به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، خانم «زهرا سلگی» مسئول پشتیبانی جنگ کرج در طول هشت سال دفاع مقدس، میهمان خبرگزاری دفاع مقدس است.
با کمال افتخار میزبان این قهرمان شده ایم. گپ و گفت دوستانه ای داریم. برایم از شیرزنانی می گوید که در طول هشت سال جنگ تحمیلی بعد از راهی نمودن همسران و فرزندانشان به جبهه های جنگ، خود نیز در کنار مسئولیت سنگین خانواده و تربیت فرزندان، به پشتیبانی جبهه ها مشغول شده اند.
از نانوایی خانم ها می گوید. تعریف می کند که 14 نفر خانم با چهار تنور همزمان از صبح تا عصر نان می پختند و هزاران نان را هر روز غروب پس از بسته بندی تحویل ماشین حمل نان پشتیبانی سپاه کرج می دادند.
خانم سلگی می گوید: «دنبال جمع آوری کمک هم بودیم. همه جا تبلیغ می کردیم و با خانواده ها و خیرین ارتباط برقرار می کردیم. تمام روزمان را مشغول همین کارها بودیم. بچه های کوچک را همراه خودمان به محل ستاد پشتیبانی جنگ خواهران می آوردیم و آن جا با هم بازی می کردند. بچه های بزرگ تر هم می رفتند مدرسه. البته گاهی مراقبت از خانه و فرزندان کوچک تر هم به بچه های مدرسه ای سپرده می شد. بالاخره آن ها هم به نوعی درگیر مشکلات جنگ و سختی های آن بودند. طفلکی ها از لذت های دوران کودکی و نوجوانی شان چیزی نفهمیدند.
در کنار تمام شیرینی کمک به جبهه ها، تلخی نگرانی برای همسران و فرزندانمان همیشه همراهمان بود. این که امروز خبر شهادت شان را برایمان می آورند یا فردا...
هر چند می دیدیم خانم ها بعد از شهادت همسرانشان
با وجود این که مشکلاتشان چند برابر می شد، اما به همان نسبت محکم تر و مقاوم تر می
شدند. »
وقتی از او می خواهم یکی از جالب ترین خاطراتش
را از زمان مسئولیتش در پشتیبانی جنگ کرج برایم تعریف کند، بلافاصله اشک چشمانش را
خیس می کند و می گوید: « خاطره ای دارم که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال با یادآوری
اش گریه می کنم. شاید بعد از شنیدن باور نکنید یا آن را در گزارشتان چاپ نکنید، اما
به هر حال من برایتان تعریف می کنم.
خوب خاطرم هست که یک روز برایمان یک نیسان
کله قند آورند. اهدایی بود به جبهه ها و ما باید بعد از تخلیه آن ها را خُرد و بسته
بندی می کردیم.
ستاد پشتیبانی خواهران زیرزمینی بود که
یک خانواده برای کمک به جبهه ها در اختیارمان گذاشته بود که حدود 40 متری می شد. کله
قندها را خالی کردیم یک گوشه زیرزمین و با صلوات و دعا شروع کردیم به شکستن. حدود
3 روز خرُد کردن آن همه قند طول کشید. تا این که قندها در یک سمت زیرزمین به صورت تپه
ای سفید رنگ آماده بسته بندی شدند. غروب شده بود. همگی به خانه هایمان رفتیم تا فردا
صبح بیاییم برای بسته بندی قندها.
صبح اول وقت آمدم ستاد. من زودتر از بقیه
می آمدم و درب را باز می کردم. وقتی با کلید درب زیرزمین را باز کردم و پایم را داخل
گذاشتم، پاهایم تا زیر زانو داخل آب فرو رفت.
ترس سراسر وجودم را فرا گرفت. متوجه شدم
که شیر آب ظرفشویی که خراب بوده باز مانده. شب ها هم که فشار آب در کرج خیلی زیاد می
شد. به همین دلیل تمام زیرزمین تا ارتفاع زانوی من پر از آب شده بود.
با وحشت به سمت تپه قندها چشم گرداندم و
از صحنه ای که دیدم، خشک شدم».
خانم سلگی به اینجای صحبتش که می رسد، مکث می کند. بغض امانش نمی دهد. با دستمال اشک هایش را پاک می کند و بعد از تازه کردن نفس ادامه می دهد: «آب تا یک وجبی تپه قندها رفته بود ولی مثل یک دیوار دور تا دور قندها ایستاده بود. محوطه قندها خشک خشک بود. حتی یک دانه از قندها هم خیس نشده بود. از هیجان دیدن این معجزه الهی شروع کردم به گریه کردن. کم کم بقیه خواهران هم از راه رسیدند و وقتی آن صحنه را دیدند، شروع کردند به گریستن. آن موقع فقط داستان شکافته شدن رود نیل به ذهنم رسید و این که خداوند وقتی اراده بر انجام کاری می کند به اذن او اسباب و علل طبیعی این دنیا برخلاف طبیعتشان عمل می کنند.
یکی از خواهران راه آب کف زیرزمین را پیدا کرد و بعد از باز کردنش کم کم آب تخلیه شد. موکت های خیس را بیرون بردیم. بعد همان جا روی زمین نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم و حسابی گریه کردیم.
می دانستیم که دست خداوند با ما و رزمندگان است. اما خوب دیدن چنین معجزه روشنی همه مان را متحیر کرده بود. همان روز قندها را بسته بندی کردیم و تحویل پیک پشتیبانی سپاه کرج دادیم».
من هم از شنیدن این خاطره متحیر شده ام. خانم سلگی با لبخند نگاهم می کند. می خواهد بداند خاطره اش را باور کرده ام یا نه! می گویم: «از این معجزات واضح و روشن در سراسر این انقلاب و جنگ فراوان دیده و شنیده شده است و خاطره شما هم آنچنان دور از ذهن نیست. پس باور می کنم».
می پرسم: «خانم سلگی غیر از فعالیت در پشتیبانی جنگ چه کارهای دیگری انجام می دادید؟»
پاسخ می دهد: «ما خواهران غیر از جمع آوری و بسته بندی اقلام مورد نیاز جبهه ها، طبخ کمپوت و مربا هم داشتیم. در کنار این گونه فعالیت ها به خانواده های شهدا هم سرکشی می کردیم و اگر کاری از دستمان برمی آمد برایشان انجام می دادیم».
با خنده می گویم: «ماشاالله خیلی انرژی داشتید»
می خندد و می گوید: «بله. هنوز هم همان طور پر انرژی هستم. بعد از جنگ در بنیاد شهید مشغول ساماندهی پرونده های شهدا و ایثارگران استان شدم و چندین هزار پرونده را همراه با سرکشی از خانواده هایشان، تکمیل و ساماندهی کردم.
سوال می کنم: «خانم سلگی در حال حاضر چی؟ حتما خودتان را بازنشسته کرده اید؟»
با جدیت می گوید: «نه! هرگز! بازنشستگی باشد برای بعد از مرگ. انسان تا وقتی سلامتی دارد باید برای رشد اسلام و خدمت به وطنش تلاش کند.
از زمانی که جنگ سوریه آغاز شده، دوباره ستاد پشتیبانی خواهران البرز را راه اندازی کرده ام. با پشتیبانی سپاه قدس تماس گرفتم تا به طور دقیق بدانم که رزمندگان در سوریه به چه چیزهایی نیاز دارند. به خاطر سرمای هوا پوشاک گرم بیشترین تقاضا را داشت. با جمع آوری کمک های نقدی مقدار زیادی کاموا تهیه کردم. گفته بودند رزمندگان به دستکش احتیاج ندارند و بیشتر کلاه لازم هست. مدل و رنگ مورد نیاز را هم سوال کردم. بعد خواهران را در تیم های کوچک و حتی یک نفره برای بافتن کلاه بسیج کردم. هر زمان که تعداد زیادی کلاه یا خشکبار بسته بندی شده آماده می شود، به ستاد پشتیبانی سپاه قدس اطلاع می دهم و پیک ستاد برای بردن اجنانس می آید.
از عنایتی که خداوند همیشه به من داشته خوشحال و شاکرم. امیدوارم تا روزی که زنده ام توفیق خدمتگذاری به اسلام و رزمندگان جبهه حق علیه باطل را داشته باشم».
گفتگو از معصومه سادات توفیق فر
انتهای پیام/