عليرضا شجاع‌داوودی:

18 روز تمام جزو آمار شهدا بودم

عليرضا شجاع‌داوودی گفت: در فکه يك موشک تاو از كنارم رد شد و پشت سرم خورد. با موج انفجارش به هوا پرتاب شدم. معاون گردان آمد بالای سرم؛ گفتم برو بگو شجاع شهيد شد. بعد لبخندی زدم و به كما رفتم. 17 الی 18 روز در كما بودم. حتی ديدم كه روحم دارد از تنم جدا می‌شود.
کد خبر: ۲۲۹۱۰۳
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۱ - 26February 2017
18 روز تمام جزو آمار شهدا بودمبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،  علیرضا شجاع داوودی يكي از ياران اصغر وصالي و از بازماندگان گروه دستمال سرخ‌هاست، كه در ماجراي محاصره پاوه به سختي مجروح شد و بعد از آن نيز بارها و بارها تا مرز شهادت پيش رفت. «شجاع» لقبي بود كه خود اصغر وصالي به اين رزمنده دستمال سرخ داد. شجاع داوودي كه اكنون 62 سال دارد، در يك عصر سرد زمستاني از كوله بار خاطراتش از مبارزات انقلابي گرفته تا حضور در كردستان و جبهه‌هاي دفاع مقدس را با خود آورده بود، تا گوشه‌هايي از آن را تقديم حضورتان كنيم. با ما در گفت‌وگو با رزمنده‌اي كه سال 61 به مدت 18 روز جزو آمار شهدا قرار گرفت، همراه باشيد.

شما از نسل اول جوان‌هاي انقلابي هستيد كه غالبا خيلي زود وارد بحث جهاد و مبارزه مي‌شدند، به نظر شما چه ريشه‌هايي باعث تربيت چنين نسلي مي‌شد؟

اغلب بچه‌هاي نسل اول انقلاب در خانواده‌هاي اصيل و مذهبي تربيت مي‌شدند. خود من كه متولد سال 33 در تهران هستم در يك خانواده كاملاً مذهبي رشد كردم. خانه‌ما در خيابان نواب رو به‌روي چهارراه عباسي بود. در واقع نزديك امامزاده معصوم و امامزاده حسن(ع) بوديم. يك محيط مذهبي داشتيم و از همه مهم‌تر خدابيامرز مادرم بتول فراهاني خيلي دوست داشت من آخوند شوم. از همان طفوليت با چادرش برايم عمامه درست مي‌كرد، روي يك صندلي مي‌نشاندم و مي‌گفت: فرض كن شاه جلويت نشسته و مي‌خواهي به خاطر وضع بي‌حجابي و مخالفت‌هايي كه با دين انجام مي‌گيرد با او مخالفت كني. چه مي‌گويي؟ من هم خيلي جدي مي‌گفتم: آقاي شاه شما نبايد فلان كار را كني و اين كار غلط است و مرگ بر شاه و از اين جور حرف‌ها. تشويق‌هاي مادرم و حمايت‌هايش باعث شد از 9 سالگي در كنار درس و تحصيل، دروس حوزوي را دنبال كنم. يادم است در ايام محرم بچه‌هاي كوچه را جمع مي‌كردم و برايشان روضه مي‌خواندم و لا‌به‌لايش از حكومت شاه انتقاد مي‌كردم. من پايه‌هاي دروس حوزوي را در مسجد و مدرسه حجت تحت نظر آقاي محقق گذراندم. آنجا با آقاي عبدالرضا حجازي بودم. ايشان با برادرش عبدالرسول از منبري‌هاي بنام و شناخته شده بودند. روزها دروس حوزوي مي‌خوانديم و شب‌ها هم به مدرسه مي‌رفتيم. از سوم ابتدايي طلبه بودم تا سوم دبيرستان كه ملبس شدم.

