با شهدای انقلاب/ 23

از حضور در قیام 15خرداد 42 تاشهادت در راه انقلاب سلامی در بهمن ماه 57

در جریان قیام 15 خرداد سال 42 درحالیکه هفده ساله بود، به دنبال پدر حرکت می کند تا به سمت باقر آباد برود، امّا دیگران او را به دلیل کمی سن باز می گردانند تا اینکه در سال 57 به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت باشد برسد.
کد خبر: ۲۲۳۴۱۳
تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۰:۳۰ - 10February 2017

به گزارش دفاع پرس از تهران، شهید محمد کاظمی سال 1325 در شهر مقدس پیشوا به دنیا آمد.

تحصیلات ابتدایی خود را که به پایان رساند  مشغول به یادگیری کفاشی شد.

در سن 16 سالگی به تهران رفت تا مادربزرگش را از تنهایی درآورد ضمن اینکه کفاشی را ازعموی خویش بیاموزد.

او توانست طی مدت کوتاهی کفاش ماهری شود امّا پس از ازدواج به رانندگی با تاکسی پرداخت وسپس در انجمن توانبخشی تهران به عنوان راننده آمبولانس استخدام شد.

اودر حالی که  صاحب دو فرزند بود محل زندگی اش را از تهران به پیشوا انتقال می دهد.

در جریان  قیام 15 خرداد سال 42 درحالیکه هفده ساله بود،به دنبال پدر حرکت می کند تا به سمت باقر آباد برود، امّا دیگران او را به دلیل کمی سن باز می گردانند.

در جریان مبارزات انقلاب اسلامی 57 نیز فعال بود و همچنان در مجالس و سخنرانی ها حضور داشت.

باتوجه به وظیفه اش که رانندگی آمبولانس بود در کمک رسانی به مجروحین دریغ نمی کرد، تا اینکه شب هنگام شنبه 19 بهمن ماه 57 درحین حمل مجروحین تیری به پیشانی اش اصابت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پیکر مطهرش که در جوار امامزاده جعفرآرمیده است نوری است از انوار انقلاب.

نامه ای به بابا «دلنوشته دختر شهید»

به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد تا به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد.

با مداد رنگی هایم یاد خوب آمدنت را نقاشی کرده ام.

کسی نیست که زندگی را برایم دیکته کند.

غلط هایم را بگیرد و دور روزهای اشتباهم خط بکشد و مجبورم کند از روی تجربه هر کدام را ده بار دوره کنم.

جغرافیایی بودن تو مرز دریا را گرفته.

آنجا که تویی ماهی ها نمی توانند بیایند چه برسد به من.

هر گاه خواستم بنویسم بابا آب داد نوک مدادم  می شکست و حالا گاه وبی گاه با کوچک ترین یادی از تو قلبم می شکند.

پدر جان بیا و لحظه هایم را قسم بده تا بدانی در نبودنت چه کشیده ام.

گذر عمر با کسی تعارف ندارد , دیدی آنچه را که میخواستی نگذرد،گذشت.

از کدام غروب غمگین طلوع میکنی , تا بگویم مرغها چمدانهایت را بیاورند.

در کدام صبح یخ زده کلبه قلبم را به صدا در می آوری که به هزار خواهش دعوتت کنم , تا بدانی در اجاق سرد دلم چیزی جز یاد تو نمی سوزد.

پروانه ها به شاخهء ترد تنهاییم پیله کرده اند.

زمین خوردنم را تماشا کن  بیا و دستانم را بگیر.    

بیا و بگو بزرگ میشوی ، ازیادت می رود.

حالا بزرگ شده ام ، امّا بزرگی ات از یادم نرفت.

بیا و ببین قلب بهانه گیرم لجوجانه پای به زمین می کوبد و هر روز تو را از من می خواهد و بادکنک بغضم را بی مهابا جلوی هر کس و ناکس می ترکاند و به هر بهانه باران تمنا روی صورتم می ریزد .

خودت بیا و جواب این دل داغدار را بده.

من دیگر خسته شده ام.

دیگر رویم نمی شود بگویم عروسکهایم سراغت را می گیرند.

توپ قل قلی ام را زمین می زنم امّا بالا نمی رود با اینکه مشق هایم را خوب نوشته ام.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار