به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، معجزه حادثه غریبیست. آنچنان که در یک لحظه و در اوج ناامیدی و امید نیرویی به کمک می آید و نجات بخش آدمی میشود. معجزاتی که میتوان اوج آن را در صحنهها و وقایع بی شماری از دوران دفاع مقدس و روزهای دلبستگی و ایثار برای خدا دید.
سختی اردوگاههای عراق، روزهای دردآور اسارت و شکنجههای گاه و بی گاه نیروهای عراقی از رزمندهها چنان کوه صبری ساخته بود که تنها با توکل بر خدا و معجزهای از طرف او امکان پذیر بود. تحمل تک تک ثانیههای طاقت فرسای اسارات بیشتر شبیه معجزه بود، چنانچه در همین ساعتها و ثانیهها نیز لطف و نظر خدا چنان نمایان و آشکار میشد که تحمل سختیها را آسان میکرد.
متن زیر روایتی از معجزه خدا در یکی از روزهای اسارت شکر الله احمدزاده است.
اشک در چشم همه حلقه زده بود. فریاد «یا مهدی» همه آسایشگاه را پر کرده بود. یکی لبه جیبش را کند. دیگری آستیناش را از بیخ درآورد و بین چند نفر از دوستانش تقسیم کرد. سومی پیراهنش را درآورد و با تیغ کوچکی آن را به قسمتهای کوچکی پاره کرد و به دیگران داد.
یک لحظه ندای یا مهدی قطع نمیشد. کسانی که هیچ تکهای از لباسهای او گیرشان نیامده بود، به سر و صورتش دست میکشیدند، او را در آغوش میفشردند، میبوییدند و میبوسیدند.
- سرکار استوار خوشا به احوالتان. کاش آقا به ما هم توجهی میکرد.
از زمانی که میشناختمش و با او در اردوگاه هم آسایشگاهی شده بودم، به سختی راه میرفت. ارتشی بود و خدمه تانک. در یکی از جنگ و گریزها از روی تانک به پایین پرتاب شده بود، حتی در یک جا به جایی کوچک هم باید بچهها کمکش میکردند و همین مسئله دردش را دو چندان کرده بود. اما حالا... .
چند روز که تب و تاب آن اعجاز خوابید، یک روز ماجرا را از خودش پرسیدم:
- راستی سر گروهبان، نگفتی قضیه از چه قرار بود؟
- هیچی آقا شکرالله، آن روز که همه شما از آسایشگاه بیرون رفته بودید، من تنهای تنها بودم و درد پا و کمرم دوچندان شده بود. خیلی درد داشتم و دلم پر بود. نیاز مُبرمی به کمک بچهها داشتم، اما کسی نبود که کمکم کند. اشک در چشمانم حلقه زده بود. دیگر از آن همه کمک خواستن هم خسته و شرمنده شده بودم. با خود گفتم: آخه تا کی بچهها باید به من کمک کنند؟ از ته دل آقا را صدا زدم: «یا مهدی ادرکنی.»
در همین موقع چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاد؛ دستی زیر بغلهایم را گرفت و از زمین بلندم کرد. به سبکی پَر شده بودم. انگار هیچ دردی نداشتم. برگشتم که تشکری کرده باشم، اما هیچ کس در کنارم نبود. دیگر دردی هم نداشتم. انگار خواب میدیدم. من نظرکردهی آقا شده بودم و ... . دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. رو به من کرد و گفت: «راستی آقا شکرالله، نظرکردگی مسئولیت سنگینی روی دوش آدم میگذارد. خیلی سنگین!»