به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از سایت جامع آزادگان، صبح روز 31/4/1367 در سنگر مشغول خوردن صبحانه بودیم که انفجار مهیبی در جلو در سنگر، همه را به خود آورد. بلافاصله گلوله ی بعدی از روی سنگر رد شد و آن طرف تر بر زمین نشست. سریع اسلحه ها را برداشتیم و از سنگر زدیم بیرون تا خودمان را به خط برسانیم. کار از کار گذشته بود. تا ساعت پنج بعداز ظهر، هر طور بود، جلو نیروهای متجاوز عراقی را سد کردیم. تعدادی از همرزمانم شهید و مجروح شده بودند. مهمات رو به اتمام بود و از آمدن نیروی کمکی و مهمات هم خبری نبود. راه افتادیم. ساعت هفت شب، در حالی که پاهایمان تاول زده بود و از تشنگی و گرسنگی بی رمق شده بودیم ـ در حاشیه جنگل های منطقه ـ سرگردان می گشتیم، تا اینکه صدای خشک و خشن شنی تانکهای دشمن، ما را سر جایمان میخکوب کرد. ده دستگاه تانک دشمن از عقب و جلو به سمت ما می آمدند. هیچ راه فراری برایمان نمانده بود.
یکی از بچه ها فریاد زد: بچه ها هر طور شده، باید فرار کنیم! یکی از عراقی ها به زبان فارسی گفت: فرار؟ نه، هرگز، نخواهی نتوانست فرار کنی! و با ضربه ی قنداق تفنگش، آن برادر را نقش زمین کرد و با پوتین شروع کرد به زدن آن بنده خدا. آن هم به سر و صورت. خون در رگ هایمان به جوش آمده بود. اما هرگونه حرکتی می توانست همه ما را به کشتن بدهد. با دستور فرمانده شان ریختند سرما و دست هایمان را از پشت بستند.
یکی از بچه ها به یکی از سربازهای عراقی گفت: یا اخی، ماء! سرباز عراقی قمقمه اش را درآورد و آن را از انجام این کار بازداشت. ما را دست بسته سوار ماشین کردند و به راه افتادیم. در راه کسی جرات تکان خوردن یا حرف زدن نداشت. ساعت دو بعد از نیمه شب به قرار گاه نیروهای عراقی رسیدیم. دست هایمان را باز و از ماشین پیاده کردند. تا ساعت چهار صبح در همان قرارگاه بودیم.
صبح آن روز، تقسیم شدیم. عده ای را به اردوگاه 14، عده ای را به اردوگاه 16و بقیه را هم به اردوگاه 18 فرستادند. من جز گروه آخر بودم. در هر ماشین، چهل نفر را سوار کردند و به سمت اردوگاه های تعیین شده حرکت کردیم.
در طول مسیر، از چند شهر گذشتیم. مردم با سنگ و ناسزا از ما پذیرایی می کردند. سربازان عراقی می گفتند: دست هایتان را بلند کنید. اما در آن شرایط، کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. همه در افکار خودشان بودند.
ساعت 30/10 دقیقه بود که به اردوگاه 18 رسیدیم. ما را به گروه های بیست نفره تقسیم کردند و هر گروه را به سلولی فرستادند. همه تشنه بودیم و گرسنه؛ خسته بودیم و پریشان. افکارمان مشوش بود. وضع آسایشگاه خیلی خراب بود. یک طرف اتاق استراحت می کردیم و طرف دیگر آن توالت قرار داشت و از نظر غذایی هم در مضیقه بودیم.
در یک ماه اول اسارت، نگهبانان عراقی به بهانه های واهی، همه روزه ما را به خط می کردند و با کابل می افتادند به جانمان. بعد از 55 روز ما را به آسایشگاه دیگری بردند. وضع آسایشگاه جدید به مراتب بهتر از آسایشگاه قبلی بود. دستشویی داخل آسایشگاه نبود، غذا و لباس به طور مشخصی بین همه تقسیم می شد، اما از نظر آب خیلی محدودیت داشتیم. حتی برای گرفتن طهارت هم آب نداشتیم. 75 روز بیشتر از اسارت مان نمی گذشت که اکثر برادران به علت سوءتغذیه و عدم رعایت بهداشت به اسهال خونی افتادند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. تعداد زیادی از دوستان مان به خاطر عدم رسیدگی، از این درد به شهادت رسید.