گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: خیابان کاشان، پیاده میشوم و دوباره نگاهی به آدرس میاندازم؛ از آژانس مسکنی که رو به روی من است، نشانی کوچه را میپرسم: باید تا آخر خیابان بروید، بلوار را هم رد کنید، به آدرس مورد نظر میرسید.» نگاهی به خیابان دور و دراز کاشان میاندازم. کاغذ کوچکی که آدرس در آن نوشته شده را در جیبم میگذارم و قدمهایم را بلندتر میکنم، در ذهن میگفتم: «خانوادههای شهید هزار مشکل ریز و درشت در زندگیشان دارند که باید آنها حل شوند. زیر و رو کردن خاطرات گذشته که فقط داغشان را تازه می کند.» بالاخره چند متری پس از بلوار، کوچه منتهی به منزل خانواده شهید را پیدا کردم. خانمی جلوی در ایستاده و انگار انتظار کسی را میکشد: «منزل آقای غفوری؟»
شما زنگ زده بودید؟
«معصومه» خانم دستم را میگیرد و با صدای آهستهای من را به خانه دعوت میکند: «آرام بیا تو! حاجی چیزی نفهمد!»
کمی نگران میشوم: «حاج خانم اتفاقی افتاده؟ اگر مزاحم هستم، وقتی دیگر خدمت میرسم.»
من را به دنبال خود به اتاق میبرد: «نه دخترم، بیا تو...» چندان طول نمیکشد که استکانی چای داغ جلویم میگذارد. هنوز چیزی نپرسیدهام که صورت معصومه خانم خیس میشود: «دلم ترکید از بس حرف نزدم!»
داغی که تازه مانده است
عکس کوچکی را از داخل قاب دعایی که بر گردنش آویخته بیرون میآورد و میگوید: «محمد که شهید شد، قلبم از کار افتاد. بچهها عکسها و لوازم او را از جلوی چشمم دور کردند تا یادش نکنم. ولی مگر میشود مادر فرزندش را فراموش کند؟ خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود که از محمدم بگویم. به حاجی و بچهها نگفتهام که شما میآیید. شما هم به کسی نگویید؟!»
لحظهای اشک چشم معصومه خانم بند نمیآید. کم کم فراموش میکند که من هم آنجا هستم!
یک مرد بزرگ
«10-12 سالش بود، ولی مثل یک مرد بزرگ رفتار میکرد. صبح نمازش را که میخواند، بدو بدو میرفت، نانوایی تا حاجی نان تازه بخورد و به سرکار برود. ظهر هم که از مدرسه برمیگشت، زود کتابهایش را میگذاشت روی طاقچه، خسته و گرسنه میدوید مغازه تا به جای پدرش پشت دخل بایستد و او برای ناهار به خانه بیاید.»
«مثل کوه پشت خواهرهایش میایستاد. وقتی میخواستم مریم را بفرستم خانه بخت، دستمان خالی بود. بچهام روزهای داغ و بلند تابستان کارگری کرد و برایش چند تا وسیله خرید. به من نمیگفت چکار میکند که مانعش نشوم. صبح زود از خانه بیرون میزد و غروب خسته و خاکآلود برمیگشت. وقتی هم میپرسیدم کجا بودی، جواب میداد با بچهها گل بازی میکردم! یک روز چادر سرم انداختم و به دنبالش رفتم. دیدم در یک ساختمان نیمه ساز، محمد ملات درست میکند و آجر دست اوستاکار میدهد. آن زمان بچهام 14 سال بیشتر نداشت...»
صورت معصومه خانم برافروخته شده. نگران حالش میشوم: «بچهها خانه نیستند؟» خندهای تلخ روی لبش مینشیند: «نترس، چیزیم نمیشود!... بچههایم مثل همه مردم زحمت میکشند. زندگیشان هم هزار مشکل دارد که حتی کسی نیست آنها را بشنود، چه برسد به آنکه حلش کند. آن وقت تا چیزی میخرند و یا جایی قبول میشوند، عدهای میگویند از امتیاز خانوادههای شهید استفاده کردهاند. بچهها سفارش کردهاند هرکس از جایی زنگ زد و سراغ ما را به عنوان خانواده شهید گرفت، اجازه ندهم به اینجا بیاید! اما من میخواهم شما همه حرفهای من را منتشر کنید.»
وقتی به جبهه رفت
نمیتوانم او را با این حالش تنها بگذارم و اصرار من برای آرام کردن او فایدهای ندارد. نمیتواند درد و دلهای چندین سالهای که باز شده، را نگه دارد. میگوید: «هروقت تلویزیون جبهه را نشان میداد، بیقرار میشد. مدام پاپیچ من و پدرش میشد که رضایت بدهیم برود. میگفت وقتی کشور و ناموسمان در خطر است، شما چطور میتوانید راحت بنشینید و کاری نکنید؟ آخرش رضایت نامهای قلابی درست کرد و مهر پدرش را پای آن نشاند. آن روز من فکر میکردم مدرسه است. وقتی شب شد و برنگشت، نگران شدم و سراغش را از دوستانش گرفتم. حاجی که فهمید، رفت راه آهن تا او را برگرداند. محمد خودش را پنهان کرده بود تا پدرش نتواند او را برگرداند! یک هفته بعد از جبهه برایم نامه نوشت. آن نامه آخرین نشانهای بود که از او به دستم رسید. دوستش تعریف میکرد موقع عملیات غافلگیر شدهاند و دشمن آنها را محاصره کرده است. بعد از آن کسی محمد را ندیده و معلوم نیست اسیر یا شهید شده است. حاجی و من وجب به وجب جبهه جنوب را گشتیم ولی حتی پاره استخوانی هم از او پیدا نکردیم.»
نفس معصومه خانم به شماره میافتد و دستش را روی قلبش میگیرد. با نگرانی میگویم: «لطفا آرام باشید.» از اتاق بیرون میدوم تا شاید کسی را برای کمک کردن پیدا کنم. در اتاق گوشه راهرو، حاج غلامرضا در رختخواب افتاده است. چشمهای بیرمقش به من دوخته میشود: «شما کی هستید؟»
«خدایا چه بگویم؟» به اتاق برمیگردم و با دستپاچگی سراغ داروهایش را میگیرم. قرص را که زیر زبانش میگذارد، کم کم برافروختگی صورتش کم میشود: «الان اورژانس میرسد.» صدای زنگ در، من را از جا میپراند: «خدایا شکرت!» دخترش مریم خانم پشت در است: «شما؟!»
-حال مادرتان خوب نیست.
وقتی خداحافظی میکنم، معصومه خانم میگوید: «ببین مادر، به بچههای من نگاه نکن! هرچه از محمد گفتم، منتشر کنید. به مردم بگو محمد 16 ساله رفت که...» هوا تاریک شده و خیابان کاشان هنوز هم شلوغ و پر رفت و آمد است.
بیوگرافی:
شهید جاوید الاثر محمد غفوری
نام پدر: غلامرضا
تاریخ تولد: 1350 تهران
تاریخ شهادت: 1367- شلمچه