گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: خاطراتش را جزء به جزء به خاطر دارد. خستگی، تشنگی، درد ناشی از مجروحیت و جانی که برای نجات، تنها امیدش به خدا بود، خاطرات سه روز مجروحیت و گمگشتگی «مجید جلالی» رزمنده لشکر عاشورا در عملیات والفجر مقدماتی را ساخته است. بخش اول و دوم گفتوگوی دفاع پرس با این رزمنده دفاع مقدس پیشتر منتشر شده است، که می توانید قسمتهای اول و دوم آن را در
اینجا و
اینجا بخوانید.
در ادامه بخش پایانی این گفتوگو آمده است.
برای رفع تشنگی آب زیر گل را به لبهایمان مالیدیم
سانت به سانت جلو می رفتیم. هر چند متر شهیدی، کوله ای یا تفنگی روی زمین افتاده بود که نشان می داد، مسیر را درست می رویم. بعد از دقایقی حرکت، دقایقی توقف می کردیم. از قبل ظهر تا ساعت حدود چهارعصر سینه خیز رفتیم شاید هزار متر دور شده بودیم که یک تانکر بزرگ آب کنار جاده روی زمین دیدیم. روحیه مان تقویت و سرعتمان مضاعف شد. خودمان را به تانکر آب رساندیم. تانکر خالی بود، از نم گل و لای که زیر آن مانده به لبهایمان مالیدیم. پشت تانکر جای امنی بود که با دوستم نشستیم و دقایقی استراحت کردیم. دوستم یاد خانه شان در مشکین شهر افتاده بود و تعریف کرد پدرش تعدادی گاو و گوسفند و مقداری باغ و زمین دارد و وضعشان خوب است، پرسید شما چکاره اید؟ من گفتم پدرم حاجی و بازنشسته راه آهن است و در بازار اردبیل هم فرش فروشی دارد. خدا را شکر توانمندیم. برادرم ارتشی است و خودم محصل دبیرستان بودم که به جبهه آمدم. دوباره مسیر را ادامه دادیم. هوا داشت تاریک می شد که به یک سه راهی رسیدیم (زائرین راهیان نوری که به یادمان فکه رفته اند احتمالا به یاد دارند مسیری که جاده اصلی و آسفالته فعلی به سمت یادمان می پیچد) سه مجروح بد حال از بچه های عاشورا آنجا افتاده بودند. پرسیدند کجا می روید؟ گفتم به سمت جلو و نیروهای خودمان می رویم. گفت بنده خدا کدام جلو؟! کدام نیرو؟! دیشب به این محل که رسیدیم دستور عقب نشینی آمد و نیروها از این مسیر برگشتند. تازه فهمیده بودیم حمله شکست خورده و ما در بین دشمن و خودی جا مانده ایم.
یکی از سه مجروح را شناختم محمد آذرآبادی بود. او را قبلا در پرسنلی لشکر دیده بودم و برایم جای سوال داشت اینجا چه می کند. آن دو نفر دیگر را نشناختم. هوا داشت تاریک می شد و ما دیگر توان حرکت نداشتیم. تپه مانند کوچکی به اندازه دو کمپرسی خاک در نزدیکی ما قرار داشت. آذرآبادی که از ما بزرگتر و با تجربه تر بود، گفت شب سختی را خواهیم داشت. قرار شد هر کدام برای خود سنگری بکنیم .دست راست من سالم و بسیار قوی بود. با سرنیزه چاله ای کندم که فقط از سر تا زانویم در آن جا می شد. دوست مشکین شهری من و دو نفر دیگر هم جانپناهی درست کردند.
تجربه یک شب خوابیدن در چاله
یکی از آن سه نفر هر دو پایش شکسته و امکان بلند کردن وجود نداشت، او را کشان کشان به پشت تل خاک آوردیم و گرسنه، تشنه، زخمی و با احساس درد در چاله ها رفتیم. با تاریکی کامل هوا دوباره منورهای عراقی روشن شد. از حدود 9 شب تا گرگ و میش صبح یکسره آتش می بارید. با شنیدن صدای هر سوت خمپاره و یا انفجار خمپاره های زمانی، خود را شهید می دیدیم. دیگر حتی صدای دوست بغلی را نمی شنیدم.
تیرهای رسام از چند سانتی بالای سرمان رد می شد. پای خود را وقتی به داخل چاله جمع می کردم درد شدید همراه با خون ریزی از زانو را حس می کردم. اگر می خواستم پاهایم را باز کنم از چاله بیرون می زد و تیر و ترکش می خورد. گاهی اصابت خمپاره ها بقدری نزدیک بود که خاک نرم محل انفجار به گوش و دهانمان می ریخت. کنترل ادرار دیگر غیر ممکن بود و شلوار من کاملا تا صبح کثیف شده بود. دود بقدری زیاد شد که به سختی آسمان و ستاره های خدا را می دیدیم. تنها آرامش مان ذکر خدا و معصومین و مدد خواستن از نام نامی گردانم حضرت امام حسین (ع) بود.
روز دوم حضورمان در عملیات بود که بالاخره هوا روشن شد. اطرافمان آرامتر شده بود. چه شب سختی را گذراندیم. شاید آن شب برای ما سالها طول کشید. آنقدر خاک بر سر و رویمان ریخته بود که انگار از گور خارج می شدیم. آن بنده خدا که دو پای شکسته داشت شهید شده بود، اما بقیه زنده بودند؛ اگرچه بر جراحتشان افزوده شده بود. آذرآبادی به سختی حرف می زد و با اشاره مسیر عقب نشینی را به ما نشان داد، در همان حال گفت: اگر می توانید شما بروید و جای ما را بگویید. من و آن دوست مشکین شهری ام بسختی قادر به حرکت بودیم. با طلوع خورشید حرکت کردیم و آن دو نفر ماندند. از جاده خارج و به سمت محل یادمان شهید آوینی فعلی می رفتیم. اندک راه از صبح تا شب طول کشید. با توجه به وجود تپه های کوچک در منطقه و امکان عبور از شیارهای بین آن می شد ایستاده حرکت کرد و از اصابت گلوله در امان ماند. از تفنگم به جای عصا استفاده کردم.
کمپوتی که بهترین غذای دنیا بود
علف هایی که پرز سمباده ای داشت، در برخی از نقاط صحرا به چشم می خورد. این علف ها را کنده و به دهان می ریختیم و پس از جویدن و قورت دادن آب آن تفاله اش را پرت می کردم.
صحرا آرام بود. ظاهرا همه، ما را فراموش کرده بودند. باندهای خونی با مخلوط رمل تبدیل به ملات شده بودند. چفیه گردنم را به کمک دوستم با سرنیزه دو تکه کرده هر کدام را به پایی بستم. چفیه زمین افتاده ای را هم به دست چپم پیچیدم. در مسیر عقب نشینی چندین شهید به فاصله افتاده بودند. آر پی جی، اسلحه و کوله پشتی های ریخته شده مسیر درست را نشان می داد. ظهر گذشته و ما هنوز کمکی پیدا نکرده بودیم. به کوله افتاده ای دست زدیم که خوراکی نداشت. قمقمه شهیدی را برداشتیم آب نداشت. خدایا! همه همچون مولایمان با لب های تشنه به اوج رسیده بودند.
حدود ساعت چهار عصر از پشت تپه ای کوچک فریادی شنیدیم. «برادر برادر» جوانی حدود 18 ساله ما را دید و صدا کرد. رفتیم کنارش، یک پایش شکسته و آتل بسته بودند و روی برانکارد برزنتی دراز خوابیده بود. خودش را معرفی کرد و گفت: از بچه های تهران هستم. بخشی از گردان ما در جلو بود که دیشب عقب کشیدیم و من هم مجروح شدم، تا اینجا من را آوردند، اما بیشتر از این نتوانستند من را همراهی کنند. مرا پشت این تپه گذاشتند و رفتند. کوله پشتی ام پایین شیار افتاده. می توانید آن را بیاورید؟! شیار چند متر بیشتر نبود. من رفتم و به سختی زیاد کوله را آوردم. داخل کوله یک کمپوت قرار داشت که در آن حالت بهترین غذای رستوران های دنیا بود؛ ولی چگونه می توانستیم بازش کنیم؟ یک نفر کمپوت را گرفت. یکی دیگر هم سرنیزه را روی درب آن گذاشت و یکی با خشاب کلاش به سرنیزه می زد. سه جوان با زحمت بازش کردیم هر کدام قطراتی آب و تکه ای از میوه اش را خوردیم و دراز کشیدیم. اصلا انرژی نداشتیم. شب شد، جای امشبمان از جای دیشب امن تر بود. خطر تیر دوشکا نداشت و حجم آتش و انفجار هم کمتر شده بود. هر کدام گوشه ای افتادیم. من به داخل شیار رفتم. منورها فانوس شب شده بودند. دیگر بی خیال خمپاره ها شدم و خودم را به دست خدا سپردم.
نمازی در جهت مخالف قبله، اما رو به خدا
بوی بد شلوارم خودم را خفه می کرد. دقایقی بعد خوابم برد. نمی دانم چه ساعتی بود با صدای انفجار نزدیکی بیدار شدم. دست راستم را به خاک زدم و به نیت تیمم به صورتم کشیدم. نیت دو رکعت نماز صبح دراز کش رو به آسمان کردم. با جسم خونی، لباس نجس و کثیف و ادراری به جهتی که قبله نبود، اما یقین دارم سمت خدا بود نماز خواندم.
روز سوم شده بود. بعد از نماز در راز و نیاز با خالقم به این باور رسیدم که فقط باید خودش نجاتمان بدهد و واحدهای رزمی هیچ کاری نمی توانند بکنند. حال عجیبی داشتم. گفتم خدایا ما برای دفاع از دین تو و فرزند پیامبرت خمینی (ره) که بر این باوریم او نایب مهدی (عج) است و راهش راه حق است، برای دفاع آمدیم. بر ما رحم کن و ما را نجات بده. بعد خطاب به امام زمان (عج) گفتم یا امام زمان (عج) به ما آموخته اند که فرمانده اصلی ما شمایید. آقا جان مگر می شود فرمانده ای به سربازانش سر نزند؟! فرمانده! ما را در این دشت فراموش و رها مکن. آقا جان به دادمان برس و این حال تا سپیده ادامه داشت.
محاصره در میدانی از مین
برای خودم، شاپور، آذرآبادگان و بقیه اسم ها که منتظر بودند تا برایشان کمک ببریم، دعا کردم. هوا روشن شد. می خواستم از شیار خارج شوم، دیگر قادر نبودم سینه خیز هم بروم. سینه کش که حالتی متفاوت از سینه خیز است، خود را جلو می کشیدم. جوان تهرانی که دیروز به ما کمپوت داد تا صبح شهید شده بود. با این وجود ما دو نفر با ضعف زیاد حرکت کردیم. دقایقی که رفته بودیم یک جوان خلخالی و یک جوان تهرانی مجروح دیگر را دیدیم. با کمک هم حرکت کردیم. اصلا حال حرف زدن با هم را نداشتیم. به جایی رسیدیم که الان یادمان شهید آوینی در آن جا قرار دارد. آن زمان شیب و ارتفاع تپه ها بیشتر بود. سمت چپش سیم خاردار به طول تپه کشیده بودند که با چنگ و دندان به نوک تپه رسیدیم. پشت تپه مسطح تر و سفت تر بود. یکباره از دره پشت مقتل مردی حدود 50 ساله بادیدن ما بالا آمد. خودش را فیروز فرشباف اهل تبریز معرفی کرد و گفت کشان کشان خود را تا اینجا رسانده است.
پنج نفر جوان خلخالی در جلو، یک نفر تهرانی، من، دوست مشکین شهری ام و در آخر هم رزمنده دیگر به نام فرشباف در یک ستون حرکت کردیم. چند دقیقه ای رفته بودیم، شاید ساعت 9 صبح شد. یکباره دو پاسدار از روبرو فریاد زدند نیایید نیایید اینجا میدان مین است. یا خدا! یعنی ما در داخل میدان مین راه میرفتیم؟! پنج تایی روی زمین نشستیم.
با فریاد آن دو پاسدارکه حدود 80 متری از ما فاصله داشتند روی زمین نشستیم. آن دو فرشته یکی با سرنیزه و دیگری با چنگ و ناخن زمین را می کندند و به سوی ما می آمدند تا آنجا که به 15 متری ما رسیدند. یکی از آن ها گفت: «برادرا تا اینجا چیزی نبود با احتیاط سمت جلو بیاید.» ظاهرا هم چیزی نبود. به قدم پنجم نرسیده من یک سیم نازک تله دیدم تا خواستم داد بزنم پای جوان خلخالی گرفت و یک انفجار رخ داد و این جوان خلخالی شهید شد. آخرین نفر هم فیروز فرشباف از تبریز شهید شد. ما سه نفر هم به یک سو پرت شدیم.
آن دو پاسدار آمدند، یکی زیر بغل جوان تهرانی و مشکینی را گرفت و دیگری مرا کول کرد. چند دقیقه ای آمدیم، من از اینکه پیدا شده بودیم، اشک از چشمانم جاری شد. نام آن پاسدار را پرسیدم، جعفر یا جعفر زاده از سپاه تبریز بود. تعدادی دیگر هم با برانکارد آنجا بودند. کمکمان کردند تا به خط پدافندی لشکر رسیدم. گردان قمربنی هاشم پدافند انجام می داد. امدادگرشان به ما آب داد و جراحت هایمان را پانسمان اولیه کرد.
باورم نمی شد نجات پیدا کرده باشم
آمار و محل ماندن مجروحین و شهدا را که در طی مسیر با آنها برخورد کرده بودم به جعفر گفتم. وی هم به همراه 20 نفر جهت کمک به سمتشان رفت.
ما را با آمبولانس وارد اورژانس مادر کردند. سُرم را وصل و ما را پانسمان کرده و با هلیکوپتر شنوک به پایگاه هوایی دزفول منتقل کردند. در آنجا لباسهایم را با قیچی از تنم خارج کردند. سربازان بدنم را پاک کرده و لباس تمیز پوشاندند. پس از مداوای اولیه، همان شب با هواپیما از دزفول به بیمارستان سینا تبریز بخش جراحی تخت 53 منتقل شدم. وقتی پرستاران مردمی و مهربان بیمارستان، دست و صورت خونیام را می شستند، یاد دعا و راز و نیاز صبح افتادم که اصلا باور نمیکردم همان شب نجات یافته باشم.
در پایگاه چهارم شکاری دزفول اذان مغرب گفته شده بود. مجروحین با آمبولانس به هواپیمای C130 منتقل شدند. برانکارد من به طبقه دوم راهرو وسط قفل شد. صدای داخل هواپیما خیلی زیاد بود. عدهای هم روی صندلیهای کناری نشستند. بعد از چند ساعت هواپیما بر زمین نشست. با باز شدن درب عقب، همراه با سوز و سرمای شدید، چند نفر با لباس شخصی وارد شدند. با توجه به وضعیت جراحت و پرونده همراه، برگه انتقال و نام بیمارستان اعلام و اعزام میشدند. کار با سرعت انجام میشد. مجروح کنار من به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شد. اعلام کردند که باید به بیمارستان سینا منتقل شوم. اعتراض کردم و گفتم که من بیمارستان سینا نمیروم. پرسیدند: «چرا؟» گفتم: «آنجا غسالخانه است» پاسخ داد: «نه برادر! بیمارستان خوبی است.» گفتم: «خیر. من بچه تهران هستم و آن بیمارستان را به خوبی می شناسم و نمیروم.» پزشک خندید و گفت: «درست است که شما بچه تهران هستید؛ ولی این جا تبریز است.» در آن لحظه فقط خندیدم. تصور نمیکردم که در فرودگاه تبریز باشیم.
سربازان نهاجا، من و یک مجروح دیگر را سوار آمبولانس کردند. ماشین به سرعت و آژیرکشان از خیابانهای خلوت و سرد میگذشت. در حال خواب و بیداری از پنجره چراغانی و آذینبندی مسیر را به مناسبت جشنهای دهه فجر میدیدم.
دیشب کجا بودم و الان کجا هستم؟!
در دل گفتم: «دیشب کجا بودم و الان کجا هستم؟» سرباز بالای سرم که فرد احساسی بود، گریهاش گرفته و به دوستش میگفت: «اینها از ما کوچکترند به چه روزی افتادند؟ خدا به پدر و مادرشان رحم کند.» به بیمارستان سینا رسیدیم. مراحل درمان آغاز شد. نیمههای شب به بخش جراحی تخت 53 منتقل شدیم. بیمارستان بسیار تمیز و مرتب بود. بسیج خواهران تبریز به کمک پرسنل بیمارستان آمدهاند. میان هر دو یا سه تخت، یکی از آنها حضور داشتند. خانمهای جوان، تحصیلکرده و مهربان، جای خالی مادران رزمندگان را پر میکردند. آنها دلسوزانه دست، صورت و جسم خونی ما را پاک میکردند.
عدهای از پرستارها صبح تا شب و عدهای از شب تا صبح فردا در کنار رزمندگان بیدار میماندند. دو نفر از برادران قوی هیکل بسیجی هم بودند که برای دستشویی رفتن و حتی شستن مجروحان کمک میکردند. اهالی شریف تبریز و اقشار مختلف مردم به ملاقات جانبازان میآمدند.
یک نفر که استوار ارتش و منزلش نزدیک بیمارستان سینا بود، عصرها با وسایل اصلاح شخصی میآمد و سر و صورت بچهها را تمیز میکرد. در طی مجروحیتهایی که در دوران دفاع مقدس داشتم، هیچ کدام به رسیدگی و احترامی که در بیمارستان سینا و در کنار مردم شریف تبریز بود، نمی رسید.
یک ماه به من استراحت پزشکی دادند. اواخر اسفند ماه به لشکر برگشتم. هنوز پانسمان میشدم و دارو میخوردم. نام گردان بقیهالله و به فرماندهی آقای ادریسی بود. اولین نوروزی میشد که کنار خانواده نبودم. 21 فروردین 62 برای آخرین بار پانسمان پای راستم را باز کردم و به سمت تپه 143 و آغاز عملیات والفجر یک رفتم.
انتهای پیام/ 141