روایتی از مبارزات انقلابی شهدای کرمانی

عده‌ای ترسیدند و عقب رفتند. ولی عدۀ بیشتری ایستادند و منتظر حرکت بعدی جوان شدند. مرد جوان پلاکارد را بر دوش خود گذاشت و فریاد زد: «یا مرگ یا خمینی! یا مرگ یا خمینی!»
کد خبر: ۲۲۵۴۹۲
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۰ - 07February 2017

به گزارش دفاع پرس از کرمان، بهمن 1357 یادآور روزهای قیام یک ملت مظلوم و ستمدیده علیه حاکمان ظلم و جور است. به مناسبت ایام الله دهه فجر خاطرات شهدای کرمانی دوران دفاع مقدس از روزهای پر مخاطره انقلاب را مرور می کنیم:

ننگ با رنگ پاک نمی شود

قبل از انقلاب، وقتی محمد هنوز نوجوان بود، یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: یک خبر خوب! اعلم به درک واصل شد.

پدرم که این حرف ها را گنده تر از دهن او می دانست، با اخم گفت: بگیر بشین بچه. مردن اعلم چه دخلی به تو دارد؟!

محمد در حالی که لبخند همیشگی اش را بر لب داشت شروع کرد به بحث کردن و مرتب می گفت: آخر بابا  نمی دانید این ها چه ظالم هایی هستند!

این حرف ها مال زمانی بود که ترس از رژِیم شاه در خانه ها رخنه کرده بود و مردم از موش های دیوار هم وحشت داشتند!

تا این که به سال 1356، صبح که به خیابان می آمدیم، می دیدیم چیزهایی روی دیوار نوشته شده و مأموران دولت روی نوشته ها را با رنگ دیگری پوشانده اند. روز بعدش می دیدیم که روی رنگ ها برای بار سوم نوشته اند. ننگ با رنگ پاک نمی شود.

رساله

....یک روز محمد یک کتاب داد  به پدر و گفت: این کتاب را به مهندس ادارۀ شما قول داده ام. برایش می بری؟

پدر تعریف می کرد که آن آقای مهندس وقتی کتاب را دیده بود، با دستپاچگی آن را در کشوی میزش پنهان کرده و گفته بود: مگر اداره جای این کارها است!...

غروب آن روز باز صدای بحث دو برادر در خانه پیچید. محمد می گفت: گفتید دور و بر اعلامیه نگردیم، گفتیم چشم. حالا رساله چه اشکالی دارد؟ غیر از احکام و مسایل مسلمانی که چیزی ندارد!

کم کم شعله های انقلاب به هر سو زبانه می کشید و سرکرده های رژیم، برای این که چند روز بیشتر عمر کنند حتی از آتش زدن مساجد دریغ نمی کردند.

ما هر شب دور محمد را می گرفتیم و خبرهای دست اول  را از او می شنیدیم.

اما روزی که مسجد جامع کرمان را آتش زدند، خیلی گرفته و درهم بود. شب هرچه کردیم چیزی نمی گفت انگار لب هایش را دوخته بودند.

راوی: خواهر سردار شهید محمد نصرالهی

حمله چماقداران

24 مهر سال 57 اوج مبارزات مردم کرمان بود. در آن روز مردم در اعتراض به سرکوب مبارزات مردم قم و یزد تظاهرات عظیمی راه انداختند و عده ای به مسجد جامع آمدند تا به سخنرانی هایی که علیه رژیم می شد، گوش بدهند  آن روز من رفتم دنبال محمد که دیر کرده بود. علت را که پرسیدم، گفت: «مادرم نگران است. می گوید با این وضع ناجور صلاح نیست به مسجد بروید. نمی گذاشت بیایم. مشکل راضی اش کردم.

از همان جا دلمان شور افتاد که نکند برای محمد اتفاقی بیفتد. وقتی به مسجد رسیدیم، محمد و چند نفر از بچه ها به پشت بام رفتند و از آن جا به هدایت مردم و شعار دادن پرداختند. ناگهان یک سری چماق دار و ساواکی به مسجد حمله کردند. من  و یکی دو تا از بچه  ها توانستیم به موقع فرار کنیم، اما باقی در مسجد گیر افتادند، از جمله محمد، چون ساواکی ها درها را بسته بودند. چماقداران به جان مردم افتادند و حرمت مسجد را نگه نداشتند وآن را به آتش کشیدند.

محمد (سردار شهید گرامی) هم کتک مفصلی خورده بود. وقتی به هزار زحمت خودمان را به داخل مسجد کشاندیم، او را دیدیم که با سر و روی خونین گوشه ای افتاده. او را از مسجد بیرون بردیم و سرش را شستیم و باندپیچی کردیم. خودش می گفت: چیزی نیست، یک خراش جزئی است، اما رنگ و رویش پریده بود.


راوی: ناصر ابوالحسنی
 
یا مرگ یا خمینی

آن روز همۀ مردمی که در اطراف مسجد جامع بودند، مردی را دیدند که کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشیده  بود و با پلاکاردی از در اصلی مسجد جامع خارج شد. رفتار  مرد جوان  به گونه ای بود که توجه همه را جلب کرده بود و همه با کنجکاوی با او نگاه می کردند. وقتی  کنجکاوی مردم خوب تحریک شد، مرد پلاکاردش را باز کرد و همه چشمها متوجۀ عکس امام خمینی (ره) شد که روی پارچه نقش بسته بود.

عده ای ترسیدند و برای اینکه  گرفتار نشوند، عقب رفتند. ولی عدۀ بیشتری  ایستادند و منتظر حرکت بعدی جوان شدند. مرد جوان پلاکارد را بر دوش خود گذاشت و با قدمهای محکم و استوار به طرف خیابان اصلی رفت و بعد  با صدای بلندی که همه می شنیدند.

فریاد زد: «یا مرگ یا خمینی! یا مرگ یا خمینی!»و بعد با صدای بلندتری داد زد: «بگو مرگ بر شاه!»

این اولین صدای بلند اعتراض در شهر کرمان بود و آن مرد جوان کسی نبود جز پسر من، مهدی کازرونی.


 راوی: مادر سردار شهید حاج مهدی کازرونی
 
انتهای پیام/        
نظر شما
پربیننده ها