به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، مرتضي پارسائيان وقتي به گروه دستمالسرخها ميپيوست 15 سال بيشتر نداشت. در واقع او جوانترين عضو اين گروه بود كه از غائله پاوه گرفته تا مهاباد و سرپل ذهاب، گيلانغرب و... هركجا اصغر وصالي و دستمالسرخها ميرفتند، همراهيشان ميكرد و پا به پايشان در سختترين ميادين و مهلكهها ميجنگيد. حاج مرتضي متولد 1343 در محله دولاب تهران است. همسايه شهيد اصغر وصالي، بچه محل شهيد ابراهيم هادي، همرزم شهداي دستمالسرخي چون علي تيموري، مجيد جهانبين، رضا مرادي، عباس داورزني... و وارث خاطرات بكري كه سالهاست فكر و ذهن اين رزمنده دفاع مقدس را به خود مشغول كردهاند. با ما در مرور گوشههايي از خاطرات اين رزمنده دفاع مقدس همراه باشيد.
چطور شد كه از سن و سال كم وارد گروه دستمالسرخها شديد؟ اصلاً آشناييتان با اصغر وصالي از كجا شكل گرفت؟
ما همسايه اصغر وصالي بوديم. در محله دولاب، خيابان كرمان، خيابان گلستان و. . . فقط چند خانه با منزل پدري شهيد وصالي فاصله داشتيم. بنابراين از وقتي كه خودم را شناختم، اصغر وصالي را هم ميشناختم. البته ايشان 15- 14 سالي از من بزرگتر بود و به اصطلاح هم دوره هم نبوديم. اما به هرحال بچه يك محل بوديم و خانوادههايمان به خوبي همديگر را ميشناختند. بعد از پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه، خودم در خانه اصغر آقا رفتم و از او خواستم من را همراه خودش به كردستان ببرد. ايشان هم گفت برو از حاج قنبر و فاطمهخانم رضايتنامه بياور. منظورش پدر و مادرم بودند. من هم رضايتنامه گرفتم و رفتيم پادگان عشرتآباد. اصغر وصالي و گروهش كه به كردستان رفتند، من هم با آنها راهي شدم.
فعاليتهاي انقلابي هم داشتيد؟
استاد و مريد من حاج حسين پارسائيان، برادر شهيدم بود. حسين از آن انقلابيهاي سفت و سخت بود و از طريق حاج داوود رحماني كه به داوود آهنگر شهرت داشت، جذب فعاليتهاي انقلابي شده بود. من اعلاميههاي حضرت امام را از برادرم ميگرفتم و داخل جورابم قايم ميكردم. بعد به همراه بچهمحلها ميبرديم و پخش ميكرديم. يكبار وقتي مأمورها ريختند دستگيرمان كنند، همگي فرار كرديم و داخل يك مغازه ماستبندي قايم شديم. مأمورها متوجه شدند و همانجا گيرمان انداختند. پسر ماستبندي جوان بود و فكر كردند او هم با ماست و بنده خدا را گرفتند. هرچه گفتيم با ما نيست، قبول نكردند و گفتند فضولي موقوف! بد با چك و لگد در يك صف رديفمان كردند و بردند كلانتري شاهين پشت خيابان عارف. من 14 سال داشتم و به خاطر سن و سال كمم از صف بيرونم كشيدند و در گوشهاي ايستادم. يك مأموري هم من را شناخت و ميگفت اين بچه سنش به فعاليت ضد رژيم قد نميدهد. اما وقتي تفتيشمان كردند، از جورابم اعلاميهها را پيدا كردند. يكي از مأمورها برگشت گفت: اتفاقاً بايد همين بچه را نگه داريم و باقي را ول كنيم بروند. اصل كاري همين است!
شهيد وصالي هم در جريان فعاليتهاي انقلابي بود؟
ايشان كه چند سالي ميشد در كميته مشترك زنداني بود. اول جرمش اعدام بود كه به حبس ابد تبديل شد و بعد هم حبسش تقليل يافت و عاقبت در گير و دار مبارزات انقلابي آزاد شد. به سرعت هم وارد جريان انقلاب شد و كلانتري ميدان ژاله (شهدا) را خود اصغر آقا خلع سلاح كرد.
شما وقتي به گروه دستمال سرخها پيوستيد سپاهي بوديد؟
نه من به عنوان نيروي داوطلب رفته بودم. سال 60 سپاهي شدم. يك جورهايي آويزان اصغر آقا شديم تا قبول كرد ما را هم با خودش به كردستان ببرد. خب سن و سال كمي هم داشتم و شهيد وصالي ناچار بود فقط با رضايتنامه خانواده من را در گروهش بپذيرد. ما كه به كردستان رفتيم، اولين محك جدي را در قضيه پاوه خورديم كه من هم جزو مدافعين اين شهر بودم.
ورود به بحث پاوه كمي گسترده ميشود، اما چطور شد كه از گروه دستمالسرخها خواستند به آنجا اعزام شوند؟
پاوه يك موقعيت استراتژيك داشت كه دروازه ورود به كردستان محسوب ميشد. ضدانقلابها سعي داشتند آنجا را در اختيار بگيرند. وقتي كه اوضاع شهر به هم ريخت، از ما خواستند به پاوه برويم. گروهكها سعيشان اين بود كه مردم را از پاسدارها بترسانند. خرمن كشاورزها را آتش ميزدند و گردن ما ميانداختند. اوايل آنجا درگيري نبود، اما بعد درگيريها شروع شد و هر چه پيش ميرفت كار به وخامت گراييد تا اينكه شهر كلاً به محاصره افتاد و ماجراي فرمان امام و آزادي شهر پيش آمد.
در فيلم «چ» يك بخشي نشان ميدهد كه شهيد فلاحي از نوع مهمات ارسالي توسط بالگردها عصباني شد، ماجرا چه بود؟
در پاوه سلاح غالب بچهها ژ 3 بود. اما وقتي درخواست مهمات كرديم، به جاي گلوله ژ3 برايمان فشنگ اميك و برنو آوردند. يك دستهايي در كار بود تا پاوه از دست برود. ولي به لطف خدا و ايستادگي شهدايي مثل اصغر وصالي و دكتر چمران، پاوه تا لحظه آخر مقاومت كرد.
شما تا چه مقطعي با شهيد وصالي و دستمالسرخها بوديد؟
من از كردستان تا زمان شهادت اصغر آقا كنارش بودم. بعد از پاوه به تهران برگشتيم و بعد در اعزام مجدد به مهاباد رفتيم. اقامتمان در اين شهر تا حدي طولاني شد. تقريباً تا زمستان آنجا بوديم و فرصتي شد تا بچههاي گروه دستمالسرخ را بهتر بشناسم. شهيدان رضا مرادي، عباس مقدم، مجيد جهانبين و.. همگي از بچههاي باصفاي اين گروه بودند. بعد از مهاباد هم كه خيلي طول نكشيد جنگ شروع شد. از آنجايي كه گروه ما بيشتر در كردستانات جنگيده بود، تصميم گرفتيم براي مقابله با بعثيها به جبهه غرب برويم كه بيشتر با محيطش آشنايي داشتيم. در گيلانغرب هم كه اصغر آقا به شهادت رسيد.
شما يك آشنايي هم با شهيد ابراهيم هادي داشتيد. سيره و مرام اين شهيد چطور بود؟ گويا از آن بچههاي لوطي و با مرام بوده است؟
شهيد هادي بچهمحل ما بود. البته من او را نميشناختم و از طريق شهيد وصالي با ايشان آشنا شدم. كلام آقا ابراهيم لحن خاصي داشت. مثل داشمشتيها حرف ميزد. يادم است اولين بار كه من را ديد پرسيد «بچه كجايي» طوري هم اين جمله را ادا كرد كه فهميدم با يكي از آن بچههاي لوطيمنش جنوبشهري طرف هستم. خودم را معرفي كردم و شهيد وصالي هم از راه رسيد و گفت: «آقا مرتضي از بچهمحلهاي خودمان است.» از همانجا آشناييام با ابراهيم هادي شروع شد. يادم است يكبار در گيلانغرب داخل ساختماني مستقر بوديم. غذا عدسپلو آوردند. در همين حين گلوله خمپارهاي كنارمان اصابت كرد و شيشه پنجره خرد شد و ريخت روي غذا. داشابراهيم با دستش خرده شيشهها را كنار ميزد و ميگفت: «بخور موري (مرتضي) حيفه.»
قرار گرفتن دو نام بزرگ در كنار هم جالب توجه است، يكي شهيد هادي و ديگري شهيد وصالي، ابراهيم هادي از شهيد وصالي تبعيت داشت؟
بله، ايشان جزو گروه شهيد وصالي بود. البته داش ابراهيم يك اخلاقي داشت كه نه جايي بند ميشد و نه اينكه مسئوليت قبول ميكرد. مثلاً شهيد وصالي ميگفت: داش ابراهيم فلان گروه را بردار برو فلان مأموريت را انجام بده. ايشان ميگفت: «ببين من نوكرتم! اما من مسئوليت قبول نميكنم. فلاني رو بذار فرمانده گروه، من هم كنارش هستم.» انصافاً هم كنار فرمانده گروه ميماند و كاملاً در خدمت اهداف مأموريت عمل ميكرد، اما مسئوليت مستقيم قبول نميكرد.
شما مدت زيادي شهيد وصالي را ميشناختيد، خصلت فرماندهي ايشان چطور بود؟
شهيد وصالي هر چند يك فرمانده مقتدر بود، اما در تصميمگيريهاي مهم به رأيگيري اعتقاد داشت. مثلاً در موقع اعزام به جبهههاي غرب يا ساير موارد نظرات بچهها را ميپرسيد و بهترين تصميم را اتخاذ ميكرد. همچنين يك رزمنده چريكي فوقالعاده بود و در نبردهاي چريكي با مهارت بسيار بالايي وارد عمل ميشد و گروه را فرماندهي ميكرد. شهيد وصالي تنها از نظر رزمي الگوي ما نبود، بلكه به لحاظ اعتقادي هم يك نماد و الگوي تمامعيار به شمار ميرفت. در شرايط سخت جبههها حواسش به حرام و حلال و حتي صحت و سلامت لقمههايي كه ميخورديم بود. در واقع او حقالناس را زير آتش گلولههاي دشمن حفظ ميكرد.
مورد مصداقي از رفتارهاي حسنه شهيد داريد؟
يكبار در سرپل ذهاب داخل يك گاراژ متروكه سه قطعه مرغ پيدا كردم و چون صاحبي نداشتند سرشان را برديم. البته تصورم اين بود كه اين زبانبستهها اگر از گرسنگي نميرند، خوراك سگهاي ولگرد ميشوند. به هرحال آوردمشان پيش ساير بچهها و داشتيم پرشان را ميكنيدم كه همين حين گفتند اصغر وصالي آمد. سريع همه بچهها جيم شدند. من ماندم و اين سه تا مرغ سربريده. اصغر آقا تا من را در آن هيبت ديد، گفت: مرتضي اينها چيه؟ گفتم: بيصاحب مونده بودن سرشون رو بريدم. يك نگاهي به من انداخت كه يعني از تو انتظار نداشتم. بعد برگشت گفت: يعني هرچي گير آوردي بايد سرش رو ببري؟ داشتم از خجالت آب ميشدم كه شهيد وصالي ادامه داد: برو پيش خواهر مريم (همسرشهيد وصالي مريم كاظمزاده) بگو از پول خودم به قدر ارزش اين مرغها بدهد، بريز به حساب 100 امام. شهيد وصالي همچين آدمي بود. نميگفت شرايط جنگي است و ما هم داريم براي اين مملكت ميجنگيم و اين مرغهاي بيصاحب را بخوريم. حساب ذره ذره را داشت تا حقي از كسي ضايع نشود.
از لحظات شهادت اصغر وصالي خبر داريد؟
من خودم موقع حادثه آنجا نبودم، ولي از آقاي شاهمرادي از رزمندههاي بومي گيلانغرب و مرحوم علي آزاد كه لحظه شهادت وصالي كنارش بودند جوياي احوال آن روز شدم. شاهمرادي ميگفت در تنگه حاجيان زياد جلو رفتم. آنجا دشمن ما را ديد. درگيري پيش آمد و يك مقدار تيراندازي شد. همين اثنا يك گلوله خورد به علي قرباني كه قل خورد و تا ته دره رفت. كمي بعد ديدم يك صدايي آمد و رفتم جلو ديدم اصغر وصالي هم تير خورده است. باقي ماجرا را از مرحوم علي آزاد شنيدم. از ايشان هم پرسيدم كه آن روز چه شد. پاسخ داد: وقتي گلوله به سر اصغر وصالي خورد، هنوز به هوش بود. به من گفت: آزاد پاي من را بگير از اين منطقه ببر بيرون. بعد رفته رفته به كما رفت. شهيد وصالي را كه به بيمارستان اسلامآباد رساندند، من هم كنار شهيد رضا مرادي و شهيد ابراهيم هادي و شهيد مجيد جهانبين و همسر شهيد وصالي به آنجا رفتيم. بعد از شهادتش ما زودتر به تهران برگشتيم تا خودمان را براي مراسم فرمانده آماده كنيم.
منبع: روزنامه جوان