به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، اوایل اسفند ماه 59 در مرکز تربیت معلم یزد بودم و دوستان زیادی از یزد، شهرستانها و استانهای دیگر پیدا کرده بودم. محیط، بسیار دوستانه و صمیمی بود. روزها در کلاس و فعالیتهای آموزشی و شبها در خوابگاه خاطرات استثنایی را به همراه داشت.
با چند نفر از دوستانم هم پیمان شدیم که عید نوروز را در جبهه باشیم. تبلیغاتی در این زمینه کردیم و تا دهم اسفند، حدود 20 نفر ثبت نام کردند. با مراجعه به سپاه تفت و بیان ماجرا، آنها هم همکاری کردند و یک دستگاه مینیبوس به همراه راننده و یک فرمانده دسته در اختیارمان قرار دادند.
روز دوازدهم اسفند به همراه بیست نفر از دوستان دانشجوی تربیت معلم برای اولین بار راهی جبهه شدم. شب چهاردهم وارد پادگان شهید بهشتی اهواز شدیم. دو روز آموزش دیدیم، اسلحه تحویل گرفتیم و شب هنگام راهی سوسنگرد شدیم.
جاده و بیابان در تاریکی مطلق فرو رفته بود. من کنار پنجره نشسته بودم و فقط میتوانستم کنارههای جاده که با نور ماشین روشن میشد را ببینم. چند کیلومتر که از اهواز دور شدیم، کنار جاده، ماشینها، تانکها و ادوات جنگی سوخته را میدیدم و هرچه به سوسنگرد نزدیکتر می شدیم این ادوات و گاهی جنازههای سوخته هم بیشتر میشد. صدای گلولههای توپ و خمپاره به ما خبر میداد که به خط مقدم نزدیک میشویم و گاهی نوری که با انفجار توپ، خمپاره و گلولههای منور منطقه را روشن می کرد، ما را متوجه میساخت که باید خود را مهیای نبردی سخت کنیم.
نیمههای شب به سوسنگرد رسیدیم و در یکی از خانهها که نسبتاً سالمتر از بقیه بود، مستقر شدیم. آنجا دو روز آموزشهای تکمیلی را فرا گرفتیم و زیر نظر شهید بزرگوار اکبر رشیدی که فرمانده منطقه بود، با مسئولیتهایمان آشنا شدیم و روز سوم با یک تویوتای لنکروز به طرف جبهههای جنوب نیسان حرکت کردیم و تا پایان فروردین ماه سال 1360 هم آنجا بودیم که هر لحظهاش برایمان خاطره بود.
لحظه سال تحویل در کنار سفره هفت سین جبههای که از سجاده، سربند، سرنیزه، ساچمه، سنگر، ساعت و سرباز چیده شده بود، همراه با نوای قرآن و صدای توپ و خمپاره برگزار شد که از به یادماندنیترین خاطراتم به شمار میآید.