پس قاعدتاً طبق آرزو و خواسته مادرتان، خيلي زود هم منبري شديد؟

بله همين طور هم شد. اساتيدم مي‌گفتند درست را ادامه بده، پاي منبر نرو. اما من مي‌گفتم جايي كه دشمني اسلام برقرار است صرف درس خواندن جايز نيست. در مسجد صاحب الزمان(عج) واقع در چهارراه عباسي يا در هيئات مختلف سخنراني مي‌كردم. حتي به شهرستان‌ها مي‌رفتم و با اسم مستعار آقاي مجتهدي بيشتر براي جوان‌ها منبر مي‌گذاشتم. سخنراني هايم جنبه سياسي داشت. بي‌گدار به آب مي‌زدم و بين مباحث مختلف اعتقادي، احكام و. . . يكدفعه مي‌زدم به خط سياسي و مثلاً مي‌گفتم امام خميني فلان حرف را زده است. البته آن موقع ايشان را «آقاي خميني» خطاب مي‌كرديم. در شهرستان‌ها عمداً  خودم را تابلو مي‌كردم تا ساواك حواسش پرت شود و نداند محل اصلي اقامتم كجاست. همان زمان‌‌ها شاگرد فرش فروشي بودم تا امرار معاش كنم.

دستگير هم شديد؟

چند بار تا مرز دستگيري رفتم، اما توانستم فرار كنم. خيلي وقت‌ها پيش مي‌آمد عمامه‌ام را روي سرم مي‌كشيدم تا شناسايي نشوم. جوان بودم و سر نترسي داشتم. حتي وقتي مخبرهاي ساواك را مي‌شناختم مي‌گفتم برويد بگوييد فلاني از شاه اين حرف را زده است. كفرشان درمي آمد كه يك روحاني كم سن و سال با اين شجاعت مقابلشان مي‌ايستد.

بعد از انقلاب چطور عضو سپاه شديد؟

ما هيئتي داشتيم به نام فاطميه بين الطلوعين كه آنجا در محضر حاج آقا مجد، آقاي علم‌الهدي و آقاي قاسم شيخ الاسلامي تلمذ مي‌كرديم. اتفاقا همين‌ها هم باعث شدند منبري بار بياييم. آقاي مجد بعد از انقلاب به من و سه نفر ديگر از بچه‌هاي محله كه مبارزات انقلابي داشتند معرفينامه داد تا پيش ابوشريف در پادگان امام علي(ع) برويم. موضوع برمي‌گردد به قبل از تشكيل رسمي سپاه. به نظرم 23 بهمن ماه 1357 بود كه معرفينامه از آقاي مجد گرفتيم. در پادگان امام علي يكسري آموزش‌هايي برپا بود و كمي بعد هم كه در دوم ارديبهشت ماه 1358 سپاه رسماً تشكيل شد، ما هم به عضويت آن درآمديم. بعد رفتيم مقر خليج كه در خيابان پاسداران قرار داشت. هسته اوليه گروه دستمال سرخ‌ها در همين مقر خليج پايه‌گذاري شد. البته آن موقع اسم ما دستمال سرخ نبود. بعد كه به كرمانشاه رفتيم، آنجا در اردوگاه خضر زنده بچه‌ها يكسري دستمال‌هاي مربوط به پيشاهنگ‌هاي قبل از انقلاب را پيدا كردند و قرار شد به نشانه تبعيت از خون سيدالشهدا و ياران شهيدمان، اين دستمال‌ها را دور گردنمان ببنديم. مدتي بعد گروه تحت فرماندهي اصغر وصالي به گروه دستمال سرخ‌ها معروف شد.

دوستاني كه گفتيد همراه شما به سپاه آمدند، آنها هم دستمال سرخ بودند؟

بله همگي عضو دستمال سرخ‌ها شديم. هر سه آنها هم شهيد شدند. احمد انصاري مثل خودم روحاني بود. يك جوان شوخ طبعي بود كه بدون بي‌ادبي و حرف نامربوط زدن، حرف‌هايش همه را مي‌خنداند. مسعود نعيمي هم كه دانشجوي ترم چهارم رشته كامپيوتر دانشگاه شهيد بهشتي (ملي سابق) بود. احمد و مسعود هر دو در پاوه به شهادت رسيدند. نفر سوم هم جهانگير جعفرزاده بود كه ايشان در ستون‌كشي سقز به بانه و سردشت در گردنه خان به شهادت رسيد.

خود شما چه تعبيري از گروه دستمال سرخ‌ها داريد؟

آنها چكيده نيروهاي زبده سپاه در اول انقلاب بودند. حضور در اين گروه يك جور افتخار محسوب مي‌شد. ضدانقلاب بين خودشان اينطور ما را تفسير مي‌كردند كه هر دستمال سرخ لشكري را حريف است. بچه‌هاي گروه در عين اينكه نيروهاي رزمي به تمام معنا بودند، همگي سر به زير و آرام بودند و تقيد مذهبي شان مثال زدني بود. اگر يكي از آنها ساعت سه صبح براي نماز شب بيدار مي‌شد، طبق خواست ديگر همرزمانش همه را براي نماز شب بيدار مي‌كرد. در تمام دفاع مقدس تركيبي مثل بچه‌هاي دستمال سرخ را سخت مي‌شد پيدا كرد.

چه زماني به كردستانات رفتيد؟

ما چهارم رمضان سال 58 به كرمانشاه پرواز كرديم. سه روزي در اردوگاه خضر زنده بوديم و بعد سنندج رفتيم و چند تانك و نفربر ارتش را به طرف مريوان اسكورت كرديم. يكي از راننده كاميون‌هايي كه تانك رويش سوار بود، در جاده نگه داشت و سعي كرد مردم را تهييج كند. مي‌گفت اينها آمده‌اند براي برادركشي. اصغر وصالي رفت و با قاطعيت طرف را جمع و جور كرد. بعد تعدادي از نفراتي كه گول حرف‌هاي راننده را خورده بودند و جلوي ستون دراز كشيده بودند را به بيرون جاده برديم و حركت كرديم. هدف ما مريوان بود كه چند پاسدار را در آن سر بريده بودند. آنجا كه امنيت تأمين شد بحث پاوه پيش آمد.

گويا خود شما هم در ماجراي پاوه مجروح شديد، در پاوه چه گذشت؟

ما 14 الي 15 دستمال سرخ بوديم كه حول و حوش 15 رمضان سال 58 همراه اصغر وصالي به پاوه هلي برن شديم. البته بعدها رزمنده‌هاي ديگري به ما پيوستند. پاوه اوايلش درگيري نبود. حتي احياي شب 19 رمضان را در پشت بام ساختمان سپاه برگزار كرديم. بخشي از ادعيه‌ها را من كه روحاني بودم مي‌خواندم. اصغر وصالي به شوخي مي‌گفت ساواك نتوانست دست من را چند دقيقه بالا نگه دارد، اما شجاع يك ساعت تمام دست ما را روي سرمان گذاشته بود. منظورش مراسم قرآن گرفتن بود. به هرحال كم كم ضدانقلاب شلوغ كردند و مجبور شديم براي دفع شر آنها به مناطق خارج از شهر مثل قوري قلعه برويم. يك شب در همان قوري قلعه كمين کرديم. اصغر وصالي طوري شليك كرد كه لوله اسلحه طرف منفجر شد. من هم خود مهاجم را زدم. همان جا اصغر گفت: «داوودي» را از فاميلت كنار بگذار. تو ديگر «شجاع» هستي. اوضاع در پاوه رفته رفته وخيم مي‌شد. شب بيست‌ويكم ماه رمضان جلوتر از بيمارستان كه تقريباً در حومه شهر قرار داشت، رفته بوديم تا مانع ورود ضدانقلاب به شهر شويم. بچه‌ها در يك بلندي موضع گرفته بودند. شهيد وصالي گفت داوطلب مي‌خواهم پايين برود و ما را از آمدن ضد انقلاب مطلع كند. من و مرتضي راجعوني رفتيم. ضد انقلاب كه آمدند درگيري سختي بين ما صورت گرفت تا جايي كه گلوله‌هايمان تمام شد. برگشتيم بالاي بلندي پيش ساير بچه‌ها. ضد انقلاب مي‌خواستند خودشان را به سنگر ما برسانند. در همين حين يك گلوله كه پيشاني‌ام را هدف گرفته بود به خواست خدا تنها خراشي به سرم وارد كرد و به گوش راستم خورد. طوري كه آن را آويزان كرد. اصغر پرسيد شجاع چه شد؟ گفتم گلوله زدند به مخم. بعدها در بيمارستان ملاقاتم آمده بود. مي‌خنديد و مي‌گفت: «شجاع وقتي مجروح هم هست ما را مي‌خنداند. مي‌پرسم گلوله كجايت خورد؟ مي‌گويد خورد به مخم! آخه مرد حسابي اگه به مخت مي‌خورد كه مرده بودي.»

تا چه زماني در پاوه مانديد؟

بعد از مجروحيت، اصغر از من خواست خودم را به بيمارستان پاوه برسانم. رفتم پايين اما با چه بدبختي‌اي بلندي‌ها را به زحمت با پاي نيمه جانم بالا مي‌رفتم و سرپاييني‌ها را غلت مي‌خوردم تا پايين. بعد بلندي ديگر و باز سرپاييني و باز غلت خوردن. در بيمارستان دكتري كه روز بعد ضدانقلاب شهيدش كردند به من گفت برادر وسيله بيهوشي نداريم مي‌تواني تحمل كني؟ گفتم بله و گوشم را جلوي چشمان خودم دوخت. تا روز 23 ماه رمضان در پاوه بودم و بعد با هليكوپتر به پشت جبهه منتقل شدم. خود اصغر وصالي من را تا پله هليكوپتر رساند. بعد ديگر كسي نبود من را در كابين بگذارد. بالگرد كمي كه اوج گرفت كمك خلبان آمد در را ببندد، ديد من آنجا آويزان هستم. بنده خدا از تعجب چشم‌هايش گرد شده بود. خلاصه من را به بيمارستان شهيد چمران منتقل كردند. يك روز از روزنامه انقلاب اسلامي آمدند عكسم را كنار مادرم انداختند. سرمان را به هم تكيه داده بوديم. اين عكس كه در روزنامه منتشر شد، خيلي از مردم به ملاقاتم آمدند و كلي ميوه و كمپوت و از اين چيزها در اتاقم جمع شده بود.

بعد از مجروحيت باز با دستمال سرخ‌ها بوديد؟

خير به خاطر مجروحيتم تا مدتي در پادگان وليعصر(عج) بودم. بعد از شهادت اصغر وصالي در گيلانغرب، در سرپل ذهاب مسئوليت گرفتم. بعدها هم در جبهه‌هاي جنگ بودم و حتي يك بار به شهادت رسيدم.

ماجراي شهادت شما بحث جالبي دارد كه برخي از همرزمانتان اين طرف و آن طرف يادي از آن كرده‌اند. ماجرا چه بود؟

شهادت من در فكه رخ داد. مقارن با عمليات بيت‌المقدس بود. آن زمان در تيپ المهدي به فرماندهي حاج علي فضلي، من فرمانده گردان 916 بودم. در رمل چهار فكه شرايط طوري رقم خورده بود كه پيشروي‌ها به كندي صورت مي‌گرفت. سردار فضلي از من خواست گردانم را بردارم و براي ضربه زدن به دشمن حركت كنم. 22 كيلومتر پياده رفتن در رمل مثل كاهگل لگد كردن است. با هر قدم به نفس نفس مي‌افتاديم. با وجودي كه شب حركت كرديم، ولي سختي عبور از رمل و نفس زدن‌ها باعث شده بود گلويمان خشك شود. با هر سختي كه بود شب رفتيم و ضربه زديم و تعداد زيادي اسير گرفتيم اما صبح كه مي‌خواستيم برگرديم زير تير دشمن و در هواي گرم و بين رمل‌هاي شل، كار واقعا سختي در پيش داشتيم طوري كه بچه‌ها همه از پا افتاده بودند. همين حين ديديم يك خودروي نظامي عراقي پر از نظاميان دشمن در حركت است. حتي از درهاي خودرو عراقي آويزان شده بود. از بچه‌ها خواستم او را بزنند، ولي كسي توان نداشت. به ناچار خودم يك آرپي جي برداشتم و زدم و خودروي عراقي منهدم شد. همين حين يك موشك تاو از كنارم رد شد و پشت سرم خورد. با موج انفجارش به هوا پرتاب شدم. معاون گردان آمد بالاي سرم. گفتم به من دست نزن. برو بگو شجاع شهيد شد. بعد شنيدم كه يكي گفت موقعيت شما كجاست شجاع؟ من لبخندي زدم و به كما رفتم. 17 الي 18 روز در كما بودم. حتي ديدم كه روحم دارد از تنم جدا مي‌شود. خدا بيامرز اصغر وصالي را ديدم كه طبق عادت داشت با سبيلش بازي مي‌كرد. برگشت گفت: شجاع چرا نيامدي پيش ما؟ آنجا بود كه فهميدم هنوز شهيد نشده‌ام. من را به سردخانه دزفول انتقال داده بودند. قبلاً آنجا جنازه تحويل گرفته بودم. اجساد در سردخانه‌اش مثل فريزر يخ مي‌زدند. من را كه به تهران منتقل كرده بودند، به نظرم يخم آب شده بود كه متوجه اطراف شدم. ديدم مردي با لباس سفيد پزشكان بالاي سرم آمد و گفت شهيد است منتقلش كنيد. هر چه زور زدم بگويم هنوز زنده‌ام نتوانستم. مرد سفيدپوش كه رفت، ديگري آمد تا پلاكم را ثبت كند. انگار كم سواد بود كه سعي داشت حروف و اعداد انگليسي پلاك را نقاشي كند. زل مي‌زد به من و بعد شكلي را روي تخته و برگه‌هايش مي‌كشيد. من توانستم به زحمت چشمم را تكاني بدهم. تا تكان دادنم جا خورد و دهانش باز ماند. مستقيم زل زد به چشم هايم. پيش خودم گفتم شايد خوب متوجه نشده است. براي بار دوم خيلي راحت‌تر چشم‌هايم را تكان دادم. بينوا از ترس لال شده بود. تِتِه پته‌اي كرد و ناگهان فرياد زد: «شهيد زنده است. شهيد زنده است.» با فرياد او ديگران متوجه من شدند. همان آقاي دكتري كه چند لحظه قبل بالاي سرم بود، برگشت و معاينه‌اي كرد و گفت بله زنده است. بعد سرم و آمپول و اين چيزها زدند و به بيمارستان سينا انتقالم دادند.

پس ديگر خودتان مطمئن شده بوديد كه زنده‌ايد؟

راستش نه خيلي. در بيمارستان سينا اتفاق جالبي افتاد. آنجا دوباره به هوش آمدم و ديدم يك خانم قد بلند دارد توي گوشم مي‌زند. بنده خدا پرستار بود و مي‌خواست سطح هوشياري‌ام را بالا بياورد. به هرحال كمي بعد خانواده خبردار شدند و به ملاقاتم آمدند.

بعد از آن باز هم به جبهه رفتيد؟

شايد برايتان عجيب باشد كه در تداوم همان عمليات بيت‌المقدس و در مراحل بعدي‌اش باز به جبهه برگشتم. خدابيامرز مادرم كه يك‌بار خبر شهادت من را تحمل كرده بود، جلوي در ايستاد و گفت نمي‌گذارم بروي. مي‌گفت يعني تو با اين وضعيتت باز مي‌خواهي به جبهه بروي. هركسي حال و روز مادرم را مي‌ديد به حالش گريه مي‌كرد. (با گريه ادامه مي‌دهد) اما آن موقع ما وظيفه خودمان را حضور  در جبهه‌ها مي‌دانستيم. بنابراين هرچه مادرم اصرار كرد، نپذيرفتم و رفتم. همين الان هم اگر بگويند جنگ شده و تكليف است كه شما هم برويد، باز هم مي‌روم. من شاهد شهادت بسياري از همرزمانم بودم. دوستي داشتم به نام قاسم جوانمرد كه خيلي جوان رشيد و خوش هيكلي بود. ورزشكار بود و بدن بسيار ورزيده‌اي داشت. جلوي چشمانم تركشي آمد و او را از كمر به دونيم كرد. اين طور جوان‌ها شهيد شدند و چه زحماتي كشيده شد تا اين مملكت به امنيت و آرامش برسد. خدا كند كه بتوانيم امانتدار خوبي براي شهدا باشيم. هنوز هم ما باقیمانده دستمال‌سرخ‌ها برای خدمت به نظام اسلامی آماده‌ایم.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار