مادر سردار خط شکن کربلای 5 شهید «علیرضا آملی»:

حسرتی که همیشگی شد/ آخرین بار زیر گلویش را نبوسیدم

در آخرین اعزام، علیرضا خوشحال و خندان رفت. آنقدر ایستادم تا رسید سر کوچه. برگشت. برای آخرین بار به قد و بالای رعنایش نگاه کردم. برایم دست تکان داد. خندید. رفت و دیگر برنگشت.
کد خبر: ۲۲۱۵۶۵
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۰ - 04February 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، تلفنی که صدای آرامش را می شنوم یقین می کنم که مانند همه مادران شهدا چهره ای آرام، مهربان و دلنشین دارد. صدایش گرم است و مرا ترغیب می کند همین الان پشت تلفن کمی با او صحبت کنم.

بعد از کمی گفتگو می گوید: دخترم من معمولا منزل هستم. هر وقت دوست داشتی بیا. تشکر می کنم و برای فردا عصر با او قرار می گذارم.

سوالاتی که معمولا از خانواده های شهدا می پرسیم را مقابلم چیده ام، اما دوستشان ندارم. برای سردار گمنام عملیات کربلای پنج این سوال ها را نمی پسندم. بیشتر می خواهم با مادرش گپ و گفتی صمیمانه داشته باشم. قرار نیست فرم های رسمی مشخصات خانواده های شهدا را همراه ببرم. پس فقط ضبط صوت و دوربین عکاسی ام را آماده می کنم تا فردا...

آدرس سرراستی دارند. مادرجان بدون هیچ سوالی درب را باز می کند. از پله ها که پایین می روم، همان طور که تصور کرده بودم، چهره ای می بینم دلنشین و آرام که با لبخندی مهربان تزئین شده است. خطوط عمیق چهره اش گویای سال ها حسرت است برای دیدار فرزند... شاید در دنیایی دیگر...

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

شهید «علیرضا آملی» از فرماندهان خط شکن عملیات کربلای پنج است که در بیست شهریور 1345 متولد شده است. در عملیات های مختلفی چون کربلای چهار شجاعانه حضور داشته و بارها زخمی و مجروح شده است.

تا این که در 19 بهمن 1365 به عنوان جانشین گردان حضرت علی اکبر(ع) لشگر10 سیدالشهدا درعملیات کربلای پنج به آرزوی همیشگی اش می رسد و مهمان حضرت زهرا(س) می شود.

مادر تعارفمان می کند. می نشینیم. برایمان چای می ریزد. شروع به صحبت می کنیم.

حال و احوال خودش و 3 فرزند دیگرش را می پرسم. با آرامشی عمیق که مرا درخلسه ای گرم فرو می برد از بچه هایش می گوید و این که هر کدام مشغول زندگی خودشان هستند و او دعاگویشان...

از همسر خوب و مهربانی می گوید که چند سالی است تنهایش گذاشته است...

در جواب سوالم که از مادرجان در مورد کودکی علیرضا می پرسم، چند ثانیه ای که انگار او را به چهل سال پیش می برد، سکوت می کند. تبسم کوچکی روی لب های چروک خورده اش نقش می بندد و می گوید:

خیلی پرجنب و جوش و فعال بود. زمان انقلاب با دوستانش روی پشت بام می رفتند. هرچقدر سوال می کردم چه کار می کنید، می گفت: کارخاصی نمی کنیم مادر، شما نگران نباشید...

بعدها فهمیدم که با دوستانش کوکتل مولوتف (بمب دستی آتش زا) درست می کرد و با هم به تظاهرات می رفتند.

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

همزمان با این که چایی ام را می نوشم، از مادرجان می خواهم از اولین اعزام علیرضا برایم تعریف کند.

آهی لطیف می کشد و می گوید: روز جمعه بود. به من گفت می خواهد برود نماز جمعه. گفتم برو پسرم. رفت نماز جمعه اما تا شب برنگشت! با نگرانی دنبالش می گشتیم. پدرش در حال جستجو بود که یکی از آشنایان را در خیابان می بیند. ایشان هم به همسرم گفته بود ما صبح علیرضا را دیدیم که سوار اتوبوس رزمندگان اعزامی شده و رفته پادگان تهران برای اعزام به جبهه!

