مکتب الشهداء(7)

گونی وصله دار در مراسم صبحگاه لشکر

شهید حمید رضا جعفرزاده گفت: این گونی وصله دار پیرزنی با هزار زحمت به جبهه فرستاده که سهمی در جنگ داشته باشد. شما باید مواظب باشید که اسراف نکنید و قدر این ملت را بدانید.
کد خبر: ۲۱۸۰۹۸
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۹ - 20December 2016

به گزارش دفاع پرس از کرمان، در «مکتب الشهداء» پای درس شهدای لشکر 41 ثارالله می نشینیم و به معرفی سیره شهدای استان کرمان می پردازیم.

در مکتب الشهدا سعی بر آن است که بنا به فرموده رهبر معظم انقلاب شهدا به عنوان پرچم و نشانه راه معرفی شوند؛ تا سایرین با تمسک به آنان طی مسیر کنند.

در ادامه در کلاس درس شهید حمید رضا جعفرزاده می نشینیم:

شما باید مواظب باشید که اسراف نکنید و قدر این ملت رو بدونید.

یک گونی وصله دار با خودش آورده بود توی مراسم صبحگاه لشکر. گونی را روی دست گرفت، برد بالا و رو به جمع نیروها گفت: این گونی وصله دار رو پیرزنی با هزار زحمت پر از نان خشک کرده و برای جبهه فرستاده که سهمی در جنگ داشته باشه و کمکی به جبهه کرده باشه.

شما باید مواظب باشید که اسراف نکنید و قدر این ملت رو بدونید.

چند روزه که توی واحد تخریب کار می‌کنی، ولی هنوز مسئولت رونشناختی؟!

چند روز بود که رفته بودم به واحد تخریب. در این مدت حمیدرضا کارهای بچه‌ها را انجام می‌داد. ظرف می‌شست، سنگر را جارو می‌کرد، رانندگی می‌کرد و ..

یک روز می‌خواستم با شهید خالصی کاری را انجام بدهم که قبول نکرد و گفت: بهتره اول با جعفر‌زاده صحبت کنیم و ازش اجازه بگیریم.

گفتم: به جعفرزاده چه ربطی داره؟ او که یک راننده بیشتر نیست!

زد زیر خنده.

گفت: چند روزه که توی واحد تخریب کار می‌کنی، ولی هنوز مسئولت رونشناختی؟!

با تعجب گفتم: مگه حمید رضا چه کاره است؟!

: جانشین تیپ تخریب.

از سر غفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه‌ی شما برداشتم

توی بازار هم دیگر را دیدیم. داشت می‌رفت مسجد جامع تا نماز جمعه بخواند. من هم همراهش راه افتادم تا با هم به مسجد جامع برویم.

بین راه از من جدا شد و رفت جلوی یک مغازه‌ی خوار و بار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازه‌اش نگه داشته بود و داشت با او صحبت می‌کرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را می‌شنیدم.

: من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد می‌شدم و از سر غفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه‌ی شما برداشتم.

حالا هر قدر که صلاح می‌دونید، از این پول‌ها بردارید و منو ببخشید.

مغازه دار حمید رضا را گرفت توی بلغش و گفت: هر چی بود بخشیدم؛ برو.

دو هفته بعد، روز سوم شهادتش از جلوی همان مغازه‌ی خواروبارفروشی رد می‌شدم که یاد کار آن روز حمید رضا افتادم. رفتم پیش مغازه دار و خبر شهادتش را به او دادم. پیرمرد نیم ساعت گریه می‌کرد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

می‌گفت: من کی باشم که بخواهم کسی رو ببخشم؟ حالا، اون که شهید شده باید ما رو ببخشه و شفاعت مون کنه.

 
گفتنی است:شهید حمیدرضا جعفرزاده یکم دی 1337، به دنیا آمد. سال 1362، ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیستم بهمن 1364، در اروند رود براثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای شهرستان کرمان واقع است.
 
انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار