌داد. روزهاي آخر وقتي بچه‌ها مي‌گفتند خانمت تماس گرفته نمي‌آمد صحبت كند و مي‌گفت من مي‌خواهم دل بكنم تا دل نكنم نمي‌توانم شهيد شوم.

شما مخالفتي با رفتن‌شان نداشتيد؟

اوايل مخالف بودم و مي‌گفتم من و بچه‌ها چه كار كنيم. خيلي صحبت كرد ولي من راضي به رفتنش نبودم. در آخر گفت اگر مي‌تواني جواب حضرت زينب(س) را بدهي مشكلي نيست و من نمي‌روم. ديگر من نتوانستم چيزي بگويم. وقتي داشت مي‌رفت گفت بعد از اين ببين حضرت زينب(س) براي بچه‌هايمان چه كار مي‌كند. واقعا هم همينطور است. كلاً در هر چيزي كه مي‌مانم دستم را مي‌گيرد. شهيد تأكيد داشت بچه‌هايم را حسيني بار بياورم و در ماه دوره قرآن در خانه داشته باشم. هدفش اين بود بچه‌ها هيئتي و قرآن‌خوان شوند.

با توجه به اينكه فكر شهادتشان را نمي‌كرديد الان در نبود ايشان حس و حالتان چطور است؟

اوايل برايم خيلي سخت بود. به مرور زمان كه فكر كردم به خودم گفتم اين همه آدم دور و برم هستند و اين همه عزت و احترام مي‌گذارند ولي حضرت زينب(س) در غربت چه كشيده است. وقتي كه رفته بود به دوستانش گفته بود از حضرت زينب(س) براي خانمم صبر مي‌خواهم. خودم مانده‌ام مني كه يك لحظه نديدنش را طاقت نمي‌آوردم الان خداوند چه صبري به من داده است. طوري شده كه با ساير همسرهاي شهدا صحبت مي‌كنم و به آنها قوت قلب  و مشورت مي‌دهم تا بچه‌ها اذيت نشوند. سعي كردم بتوانم چيزي كه همسرم مي‌خواست باشم.

واكنش‌تان به شنيدن خبر شهادتشان چطور بود؟

اصلاً باورم نمي‌شد. تا زماني كه نيروها از سوريه نيامده بودند باور نمي‌كردم آقا فيروز نيست. با اينكه حس مي‌كردم نيست ولي همچنان منتتظر بودم. مي‌گفتم تا مأموريت اين بچه‌ها تمام نشود خيالم راحت نخواهد شد. وقتي رزمندگان آمدند و ديدم آقافيروز همراهشان نيست يكي از سخت‌ترين لحظات عمرم بود. غروب دوشنبه‌اي كه نيروها آمدند و تك تك بچه‌ها براي پدرانشان گل خريده بودند، بچه‌هايم مثل گل‌هاي پرپر فقط نظاره‌گر اين صحنه‌ها بودند. خيلي برايم سخت بود ولي باز خدا را شكر مي‌كنم شوهرم به چيزي كه آرزويش بود، رسيد. بالاخره همه ما بايد برويم و چه بهتر كه با چنين افتخاري برويم. الان اگر نياز باشد بچه‌هايم بروند آنها را هم با افتخار راهي خواهم كرد. همه ما فداي حضرت زينب(س) و آقا هستيم. سرباز آقا امام زمان (عج) مي‌شويم و چه بهتر سرباز حضرت عباس(ع) و حضرت زينب(س) شويم و اين افتخار قسمت هر كسي نمي‌شود.

گويا پيام تلگرامي هم براي دوستانش فرستاده و طلب‌حلاليت كرده بودند؟

از دوستان و همه حلاليت طلبيد. انگار از شهادتش آگاه شده بود. اواخر وقتي تماس مي‌گرفت به من مي‌گفت حاج خانم! روزهاي آخر اينطوري صحبت مي‌كرد. وصيتنامه‌اش را به برادرم داده بود و گفته بود تا وقتي من نيامدم باز نكن. وقتي پيكرش آمد وصيتنامه‌اش را باز كردند. در وصيتنامه‌اش اين دل كندن از دنيا ديده مي‌شود. انگار ديگر كاملاً از اين دنيا بريده و در مورد وسايل مادي و دنيوي هيچ صحبت نكرده بود.

فرزندان‌تان نسبت به شهادت پدر چه مي‌گويند؟

پسر بزرگم كه زياد بروز نمي‌دهد ولي بعضي اوقات دلش مي‌گيرد و گريه‌ مي‌كند. خدا صبري به او داده كه زياد بروز نمي‌دهد. زماني كه من ناراحت مي‌شوم مي‌گويد: مامان! بابا جايش خوب است و شما چرا ناراحتي؟ مي‌گويد: كاش مي‌شد من بروم و انتقام بابا را بگيرم. روزي كه پيكر پدرش آمد، گفت: من افتخار مي‌كنم كه بابايم شهيد شده است. من فكر مي‌‌كردم وقتي پيكر پدرش را ببيند حالش خراب مي‌شود ولي سر پيكر پدرش لبيك يا زينب(س) مي‌گفت. با اين كار همه‌مان را شگفت‌زده كرد. به من هم مي‌گفت مادر شما چرا گريه مي‌كني پدر جايش خيلي خوب است. سر مزار پدر گفت بابا تو سالاري! سالار. همه ما در حال و هواي ديگري بوديم كه چفيه را برداشت و به سر و صورت پدرش ماليد و هنوز عطر پدرش در خانه‌مان پيچيده است. هيئتي كه پدرش مي‌رفت را مي‌رود و راه پدرش را ادامه مي‌دهد. كارهايي كه پدرش مي‌كرد را انجام مي‌دهد. در خانه هم به من كمك مي‌كند. خدا را شكر مي‌كنم يك پشتيبان دارم.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها