به بهانه پایان کنگره ملی شعر حجاب؛
روایت شاعرانه از گوهر عفاف/ همچون گهر، میان صدف باش ای عزیز
عفاف و حجاب از جمله مفاهیم مهمی است که در شعر برخی شاعران معاصر نمود داشته و برنامههایی مانند «کنگره ملی شعر عفاف و حجاب» در تداوم سرایش اینگونه اشعار موثر خواهد بود.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، عصر روزگذشته چهاردهم دی ماه، دومین کنگره ملی شعر عفاف و حجاب، «مستور» به دبیری سید حمیدرضا برقعی و با برگزاری مراسمی در تالار رودکی تهران به پایان رسید و از میان ۶۰۰ اثر راه یافته به مرحله نهایی، ۱۲ اثر مورد تجلیل و قدردانی قرار گرفت و برگزیدگان این رویداد تجلیل شدند.
این نوشتار میکوشد تا به همین مناسبت، گزیدهای از اشعار عفاف و حجاب در لابهلای آثار شاعران معاصر را مورد بازخوانی قرار دهد.
یکی از این اشعار، از ژولیده نیشابوری و در مدح چادر و مصونیت بخشی آن است که چنین بیان می دارد:
گوش کن تا دامنت پُر دُرّ کنم
آگهت از زینت چادر کنم
دختران را سدّ فحشا، چادر است
عزت دنیا و عقبی چادر است
حفظ چادر، امر حیّ اعظم است
دست رَد بر سینه ی نامحرم است
حفظ چادر تا که گردد پرده دار
می شود هر دختری، کامل عیار
حفظ چادر نهی زشتی میکند
دوزخی زن را بهشتی می کند
حفظ چادر قدر زن را قائمه ست
زان که چادر یادگار فاطمه ست
این کلام نَغز از پیغمبر است
حفظ چادر بهر زنها سنگر است
بشنو از من، دست و پا گیرش مخوان
از جوانان است، از پیرش مخوان
حفظ چادر از برای بانوان
نصِّ قرآن است؛ چون حِصن اَمان
حفظ چادر خطّ و مشی زندگی ست
بی حجابی منشأ آلودگی ست
نیست چادر بهر ما محدودیت
بلکه باشد بهترین مصونیت
تا شَوی ایمن ز خشم کردگار
چادرت را از سر خود بر مدار
حمیدرضا شیرعلی مهرآیین شاعر دیگری است که سرودهای درباره عفاف و حجاب دارد و در آن، اجر زنان باتقوا و باحجاب را کمتر از اجر شهیدان نمیداند:
خواهرم! مریم و زهرا چو شود اُسوه ی تو
نفروشی گُهرِ خویش به هر چشمِ پلید
به خدا پاک ترینی و نیرزد که دَمی
ببَرَد دیوِ سیه از دلِ تو، نورِ سپید
عفّت و پاکیِ زن کهنه نگردد به زمان
تا ابد چادرِ زینب، خوش و تازه ست و جدید
آنکه گوید به تو بگشای ز سر، بندِ حجاب
بیگمان دوخته بر عفّتِ تو چشمِ امید
تارِ مویی ز تو چون دیده ی دزدان بیند
ابر، گریان شود از حزن و غمِ عرشِ مجید
تو توانی که شبی نیک بخوابی تا صبح
وانگه از عمد، نبندی درِ منزل به کلید؟
خواهرم! خانه ی تن، منزلتش افزون است
آنکه تن داد به شیطان، به خدا خیر ندید
این همه جُرم و جنایت، همه از شهوتِ ماست
همه از معصیتِ ماست که حق نیست پدید
ای خوشا آنکه سرِ نفسِ ستمکاره ی خویش
به اطاعت ز خدا، با شَعَف و عشق بُرید
ای خوشا آنکه میانِ هوسِ خویش و خدا
از سرِ خویش گذشت و نَفَسِ یار گُزید
ای خوشا آنکه به ایّامِ جوانی و خوشی
عقلِ پیریش چو خورشیدِ فلک گشت پدید
ای خوش آن پیر که برگشت به راهِ معبود
چون که بیحاصلیِ جلوه گری را فهمید
حسرتا آنکه دمادم، رهِ ابلیس سپرد
حسرتا آنکه دَمی حرفِ خدا را نشنید
حسرتا آنکه دَمِ مرگ، نگاهش جویان
تا چه کَس بر سر و مویش کفنِ سرد کشید
خواهرم! حال که زیبایی و قدرت داری
راهِ حق رو! نه در آن دَم که دَمِ مرگ رسید
مطمئن باش که او، حقِّ تو ناحق نکند
اجرِ تقوای زنان نیست کم از اجرِ شهید
و اما یکی از زیباترین اشعار در این موضوع، شعری از پروانه نجاتی، شاعر اهل شیراز است که خطاب به دخترش سروده شده است:
زهرا مامان بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم
در رو به روی غصه ها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره می دونم
کار خداست؛ مُقدّره می دونم
همه می گن دخترا برگ گلن
داداش میگه البته یه کم خُلَن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن
به فکر خط خطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا دروغه
پشت اینا یه طرح بی فروغه
مردا میگن که خوشکلا نجیبن
راستشو بخوای دخترا مثل سیبن
سیبِ زمین افتاده، بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش می ذاره
سیبهای روی شاخه چیدن دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم دل نگرون تو ام
دلواپس روز خزون تو ام
حالا که می خوای بری تو خیابون
خودتو بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو می خواست بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت حاج خانم
چه می کنی فردا با حرف مردم!
رو تو بگیر با این لپای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی
کوفه معطّر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گُلبرگا اسیر باده
زلفاتو از روسری بیرون نذار
چشمای حیز رو سمت زلفات نیار
مردای خوب پرده دری نمی خوان
عشقای لوسِ سرسری نمی خوان
باید بدونی زندگی بازی نیست
توهّم قُرصای اکستازی نیست
اونهایی که پلاس کافی شاپن
احساسات دخترا رو می قاپن
اونی که می ره پارتیهای شبونه
تو کار و بار، انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد توی خیابون ولن
مردای خوب فقط نجابت می خوان
از زنشون غرور و غیرت می خوان
علاف مو فشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب سیر بشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو
از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مَرده؟ نه نیست
برا کسی شریک درده؟ نه نیست
برقِ لب و کِرِم که اومد تو کار
مردونگی برو خدا نگه دار
ابرو کمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوسِت دارم دیونتم، اسیرم
یه روز اگه نبینمت می میرم
یک دو روز بعد تو همین خیابون
یه لیلی دیگه ست کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مَرده
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گُلَم سرت رو درد نیارم
ای لوده بازیها رو دوست ندارم
گیس طلایی به چشماشون زل نزن
با فُکُلات به دستاشون پُل نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان، توی چاه نرو
و اکنون شعری از امیر عاملی را با هم مرور می کنیم که در آن به جمله معروف «از دامن زن، مرد به معراج میرود» اشاره شده است:
تن داده است چشم حریفان چو خواب را
غافل شدند جمله، عفاف و حجاب را
بی بند و بار زن چو برون آمد از نقاب
از دشمنان گرفت طریق عتاب را
چون ماهوارهها به خدا حمله میکنند
هشدار زن فرو شدن و منجلاب را
ای بی حجاب از چه کُنی جلوه دروغ
وا دادهای ز دست، حساب و کتاب را
همچون گُهَر، میان صدف باش ای عزیز
عریان مشو و تن مده این اضطراب را
از دامن تو مرد به معراج میرود
گل باش و پرده داری بوی گلاب را
بهلول حبیبی زنجانی هم در شعر خود، به چادر به عنوان حجاب برتر اشاره می کند و از زبان بانوان محجّبه می آورد:
چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف
همچو مروارید زیبایم درون یک صدف
دید نامحرم نیفتد لاجرم بر سوی من
افتخارم باشد این، زهرا بُوَد الگوی من
مدعی گوید که چادر یک نشان فانی است
من ولی گویم که با چادر تنم اسلامی است
مدعی گوید که با چادر کلاس ات باطل است
من ولی گویم که ایمانم ز چادر کامل است
مدعی خواهد مرا بی دین کند با لفظ دوست
چادر من همچو تیر زهرگین، بر چشم اوست
این هم شعری نو از مهدی سهیلی که به همه پویندگان راه حجاب و عفاف تقدیم شده است و از آنان می خواهد تا قدر خود را بشناسند و آن را پاس دارند:
گل فردای بزرگ
گل فردای سپید
چشم تو آینه ی روشن فردای من است
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
کس نگیرد ز گُل مرده سراغ
دخترم با تو سخن می گویم
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گل چین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
آنکه گِرد همه گُلها به هوس می چرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دَوَد در پی گلهای لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
ای گُل صد پَر من
همه گوهرشکنند
دیو کِی ارزش گوهر داند؟
دخترم گوهر من، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امید به ابلیس مدار
ای گوهر تابنده بی مانند
خویش را خار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس؛ از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
و پایان بخش این گفتار، یک رباعی زیبا از میلاد عرفانپور است در تجلیل از عفت و حیا:
نارس بودی، حیا شکوفایت کرد
ایمان تو نامدار دنیایت کرد
یک سکه بی رواج بودی ای ماه
این چادرِ شب بود که زیبایت کرد