به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، سالیان سال از آن روزهای میگذرد. از آن چهرههای شاداب و جوانی که تنها در تصویر باقی مانده از آن ایام به جا آمده میتوان دید. اما چهرههای پخته شده از تجربه که شاهد آن هستیم نشانگر خاطرات زیبا از فرماندهی مردانی چون احمد متوسلیان است. گفتوشنو ما با «جواد اکبری» همرزم این سردار بزرگوار اسلام را بخوانید:
*بعضی از افراد تنها از خشونت احمد متوسلیان تعریف میکنند؛ نظر شما در این زمینه چیست؟
حاج احمد بسیار قاطع و با تقوا بود. بعضیها میگویند او خشن بود اما این طور نبود. هر فرماندهای در منطقه آن هم با وضعیت آن زمان کردستان که همه جور آدمی وارد منطقه میشد و ستون پنجم وجود داشت، باید قاطعیت نشان دهد. اگر قاطع نبود نمیتوانست منطقه را اداره کند.
متاسفانه کسانی که کنار حاج احمد بودند و بعدها به فرماندهی رسیدند وقتی صحبت خاطرات میشود میگویند حاج احمد خیلی خشن بود. اما چنین چیزی نبود. اینها آدمهای حسودی هستند که چنین میگویند. ممکن است چهره او جدی بوده باشد اما وقتی در مورد او شناخت پیدا میکردید، عاشقش میشدید. اگر من هم کار خلافی میکردم؛ بسته به نوع خلافم تنبیه میکرد. حتی اگر لازم بود زندان میانداخت. با کسی رودربایستی نداشت اما اینطور نبود که بزند و بکوبد و داغون کند.
بچههایی که در بانه و بوکان کنار حاج احمد بودند شاهد ماجرا هستند که اگر هم تنبیه میکرد، فوقش سینهخیز میداد یا میگفت ده بار دور زمین صبحگاه بچرخ.
حاجی قیافهاش جدی بود و یک مقدار هم سبزه بود. وقتی نیرو وارد منطقه میشد با اولین کسی که مواجه میشد حاج احمد بود. او برایشان صحبت میکرد و وضعیت منطقه را توضیح میداد. در همه عملیاتها یکسری میرفتند و یکسری میماندند. بعضیها که میرفتند، دوباره پیش حاجی برمیگشتند. اگر او اینقدر خشن بود ما که چند سال با حاجی بودیم باید از او فرار میکردیم!
*اولین بار که حاج احمد را دیدید چه زمانی بود؟
زمانی که امام فرمان دادند به داد مردم پاوه برسید. من به پادگان ولیعصر رفتم و از آنجا با شهید بروجردی و تعدادی از بچهها به منطقه آمدیم. سوار مینیبوس شدیم و تقریبا نصف راه را به سمت پاوه آمدیم و دیدیم مینیبوسها ایستادند. اعلام کردند شهید چمران گفتهاند نیروها را برگردانید؛ نیرو به اندازه کافی به منطقه آمده است. بچهها خیلی ناراحت شدند و همه برگشتند. من به همراه علی شهبازی و چند نفر دیگر از بچههای اصفهان یک مدتی در باختران و سنندج و استانداری و مسجد جامع سنندج بودیم. در پلیس راه، فرودگاه سنندج هم مشغول به کار بودیم. تا اینکه یک آقایی آمد و به ما گفت: اینجا چه کار میکنید؟ ما هم جریان را برایش تعریف کردیم. اوگفت: شبها ضد انقلاب ا ز روی تپههای روبروی فرودگاه به سمت فرودگاه تیراندازی میکنند و هواپیماها نمیتوانند روی باند فرودگاه بنشیند. شما برای تأمین فرودگاه بیایید ومشغول بشوید. گفتیم: ما برای این کار نیامدیم. گفت: پس برای چه کاری آمدهاید؟ گفتیم: آمدیم با کسانی بجنگیم که اسلحه به دست گرفتند و مقابل انقلاب ما ایستادهاند. گفت: ما از دست شما چه کنیم؟ گفتیم: هیچی! ما را به دورترین نقطه کردستان بفرستید تا نتوانیم برگردیم. گفت: خب به تهران برگردید. گفتیم اگر میخواستیم به تهران برگردیم که از اول دنبال درس و مشق و کارمان بودیم و به اینجا نمیآمدیم. چند دقیقهای رفت و برگشت و گفت: یک هلیکوپتر به سمت سقز میرود. شما به سمت سقز میروید؟ گفتیم: دورترین نقطه است؟ گفت: بله. ما هم قبول کردیم و ۶-۵ نفر بودیم که خواستیم سوار هلیکوپتر شویم، خلبان گفت: باید اسلحهها را تحویل دهید. آن موقع هنوز ارتش پاکسازی نشده بود. گفت: اگر سلاحهایتان را ندهید نمیتوانیم شما را ببریم. گفتیم یک کار کنید. اسلحهها مال ما، فشنگها مال شما. قبول کرد و سوار شدیم. به پادگان سقز آمدیم و در آنجا پیاده شدیم. وقتی ما آنجا رسیدیم، اتاقها همه تمیز و رنگ کرده، پتوها تمیز و گران قیمت، موکتهای رنگی هم کف اتاق پهن بود. هر چند نفر در یک اتاق بودیم. چند بار به شهید بروجردی هم گفته بودیم که اگر قرار شد کردستان گرفته شود؛ ما نیروی رزمی هستیم، بزمی نیستیم که پشت میز بنشینیم. شهید بروجردی هم آدم افتادهای بود. همیشه توسل داشت و تسبیح به دستش بود و ذکر میگفت. به چهرهها هم نگاه هم نمیکرد. همیشه سرش پائین بود و فقط چشم میگفت. چند روزی گذشت و خبری نشد یک روز در دفتر اعزامیها نشسته بودیم که چند نفری وارد سالن شدند و رفتند گوشه سالن وسایلشان را قرار دادند. پتوهایی که اینها همراه خود داشتند، نظر مرا جلب کرد. همه پتوهای کهنه و مندرس به رنگ مشکی همراه داشتند. من همیشه واقعا از خدا خواسته بودم یک نفر را نصیب ما کند که از لحاظ عملیاتی و نظامی در سطح بالا باشد تا در کنار ایشان بتوانیم بهتر خدمت کنیم و تجربه کسب کنیم. -الحمدلله خدا دعای ما را مستجاب کرد- در بین آنها یک نفر قد بلندی داشت که نشان میداد نسبت به بقیه ارشدیتی دارد. آنها دعا و نماز سر وقت میخواندند و صبحها در محوطه حیاط میدویدند، ورزش میکردند و سینهخیز میرفتند. ما هم دوست داشتیم با آنها آشنا شویم.
من قصد کردم هرطور شده با فرمانده اینها آشنا شوم. چون قیافهاش، نظر مرا خیلی به خودش جلب کرده بود. در موقع غذا خوردن، افراد پشت سر هم صف میبیستند. غذا میگرفتند و سر جایشان میرفتند و غذا را میخوردند. یک روز آخر صف بودم؛ از بچهها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم. نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم. گفت: سلام علیکم. گفتم: اکبری هستم. ایشان هم گفت من احمد هستم. گفتم: دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم، مدتی است شما را زیرنظر دارم. نمیدانم چرا جذب شما شدم. همه حرفهایی که باعث میشد او نظر مرا در مورد خودش بداند گفتم. احمدگفت: اختیار دارید، خواهش میکنم. گفتم: پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچهها هم در خدمت شما باشند. فکر کنم حاج احمد میدانست وضعیت اتاق چطور است که بچهها را به آن گوشه سالن و با آن وضع پتوها برده بود. گفت: چشم خدمت میرسیم. این جریان گذشت تا اینکه یک روز با علی شهبازی صحبت میکردیم که دیدیم حاج احمد وارد اتاق ما شد. ماشاءالله قد بلندی هم داشت. نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت: برادر اکبری! گفتم: بله؟ از جدیت او واقعا خوشم میآمد. گفت: من در این اتاق نمیآیم، اجازه هم نمیدهم که بچهها بیایند. نگاهی هم به پتوها کرد. با خود گفتم احتمالا به خاطر اینها نمیآید. پرسیدم چرا نمیآیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی میخوابید، پتوهای آنچنانی روی خود میاندازید. اما بچههای مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و... استفاده کنند؟ گفتم: برادر احمد، ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد هم گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بودهایم. گفت: نه؛ آقاجان اینجا هم جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همه اتاقها وضع همین است، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه میشود زندگی جبههای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خود را بسازید تا فردا در کردستان بتوانید با ضد انقلاب مبارزه کنید.
در این مدت ما به کامیاران رفتیم و در عملیاتهای پاکسازی ارتفاعات سمت سنندج هم شرکت کردیم. تا اینکه یک روز صبح شهید علی شهبازی به من گفت: برادر احمد میخواهد به پاوه برود، تو هم با او میروی؟ گفتم: بله. ساکم را برداشتم و صبح زود از کامیاران به باختران آمدم. حاج احمد را دیدم و در خدمت ایشان ماندم.