بعد از 3 روز جستجو رفتیم پادگان تهران. در پادگان پرس و جو کردیم. گفتند بله علیرضا آملی این جاست. چند بار پشت بلندگو صدایش کردند اما علیرضا نیامد. از مسئول آن جا سوال کردیم که مطمئن هستید به این جا آمده است؟ گفتند بله مطمئنیم، اما خودش بیرون نمی آید.

آن قدر منتظر ماندیم تا بالاخره دیدیم که از انتهای محوطه با چشمان گریان به سمت ما می آید. من و پدرش جلو رفتیم. او را محکم در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم.

پدرش آرام گفت: پسرم مگر در خانه مشکلی داشتی که یواشکی آمدی؟

آن جا بود که فهمیدم علیرضا قبلا با پدرش در مورد تصمیمش صحبت کرده و فقط من اطلاع نداشتم.

آن روز هر طور بود او را به خانه برگرداندیم. اما دیگر علیرضا مثل قبل نبود. دائم در یک گوشه می نشست و گریه می کرد. غذا نمی خورد. بعد از چند روز دیگر طاقت نیاوردم. کنارش رفتم و گفتم پسرم این طور که نمی شود. تو مدام در حال غصه خوردنی و من از دیدن تو ناراحتم. بلندشو برو. من طاقت دیدن تو را در این حال ندارم.

و علیرضای من غرق شادی شد...

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

مادرجان ساکت می شود. انگار دیگر ما را نمی بیند. پرواز کرده است به سال های دور. به کنج اتاق قدیمی و گرمای در آغوش کشیدن علیرضا...

به احترام سکوتش، سکوت می کنم.

چند دقیقه ای که می گذرد خودش دوباره متوجه ما می شود و با لبخندی به پهنای صورت، شروع می کند به تعارف کردن میوه...

شهید «علیرضا آملی» به مدت 6 سال در جبهه بوده و در عملیات های مختلف شرکت می کند. به گفته خانواده هرگز در این مدت نامه ای برای خانواده نمی نویسد. درسش را در جبهه ادامه می دهد و موفق به کسب دیپلم می شود. تنها راه ارتباطی خانواده با علیرضا از طریق تلفن بوده و گاه گاهی خبری شفاهی از طرف دوستانی که برخلاف علیرضا، به مرخصی می آمدند...

از مادرجان می خواهم از زخمی شدن های مکرر علیرضا برایمان بگوید.

مادرجان آهسته تکیه می دهد. احساس می کنم سعی دارد افکارش را بر روی موضوع درخواستی متمرکز کند. این طور تعریف می کند: علیرضا چندین بار درعملیات های مختلف مجروح شد. هربار که به ما اطلاع می دادند زخمی شده، او را در یک بیمارستان پیدا می کردیم. چند روز بیشتر در خانه دوام نمی آورد. به محض این که کمی جان می گرفت برمی گشت منطقه.

در ایامی که به اجبار در خانه بود مساله ازدواجش را مطرح می کردم ولی هر بار می گفت تمام زندگی من فعلا در جنگ خلاصه می شود. انشاالله بعد از اتمام عملیات. ولی هرگز عملیاتی که علیرضا بعد از آن آرزوی مرا برآورده کند، تمام نشد...

می خندم. مادرجان هم می خندد. اما نگاهش غیر از خنده حالت غریبی به خود می گیرد که من آن را درک نمی کنم...

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

ادامه می دهد: همیشه قبل از اعزام وقتی او را از زیر قرآن رَد می کردم، زیر گلویش را می بوسیدم و به او می گفتم علیرضا جان حواست باشه من راضی نیستم نه شهید بشی، نه اسیربشی و نه گمنام بشی...

علیرضا هم با ناراحتی می گفت: آخه پس مادرجون توی جبهه که حلوا خیرات نمی کنند. بالاخره یکی از این اتفاق ها برای آدم می افته. پس شما می خوای منو از همه ی این اتفاق های خوب که جزو خواسته های منه محرومم کنی؟!

هر دفعه با ناراحتی می رفت. اما من دلم راضی نمی شد...

تا این که برای آخرین بار مجروح شد، از بیمارستان اراک با ما تماس گرفتند. صبح خیلی زود حرکت کردیم و اول وقت رسیدیم بیمارستان اراک. همزمان با ورود ما علیرضا را که تیر به رانش خورده بود به اتاق عمل می بردند. از پدرش خواستند برگه رضایت عمل را امضا کند.

علیرضا گفت: چرا از پدرم اجازه می خواهید؟ من خودم هر رضایت نامه ای باشه امضا می کنم. بعد خودش برگه رضایت عمل را امضا کرد.

بعد از عمل، قبل از این که کامل به هوش بیاید در حالت بیهوشی گریه می کرد و حرف می زد. از سخنانش می شد فهمید که با ائمه اطهار(ع) صحبت می کند. وقتی کامل به هوش آمد، مرا صدا زد و گفت: مادرجون. در خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. از ایشان شهادتم را خواستم. اما ایشان فرمودند تو زخمی می شوی اما شهید نه! چون مادرت رضایت ندارد.

وقتی با گریه خوابش را برایم تعریف کرد، من هم از خوابی که دیده بود به گریه افتادم. از اتاق بیرون رفتم و در محوطه بیمارستان گریه کردم.

برای استراحت منتقلش کردیم منزل. چند روز بعد از این که فقط کمی حالش بهتر شد، آماده رفتن به منطقه شده بود. جلوی درب منزل از زیر قرآن ردش کردم. با خودم و مادرانه هایم کنار آمده بودم. دیگر زیر گلویش را نبوسیدم. صورت ماهش را غرق بوسه کردم و گفتم: برو پسرم. دعا می کنم هرچه از خدا می خواهی به تو بدهد...

این دفعه علیرضا خوشحال و خندان رفت. آنقدر ایستادم تا رسید سر کوچه. برگشت. برای آخرین بار به قد و بالای رعنایش نگاه کردم. برایم دست تکان داد. خندید و رفت...

و دیگر برنگشت...

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

در روز 19 دی ماه 1365 عملیات کربلای 5 با رمز یازهرا(س) آغاز گردید. یک منطقه به گروهان نصر به فرماندهی «علیرضا آملی» محول شده بود که دشمن خیلی مقاومت می کرد. به دلیل حجم آتش دشمن، گروهان زمین گیر شده بود. وقتی علیرضا وضع را این گونه می بیند خودش شجاعانه در ابتدای ستون قرار می گیرد و به هدایت مستقیم نیروها می پردازد. درگیری هر لحظه شدیدتر می شود و مقاومت عراقی ها بیشتر.

بالاخره با استقامت گروهان های نصر، فتح و فجر مقاومت نیروهای عراقی از بین رفت و خط شکسته شد. تقوا، ایثار و شجاعت علیرضا مثال زدنی بود. برای رسیدن به معشوقش لحظه شماری می کرد تا این که بالاخره به وصال رسید...

مادرجان خاموش می شود. موج اشک در ساحل چشمانش کناره می زند و قطره ای گرم، بی اجازه، روی پوست چروک خورده اش راه می گیرد...

دوباره شروع به تعریف می کند، اما با صدایی محزون و آهسته: وقتی شهدای عملیات کربلای 5 را آوردند به من نگفتند که جگر گوشه ام هم جزو شهداست. همسرم چند روزی بود که از جبهه برگشته و در خانه ماندگار شده بود. هر چه می پرسیدم چرا نمی روی، جواب می داد مهماتی که قرار بود حمل کنم هنوز آماده نیست.

همین مساله شک مرا برانگیخت و باعث شد به حرف هایش با دوستان علیرضا دقت کنم. آنقدر رفتند و آمدند و پچ پچ کردند که بالاخره واقعیت را از حرف هایشان فهمیدم...

به علت غلط نوشته شدن نام فامیلی، تابوت علیرضا اشتباهی رفته بود مشهد. بعد منتقل شد تهران و تا از سفر برسد کرج چند روزی طول کشید...

آه عمیقی می کشد و دیگر سکوت می کند.

کربلای 5////حضرت زهرا(س) به پسرم گفته بود شهید نخواهد شد

از او می خواهم وصیت نامه علیرضا را برایم بیاورد.

شهید «علیرضا آملی» در قسمتی از وصیت نامه زیبایش نوشته است:

«خدا شاهد است که شهادت ما برای بهشت او نیست، بلکه برای رضای اوست و امیدوارم که این فیض عظمی را نصیب ما بگرداند»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها