به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید «فریدون حاتمی» فرزند شیریندل اول اردیبهشت ماه 1343 در روستای مجنده استان اردبیل به دنیا آمد. پدرش کشاورز و دامدار بود. ابتدایی را در روستای زادگاهش خواند و بعد از آن به دلیل نبود مدرسه راهنمایی در روستا ترک تحصیل کرد و به تهران رفت.
در تهران و شهرک اکباتان پیش برادر بزرگش عزیز مشغول کار شد. یکسال بعد خانوادهاش از روستا به اردبیل رفتند و در محله حسنآباد ساکن شدند. فریدون در تهران علیرغم اینکه دانشجو نبود دورادور با هسته حزب الله دانشگاه تهران همکاری داشته و همراه دوستش اشرف که او هم در شهرک اکباتان بود پایگاهی را تشکیل داده و در مکانهای حساس شهر مانند پمپ بنزین، نیروی برق و بانک نگهبانی دادند.
بعد از شروع جنگ تحمیلی اشرف به جبهه میرود. اواخر سال 1360 اشرف از طرف کمیته انقلاب اسلامی برای بار دوم راهی جبهه میشود و با شهادتش فریدون را تنها میگذارد و برای همین او هم به اردبیل آمده و بانی تاسیس پایگاه بسیج در محله رسولیه میشود. بهمن ماه همان سال به عنوان پاسدار رسمی در سپاه پاسدارن اردبیل ثبتنام کرده و برای گذراندن دوره آموزشی شش ماهه به پادگان آموزشی «خاصهبان» تبریز میرود.
بعد از آموزش به اردبیل برگشته و خدمتش را در سپاه شروع میکند. وی در عملیاتهای خیبر، بدر، والفجر8، کربلای4 و کربلای5 شرکت کرده و سال 1365 همسر و تنها فرزندش مسعود را به دزفول میبرد. چهار، پنج ماه به علت بمباران شدید دوباره آنها را به اردبیل برمیگرداند. وی در نهایت بیست و یکم مرداد ماه 1366 در منطقه عمومی شلمچه در حالی که مسئولیت خدمات مهندسی لشکر 31 عاشورا را عهده دار بود به شهادت رسید.
برای دروی محصول سرِ زمین میرفتیم. فریدون گفت: شما بروید. دو ساعت بعد منم میآیم.
آن دو ساعت را برای یاد گرفتن قرآن پیش میرزا عباس احدی میرفت. هنوز پنجم ابتدایی را میخواند. وقتی هم که از مدرسه برمیگشت قرآن را برمیداشت و آیهها را آرام و شمرده میخواند. پدرم هم کنارش مینشست و با شور و شوق گوش میداد.
زیارت قبول
فریدون نخی را به ساقه سیب بسته و آن را از گردنش آویزان کرده بود. میخواست سیب را پوست بکند که چاقو از دستش در رفت و گوشه چشمش خورد و زخمی شد. پدرم سراسیمه آمد و وقتی فهمید چشم فریدون سالم مانده نذر کرد او را به مشهد ببرد. زود فریدون را برای مداوا به اردبیل برد و بعد از خوب شدن زخمش، خواست راهی مشهد شوند و من پیش پدرم رفتم و اشک ریختم. پدر که دل رئوفی داشت مرا هم با خودشان برد. از شانس پدر هر دو در مشهد سرخک گرفتیم و نمیدانم پدرم فرصت کرد برود زیارت آقا امام رضا(ع) یا نه!