*مهمترین عملیاتی که در پاوه انجام دادید، کدام عملیات بود؟
عملیات نجار بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوهها به دنبال ضد انقلاب بودیم. نمیگذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست حاج احمد میرسید، بلافاصله عملیات انجام میشد. گاهی شبها منطقهای را محاصره میکردیم. بچهها به کوچه و پس کوچهها و مناطق مردمی میرفتند و اسلحه پیدا میکردند. نمیگذاشتیم ضد انقلاب راحت در خانهاش بخوابد. حاجی صبحهای زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر پاوه میبرد. تا بالای زانو در برف فرو میرفتیم. خودش هم میآمد. به سر قله که میرسیدیم؛ خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدای نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود.
وقتی به مریوان رسیدیم خود پیش مرگها میگفتند ما که بچههای کوهستان هستیم نمیتوانیم مثل شما از کوهها بالا برویم. شما چطور این قدر سریع بالا میروید؟ گفتیم ما فرمانده قَدَر قدرتی مثل حاج احمد داریم که نمیگذارد راحت باشیم. حتی در سنندج قبل از رفتن به مریوان، صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه میچرخاند و سینه خیز میبرد. حتی از زیر سیم خاردار هم عبور میکردیم. حاجی همیشه میگفت: کردستان سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید کردستان را تحمل کنید. بچهها از پلههای آهنی بالا میرفتند و پائین میپریدند.
*چه شد که به مریوان رفتید؟
بعد از شهادت رضا مطلق؛ حاج احمد هم فرمانده سپاه و هم فرمانده عملیات شد. تا مدتی که حاج همت به پاوه آمد. حاج احمد به من گفت: جواد تو نزد برادر همت بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمیکنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه شهید رضا قمی به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش میخواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینیبوس به باختران و سپس به سنندج آمدیم. وضع آنجا هم بسیار بهم ریخته بود. ضد انقلاب شبها از روی ارتفاعات با خمپاره پادگان را میزدند. چند روز در پادگان سنندج بودیم. حاج احمد هم تمرینات رزمی به بچهها میداد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چند تا از نیروها به مریوان بروید، ما هم تا ۴۸ ساعت دیگر به آنجا میرسیم. زمینی که چون جاده در اختیار ضد انقلاب بود نمیتوانستیم عبور کنیم، به همین دلیل با هلی کوپتر رفتیم. وقتی هلیکوپتر میخواست در پادگان مریوان بنشینند صدای انفجارهای شدیدی آمد. علتش را پرسیدیم، گفتند ضد انقلاب در ارتفاعات مریوان مستقر است و پادگان را در محاصره دارد. به طوری که آنها نفر را هم با خمپاره میزنند. خلبان گفت: من نمیتوانم با این وضع روی زمین بنشینم. گفتم: ایرادی ندارد، بلند شو و دور بزن، بیا پائین در فاصلهای نگه دار و روی زمین ننشین تا بچهها بتوانند سریع از هلی کوپتر به پائین بپرند. خلبان همین کار را کرد و ما پائین پریدیم. همین اتفاق برای حاج احمد هم افتاد. وقتی از هلیکوپتر پیاده شدیم. فرمانده پادگان، کادر اداری و سربازها همه بیرون ریختند و خوشحال شدند. بعضیها صلوات میفرستادند، دست میزدند و شادی میکردند.
*اولین کاری که در مریوان انجام شد چه بود؟
ما به اتاقهای سازمانی منتقل شدیم. یکی دو روز بعد طرح عملیات در جلساتی که با فرمانده پادگان مریوان داشتیم ریخته شد. قرار بود ابتدا ارتفاعات را از دست ضد انقلاب بگیریم تا پادگان از محاصره در بیاید. شب که میشد خمپارههای زیادی سمت پادگان شلیک میشد. آنها درصدد این بودند که هرچه زودتر پادگان را اشغال و ما را خلع سلاح کنند. آن موقع هم تعداد نفرات ما ۱۳-۱۲ نفر بیشتر نمیشد. قبل از این عملیات برای اینکه وقت بچهها بیهوده نگذرد حاج احمد جلسات قرآن تشکیل میداد و ترجمه و تفسیر میکرد. او درس خداشناسی میداد. حاجی قبلا دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. بعدها شنیدم او شاگرد آیتالله حقشناس هم بوده و دارای یک خانواده مذهبی است. البته باید از خانواده مذهبی چنین فرزندی هم متولد شود.
بعضی از مواقع حاجی میگفت: فرض کنید من مارکسیست هستم و خدا را قبول ندارم. شما وجود خدا را برای من ثابت کنید. در جمع ما شهید دستواره بیشتر از همه با حاج احمد بحث میکرد. هرچه شهید دستواره میگفت حاج احمد انکار میکرد. سطح معلومات حاجی بسیار بالا بود. کار به جایی رسید که شهید دستواره بلند شد تا یقه حاج احمد را بگیرد. چون بیش از آن نمیتوانست جوابگو باشد. هرچه او میگفت حاجی نمیپذیرفت. حاج احمد گفت: بنشین برادر. با جدل و داد و بیداد که نمیشود چیزی را ثابت کرد. اگر با منطق صحبت کنی ما میپذیریم. بعد خودش با منطق و دلیل خدا را ثابت میکرد و آرامش برقرار میشد.
قرار شد در عملیاتی اولین تپه که کنارش کارخانه دیگسازی بود را بگیریم. ستون راه افتاد و ما کنار حاج احمد راه میرفتیم. نزدیکهای تپه، ضد انقلاب ما را به رگبار بستند. من امداد غیبی را در آنجا دیدم. ضد انقلاب کاملا روی ارتفاعات تسلط داشت و منطقه هم تماما جنگل بود. آنها از پشت بوته و درخت تیراندازی میکرد. بچهها یک لحظه کپ کردند و نشستند. برادر احمد که در ستون بود گفت: برادر من حرکت کن، چرا نشستی؟ شهید دستواره جلوی ستون بود. بلند شد گفت: الله اکبر، شروع کرد به تیراندازی کردن. از آن طرف هم ضد انقلاب ما را به رگبار بسته بود. هرچه توجه کردم دیدم یک تیر هم به بچهها نمیخورد. اللهاکبر گویان رفتند و توجهی به تیراندازی ضد انقلاب نداشتند. بعد از درگیری گوچک تپه را از ضد انقلاب گرفتیم. آنها هم فرار کردند و به ارتفاعات بالاتر رفتند. ۳-۲ روز روی آن تپه بودیم. ضد انقلاب تبلیغات گستردهای علیه سپاه انجام داده بود و به مردم گفته بود که اگر سپاه وارد شهر شود، خانههایتان را به آتش میکشد، به ناموستان تجاوز میکند و به هیچ کس رحم نمیکند. این سبب شده بود خانوادهها شهر را تخلیه کنند. ما از دور میدیدیم که مردم زندگیشان را در وانت میریختند و فرار میکردند.
چند روزی بر آن تپه نگهبانی دادیم. جیره غذایی مناسب هم نداشتیم، تنها غذای ارتش بود که برای جنگ جهانی بود. کنسرو لوبیا و گوشت بود. بچهها چون جوان بودند و فعالیت میکردند؛ جیره غذایی که برای یک هفته بود را ۲ روزه تمام میکردند. بعد از تصرف آن تپه با توجه به نیروی کمی که در اختیار داشتیم و منطقه هم خیلی وسیع بود قرار شد نیروها در منطقه پخش و درخت به درخت و بوته به بوته را میگشتیم. در همان منطقه بود که شهید ولیجناب به شهادت رسیدند.
*تصویری از منطقه مریوان باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطره آن شب را برایمان تعریف کنید.
من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن داشتم – من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم- حاجی آن روز در مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچهها در حیاط بودیم که حاجی رسید، میخواستم جریان ازدواجم را به حاج احمد بگویم اما نمیشد. مدام مریوانی، غیر مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند.
نمیدانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با حاج احمد کار دارم. دست حاج احمد را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: میخواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خواهرهای امدادگر مشغول در بیمارستان. آمدهام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچهها کرد و گفت: سپاه تعطیل است، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل مجتبی عسگری رفتیم. یک اتاق خانمها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاقها هم سفره شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با حاج احمد انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه یا خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت.
*آخرین باری که حاج احمد را دیدید
زمانی که قرار بود حاج احمد از مریوان به جنوب برود، او به من گفت که من باید در مریوان بمانم و مسئولیت سپاه را برعهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد میشود. بالاخره بچههای سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید.
به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به سنندج ببرد. مرا پیش ناصرکاظمی که آن زمان فرمانده سپاه کردستان بود برد و به او گفت: اکبری فرماندهی سپاه مریوان را قبول نمیکند. کاظمی گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. کاظمی گفت: حاج احمد بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه میتوانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانه من این بود که یک نفر دیگر را فرمانده سپاه مریوان کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان پاوه و آمدن حاج همت به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هر چه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت ما قبول کردیم و آمدیم حاج احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچههای زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرمانده سپاه کردستان حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمیآمد.