به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، روزهای پر التهاب کردستان در ماههای ابتدایی انقلاب اسلامی جزو ایامی که فراز و نشیب فراوانی در تاریخ ایران دارد. در رسای مردان مردی که در آن روزگار از کیان و شرف میهن اسلامی دفاع کردند نیز کمتر غزل عشق سروده شده. چه خونهایی که در پاوه، سردشت، کامیاران، بانه و... ریخته شد تا پرچم انقلاب اسلامی بر زمین باقی بماند.
متن گفتوگو با «جعفر جهروتی» همرزم حاج احمد متوسلیان را میخوانید:
اولین باری که احمد متوسلیان را دیدید کجا بود؟
من یک برخورد تصادفی با ایشان در تهران و سپاه منطقه ۶ (خیابان خردمند) داشتم. آن موقع ارتباط نزدیکی با ایشان نداشتم. بنده و تقی رستگار و شهید علی موحد دانش و جمعی در سپاه منطقه ۶ نشسته بودیم که حاجی به آنجا آمد و صحبتی هم انجام دادند. آن موقع اوایل تشکیل سپاه بود. معروفترین سپاه در تهران هم همان سپاه منطقه ۶ بود.
این قصه گذشت تا ۴ شهریور ۵۸، خدا رحمت کند شهید سید عبدالله علقهای را. او انسانی فعال و فداکار بود. متاسفانه اسمش هم جایی نقل نمیشود. او تمام توان مالی خودش را چه قبل از انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب در خدمت نظام و انقلاب و کشور قرار داد.
ما آن شب از صدا و سیمای سنندج به سمت بانه حرکت کردیم. تعداد محدودی از بچهها مِن جمله شهید غلامعلی پیچک داخل فرمانداری بودند. شهر هم در اختیار ضد انقلاب بود. ما باید از وسط دشمن میگذشتیم تا به فرمانداری برسیم. شهید علقهای پیشنهاد داده بود که بچهها لباس شخصی بپوشند و سلاحهای خودشان را زیر صندلی ماشین پنهان کنند. سوار ماشین بلیزر شدیم و به سمت شهر به راه افتادیم. یادم هست برای اینکه راحتر از آنجا عبور کنیم، این شعار را دادیم: درود بر آزاده، علامه مفتیزاده. با این شعار توانستیم از وسط آنها عبور کنیم. وقتی به فرمانداری رسیدیم ضد انقلاب تازه فهمید رو دست خورده است. هنوز عرق ما خشک نشده بود که درگیری شروع شد. شب بود. من درازکش شده بودم و تیراندازی میکردم که یک مرتبه متوجه شدم کسی با پا به کمرم کوبید و گفت: آقاجون من، کمرت رو جمع کن. لحن صدایش طوری بود که اگر میشنیدی تا ۶ ماه بعد او را میدیدی متوجه میشدی این فرد صاحب آن صداست. صبح شد من دنبال این صدا رفتم تا پیدایش کنم. وقتی پیدایش کردم فهمیدم این همان صدایی است که در منطقه ۶ سپاه هم شنیده بودم. به ایشان گفتم شما دیشب با پا به کمر من زدی؟ یک مرتبه اشک در چشمش جمع شد و گفت: مرا ببخش من وظیفهام را انجام دادم. این حرکت حاج احمد، حرکت نمادین یا حرکت اتفاقی نبود. همه ما میتوانیم این حرکت را انجام دهیم. اما تا به حال نتوانستیم راجع به این مطلب چیزی بگویم که حق مطلب ادا شود. نفس او کاملاً نفس الهی بود. به هر کس میخورد او را شیفته خود میکرد.
بعد از مدتی که با حاج احمد بودید به این نتیجه رسیدید یا همان جلسه اول این موضوع را فهمیدید؟
همان ابتدا متوجه شدم. ما اولین گروهی بودیم که در بانه با ایشان آشنا شدیم. در فرمانداری بانه بودیم و بعد از آن به پادگان آمدیم. من از همان روز اول شیفته او شدم.
در فرمانداری بانه مثل پاوه و مریوان نبود که حاج احمد به خارج و داخل شهر برود و به پاکسازی ضد انقلاب بپردازد. ما در فرمانداری محدود بودیم و نمیتوانستیم از محدوده خود خارج شویم. لذا حاج احمد زیاد جلوی چشم ما بود. باور کنید روزی دهها بار باید حاج احمد را میدیدم، تا او را نمیدیدم دنبالش میگشتم. من آن موقع سنی نداشتم، تنها ۱۷ سالم بود. حاج احمد هم ۲۵-۲۴ ساله بود. آن روزها، زمان حساسی بود. همه تلاش میکردند استقلال و خودمختاری کردستان را مطرح کنند و کشور را تجزیه کنند. حاج احمد در آنجا نقش بالایی ایفا میکرد. فکر میکنم نقشی که حاج احمد در بانه ایفا کرد در مقابل نقشش در مریوان و نجات آن منطقه از چنگ ضد انقلاب با کمترین امکانات و کمترین نیرو اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. چون حاج احمد در بانه در جهتی حرکت میکرد که کشور را از دست لیبرال و ضد انقلاب که در مجموعه دولت موقت جا پیدا کرده بودند خارج کند.
شهید غلامعلی پیچک در جلسهای میگفت: حاج احمد تا به حال دو بار با امام(ره) در رابطه با کردستان ملاقات داشته. جلسه اول امام، حاج احمد را نمیشناخت، وقتی نظرات او را گوش داد متوجه شد این کسی است که میتواند مشکل منطقه را حل کند و گزارشات خوبی را بیاورد. امام به او اعتماد کرده بود.
حاج احمد در بانه فرمانده سپاه بود؟
ابتدا شهید پیچک فرمانده بود. در آنجا هنوز سپاه آنچنانی وجود نداشت و به نام نیروهای سپاه بودند. وقتی پیچک مدتی رفت، حاج احمد فرمانده نیروهای سپاه بود. شهید پیچک مدتی رفت و سال ۶۱ یا ۶۲ برگشت و فرمانده سپاه شد. حاج احمد بار اول قبل از آمدن به بانه (سال ۵۸) زمان دولت موقت با امام(ره) ملاقات کرد.
حاج احمد دوراندیشی و اعتماد به نفس عجیبی داشت. در بانه شرایط سخت بود. بچهها امکانات و غذا نداشتند. برای آب خوردن برفها را آب میکردند. حاج احمد با دست خالی نمیتوانست کاری کند. گویی همهمان در زندان بودیم، یا باید از راه زمینی استفاده میکردیم که حتما همه به شهادت میرسیدیم. مخصوصا گردنه خان، که بین بانه و سقز قرار دارد بسیار خطرناک بود. ضد انقلاب مدام در آنجا تردد و کمین داشت. عبور از طریق راه هوایی هم ممکن نبود.
فرمانده پادگان بانه از نظرما ضد انقلاب بود. چون ما به عینه خیانتهای ایشان را مشاهده میکردیم. حاج احمد دید بچهها دارند از پای در میآیند. ایشان اعتقاد داشت بیکاری فساد میآورد. لذا نمیگذاشت بچهها بیکار باشند. آنها را مشغول میکرد. آنها را بالای کوه میبرد و آموزش میداد.
شهید غلامرضا مطلق هم طوری دیگر بچهها را مشغول میکرد. از جمله افرادی که آنجا حضور داشتند: محمد توسلی، شهید حاجیپور، حسین صادقی، مصطفوی، تقی رستگار، شهید محمد علی جودی، شهید وکیلی آنجا بودند. یک روز هیئت حسن نیت (معروف به حسن خیانت بودند) به همراه آقای فروهر با سه فروند هلیکوپتر وسط پادگان نشستند. فرمانده پادگان برایشان تدارک دیده و سفره آنچنانی پهن کرده بود در حالی که بچههای ما هیچ چیز نداشتند بخورند.
اینجا سمتِ حاج احمد چه بود؟
فرمانده سپاه شده بود، جای شهید پیچک. حاج احمد سعی میکرد ارتباطش را با شهر قطع نکند. خودش میرفت و میآمد یا بچهها را میفرستاد یک نوبت برای حمام بچهها اقدام کرد. با شرایط سختی که هر لحظه امکان داشت نارنجک به داخل حمام بیاید. او طوری کج دار و مریض رفتار میکرد که ضد انقلاب تصور نکند ما ترسیدهایم و خود را در پادگان زندانی کردهایم. در هر حال محدودیت داشتیم. فرمانده پادگان از سوی همان هیئت دستور داشت جلوی حضور بچههای سپاه را در شهر بگیرد. فروهر و دار و دستهاش به راحتی در هتل انقلاب با عزالدین حسینی و احمد مفتیزاده جلسه داشتند.
حاج احمد برخوردی با این هئیت حسن نیت نداشت؟
برخورد داشت اما در حد صحبت و تشر بود. مثلا ما آمدیم پای هلیکوپتر و گفتیم باید هلیکوپترها ما را از اینجا ببرند. فرمانده پادگان گفت که نمیشود. حاج احمد هم چنان سیلیای به او زد که با سر به هلیکوپتر خورد. حاج احمد حقیقتا مصداق آیه «اشداء علیالکفار رحماء بینهم» بود. با دشمنان سرسخت و محکم برخورد میکرد و در کنارش با دوستان با محبت رفتار میکرد.
حاج احمد چندین جلسه با این هئیت داشت. آنها بحث جداسازی کردستان و خودمختاری دادن به کُردها را مطرح میکردند. خودمختاری دادن به کُردها خیانت به مردم کُرد بود و نابودی این مردم را به همراه داشت. از طرفی هم یک عده قدرت طلب خودخواه که خودشان را کُرد معرفی میکردند به قدرت میرسیدند. حاج احمد بین مردم کردستان و این عده که خودشان را کُرد معرفی کردند مثل احمد مفتیزاده و عزالدین حسینی فرق میگذاشت.
حاج احمد همیشه در صحبتهایش اینها را از هم تفکیک میکرد، گاهی افراد صحبت میکردند و میگفتند در کردستان سر میبُرند. یعنی همه مردم را به جنایتکار قلمداد میکردند، اما همیشه حاج احمد میگفت: حواستان باشد بین کُردها، مردم عادی و غیرنظامی هم وجود دارد. در کردستان نمیشد به کسی که اسلحه دارد بگویید ضد انقلاب. خیلیها اسلحه داشتند اما با انقلاب بودند داشتن سلاح عادی بود. تک تیراندازهای ماهری بودند و با اِم یک و برنو تیراندازی میکردند.
حاج احمد در مقابل ضد انقلاب مقاومت میکرد. تمام تلاش و خواسته آنها این بود که سپاه در منطقه نباشد و کردستان را تخلیه کند. هیئت حُسن خیانت چندین بار گزارش علیه سپاه خدمت امام(ره) برد تا کار به جایی رسید که ما از بانه به کرمانشاه آمدیم. حضرت امام در آنجا حاج احمد را خواسته بود. حاج احمد میخواست با هواپیما به تهران بیاید و خدمت امام برسد.
در این جلسه، من هم همراه حاج احمد رفته بودم. حاجی نزدیک دو ساعت گزارش داد. حتی امام(ره) به او اجازه داد اسم افراد را بیاورد و او اسم برد. اهدافشان را هم برای امام مشخص کرد.
اسم چه کسانی را آورد؟
الان راحت میشود اسم فروهر را بیاوری اما آن موقع برای خودش در حکومت کسی بود.
چه کسانی در آن جلسه بودند؟
امام، حاج احمد و من. امام اتاق کوچکی داشت. با گزارش حاج احمد امام کاملا متقاعد شدند که آنجا خیانت میشود. اما امام با بعضی مسائل مدارا میکرد. ایشان نمیتوانست یکدفعه مانعی جلوی لیبرالها و ضد انقلاب قرار دهد.
امام(ره) پس از شنیدن گزارش حاج احمد چه گفت؟
خیلی خوشحال شد. برای حاج احمد دعا و آرزوی موفقیت کرد و گفت: پیگیری کنید من باز هم منتظر گزارشات شما هستم. امام در برخورد با افراد، آنها را زود میشناخت و منبع خودش قرار میداد مثل حاج احمد متوسلیان.
حاج احمد گزارش را به صورت کتبی نوشته بود و خدمت امام داد. یکی از سوالاتی که حضرت امام از حاج احمد پرسید این بود که نظر شما درباره کردستان چیست و چه باید کرد؟ میدانید امام اهل زد و بند نبود. میخواست نظر حاج احمد را بداند. حاج احمد گفت: من به این نتیجه رسیدم که فقط باید مبارزه کرد و جنگید، هیچ راهی جز جنگیدن وجود ندارد. در نهایت هم همین شد. آنقدر در کردستان جنگیدیم تا پیروز شدیم. بعد از آن جلسه من از حاج احمد جدا شدم.
این جلسه سه نفره در قم برگزار شد؟
بله، در خانه امام راهرویی بود. وارد راهرو که میشدید سمت راست یک اتاق بود. ما وارد آن اتاق شدیم. روبرویش هم کارهای دفتری امام را انجام میدادند.
برخورد بعدیتان با حاج احمد چه زمانی بود؟
آن داستان تمام شد و ما به کرمانشاه آمدیم. من قبلا راضی نبودم از حاج احمد جدا شوم به خودش هم خیلی اصرار کردم. ایشان بنا به نیاز، مرا به کامیاران فرستاد. شهید محمد فدایی را خدا رحمت کند در کنار ایشان بودم. فروردین سال ۶۰ در مریوان به حاج احمد ملحق شدم. حاج احمد و نیروهایش بعد از بانه به پاوه رفتند. من اصلا در پاوه با حاج احمد نبودم و به حسب ضرورت به کامیاران رفتم.
فروردین ۶۰ به نحوی خود را از کامیاران آزاد کردم. شهید بروجردی هم اجازه رفتن نمیداد. دوری از حاج احمد برایم بسیار سخت بود. به هر صورت به مریوان رفتم و مسئولیتهای محورهای مختلف را به عهده گرفتم و کار کردیم. در عملیاتهای مختلف مثل عملیات محمد رسولالله (ص) و عملیات پاکسازی منطقه اورامانات حضور داشتیم.
حاج احمد نیروهای زیر دستش را به گونهای آماده کرده بود که با کمترین نیرو بیشترین بازدهی را داشت. شما خاطرهای در این زمینه دارید؟
در سپاه مریوان در دفتر حاج احمد نشسته بودیم. جاده سقز از جلوی پادگان مریوان به سمت سقز میرفت. اینجاده به دست ضد انقلاب بسته شده بود. حاج احمد بالا را پاکسازی کرده بو و جاده پائین (سعدآباد) دست ضد انقلاب بود. وقتی میخواستیم از سنندج به مریوان بیاییم باید یک مقدار از جاده اصلی میآمدیم و بعد از جاده اصلی جدا میشدیم و در ارتفاعات به جاده سقز میخوردیم. در آنجا روستایی بود که حدود ۴۰ کیلومتر با مریوان فاصله داشت. ما روزها هم نمیتوانستیم در جاده تردد کنیم. البته حاج احمد میرفت و توجهی به این مسائل نداشت، طوری اعتماد به نفس را در نیروهایش ایجاد میکرد که نیروها هم مثل خودش عمل میکردند. نهایتا تا ساعت ۳ بعدازظهر میشد در جاده تردد کرد. اما بعد از آن ضد انقلاب به جاده میریختند. آن شب ساعت ۹ بود که تماس گرفتند و گفتند ما چند تا شهید داریم و در محاصره هستیم و بچهها در حال قتل عام شدن هستند، ما چند پایگاه در مسیر راه داشتیم. حاج احمد بلافاصله مرا صدا زد، با محمد که از بچههای ارتش بود و در سپاه مریوان مامور شده بود و کار دیدهبانی انجام میداد. او وقتی سربازیاش تمام شد اما به عشق حاج احمد ماندگار شد. بعد هم به جنوب آمد و در آنجا شهید شد. او از نیروهای آقای برقی بود. نفر سوم هم مسئول امور مالی سپاه مریوان بود.
حاج احمد به ما سه نفر ماموریت داد. مسئولیتش را به من داد که با این دو نفر ماشین را پر از مهمات کنیم و به آنها مهمات برسانیم. ما هم به سمت پادگان ارتش رفتیم و با بدبختی وارد پادگان شدیم. آن زمان پادگان ۱۵۰۰-۱۰۰۰ متر با شهر فاصله داشت. شهر هم وسعت و ساخت و ساز فعلی را نداشت، الان شهر به پادگان چسبیده. ما نزد فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم حاج احمد گفته به ما مهمات بدهید گفت: چرا الان؟ بروید صبح بیایید. گفتیم نه بچهها درگیر هستند. باید به آنها مهمات برسانیم. گفت: مگر عقل در سر شما نیست، دیوانهاید؟ پادگان با تلفن صحرایی با سپاه در ارتباط بود. ما تلفن را برداشتیم و با حاج احمد تماس گرفتیم و گوشی را به فرمانده پادگان دادیم. نمیدانم حاج احمد به او چه گفت که یک دفعه گوشی را کوبید زمین و گفت: عقل در سر شما نیست. هرچه مهمات میخواهید بار کنید و ببرید. هرچه مهمات مورد نیاز بچهها بود مثل خمپاره ۶۰، خمپاره ۸۱، اسلحه ژ۳، برنو و ۱M و تیربار آشیش برداشتیم. این ۴۰ کیلومتر راه را که در جاده میرفتیم، هم خودیها ما را میزدند و هم ضد انقلاب.
خودیها باورشان نمیشد که کسی برایشان سلاح بیاورد. آنقدر هم کار با عجله انجام شد که هیچگونه هماهنگی نشده بود. ما کمبود بیسیم داشتیم، خیلی از پایگاهها اصلا بیسیم نداشتند اگر هم داشتند مشکلات دیگر بود که نمیتوانستند ارتباط بگیرند و فقط میتوانستند تماسهای نزدیک بگیرند. وقتی فاصله زیاد میشد ارتباط برقرار نمیشد. حاج احمد معمولا بیسیمهای با برد بلند را در جاهایی که فاصله زیاد بود قرار میداد. آن شب گلولههای زیادی به مهمات خورد اما هیچ کدام تاثیر گذار نبود.
مسئول امور مالی سپاه مریوان پشت فرمان بود، خلاصه به محل رسیدیم. این خیلی تقوا و ایمان قوی میخواهد که یک فرمانده آن موقع شب با توجه به اینکه کاملا مسیر و منطقه را میشناسد و میداند احتمال دارد چه اتفاقاتی بیفتد، باز هم چنین کاری میکند. اگر یک تیغ به پای بچههای حاج احمد میخورد گویی تیر به قلبش رفته است. حاج احمد ما را فرستاد اما توّکل حاج احمد به خدا و دعای او پشت سرما ما را نگه داشت. این همه فشنگ به مهمات خورد اما نه آتش گرفت، نه منفجر شد. وقتی رسیدیم، بچههایی که درگیر بودند باور نمیکردند آن موقع شب حاج احمد برایشان مهمات فرستاده باشد. مهمات را برداشتند و درگیر شدند و چند روستای بعدیاش را هم پاکسازی کردند و ضربه سنگینی به ضد انقلاب زدند و آنها تلفات زیادی دادند. وقتی با این بچهها صحبت میشد میدیدیم خیلی از آنها تازه به مریوان اعزام شدند؛ یکی دو ماه بود که آنجا بودند. میگفتند با این حرکتهایی که حاج احمد میکرد برایمان مهم نبود که حاج احمد چه دستوری میدهد. ولی هر دستوری میداد ولو به قیمت جانمان هم تمام میشد دستورش را اطاعت میکردیم. رزمندهها میدانستند که فرماندهشان تحت هیچ شرایطی آنها را تنها نمیگذارد. من بارها در جمع بچههایی که با حاج احمد بودند، گفتهام که ما هیچ وقت نمیتوانیم حاج احمد را آنطور که بوده معرفی کنیم. حاج احمد یکی بود. سپاه یک حاج احمد داشت. ایران یک حاج احمد داشت. هر طوری که بخواهیم حاج احمد را معرفی کنیم. حقش را ضایع کردهایم. این برداشت من بود، من شک نداشتم که او آینده را میدید.
اصلا تربیت نیروی حاج احمد برای آینده سپاه هم موثر شد.
اگر مسئولیت ۱۰ لشکر را به من میدادند و میگفتند فلان عملیات را انجام بده، عدم حضور حاج احمد برای من یعنی اینکه تعداد لشکرها صفر است. حضور حاج احمد پیروزی به دنبال داشت. اگر حاج احمد فرمانده لشکر میشد خودش به تنهایی لشکر بود. خودش تنها به اندازه یک لشکر کار میکرد. همه اینها هم به خاطر ایمان، تقوا و اقتدارش بود. من در طول عمرم ندیدم که اگر کسی به کسی داد بزند، آن فرد به جایی که کینه بگیرد، شیفته آن شخص بشود، عاشقش بشود. اما در مورد حاج احمد اینگونه بود. بعضی افراد میخواهند حاج احمد را خشن جلوه دهند. خب بحث کار جدا بود. در حوزه کاری کسی جرأت نمیکرد کار را جدی نگیرد. اگر یک فرمانده این ویژگیها را نداشته باشد نباید او را پذیرفت. اتفاقا این ویژگیها نشان میدهد که ایشان چقدر به کار اشراف دارد و مسلط است. چقدر قشنگ میتواند نیروهایش را مدیریت و هدایت کند و عملیات انجام دهد. من در عملیات دزلی نبودم اما دوستان که بودند میگویند حاج احمد نیروها را برمیدارد و به نقطه مرزی میرود. تدبیر را ببینید!
نزدیکترین افراد به حاج احمد مثل رضا دستواره، هیچکدام نمیدانند حاج احمد آنها را کجا میبرد. در زمان جنگ اگر فرماندهان توجیه نمیشدند و نمیدانستند کجا دارند میروند اصلا عملیات نمیآمدند و قبول نمیکردند اما آن موقع کاری نداشتند که حاج احمد آنها را کجا میبرد. آنها به حاج احمد اطمینان داشتند و شیفته او بودند. میگفتند هرجا حاج احمد برود ما با او میرویم. وقتی حاج احمد به سمت مرز میرود همه فکر میکنند به عملیات برون مرزی و داخل خاک عراق میرود. بعد حاجی میآید و دور میزند و بالای سر دزلی میرسد.
گرفتن توپخانه دشمن در عملیات فتح المبین کار کمی نبود؟
حاج احمد در اولین جلسهای که با یکسری از فرماندهان سپاه و ارتش داشت این موضوع توپخانه را مطرح کرد، تازه آن هم با این امکانات کم و محدود. متاسفانه تعدادی از حضار جلسه به این طرح حاج احمد خندیدند.
شما در جلسه حضور داشتید؟
بله، تنها کسی که بلافاصله دست حاج احمد را گرفت و از طرح او حمایت کرد شهید حسن باقری بود. شهید باقری این طرح را جا انداخت. بعد جلساتی با ردههای بالاتر بود مثل خود آقا محسن که من در آن جلسات نبودم.
من شنیدم آقای محسن رضایی هم با این طرح مخالف بوده؟
مخالف نبود، باورش نمیشد. ۲۴ کیلومتر نفوذ در عمق مواضع دشمن شوخی نیست. در جاهایی باید از فاصله ۳۰-۲۰ متری تانک دشمن عبور میکردیم. در شناساییها خیلی چیزها دستگیرمان شد. من خودم از کسانی بودم که در شناساییها بودم. شهیدان چراغی، قجهای، وزوایی، عباس کریمی و... حضور داشتند.
شهید عباس کریمی به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ نیرویی برای شناسایی نداشت. نیروهایی که با او همکاری میکردند همه فرمانده گروهانها و فرمانده گردانها بودند. ما برای شناسایی آن ۲۴ کیلومتر، چند شب رفتیم و برگشتیم تا به تپههای علی گریزد رسیدیم. شبهای اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم مسیری را تا جایی میرفتیم که برای برگشت به روز نخوریم. اما شب آخر نزدیک توپخانه دشمن ماندیم. نیم ساعت از اذان صبح گذشته بود که به توپخانه دشمن رسیدیم. اگر میخواستیم برگردیم به روز میخوردیم. آن روز را آنجا ماندیم، شبش برگشتیم و به عقب آمدیم. در این شناساییها با خیلی چیزها برخورد کردیم. رودخانههای فصلی که آب نداشت و ممکن بود بر اثر اصابت کف پای بچهها با آن شنها، دشمن را متوجه کند.
برای حل این مشکل چه کردید؟
اولین رودخانه را نرفتیم و برگشتیم. شهید وزوایی گفت: باید با خودمان موکت ببریم. مقداری موکت تهیه کردیم، به اولین رودخانه که رسیدیم آن را پهن کردیم. از روی موکت عبور کردیم تا پاهایمان با شنهای کف رودخانه برخورد نکند. شب عملیات هم گردان با پهن کردن موکت از کف رودخانه عبور دادند. من با بچهها نبودم چند شب عملیات حاج احمد مرا به عنوان جانشین گردان مالک قرار داد (با حفظ سمتهایی که داشتم. مسئول تخریب، مسئول مهندسی و در کار شناسایی بودم)
آقای علیرضا شهبازی جانشین فرمانده گردان مالک بود. ایشان در دقایق اولیه عملیات به شهادت میرسد. در آنجا نیروهای ارتش و سپاه ادغامی بودند، عملیات مشترک بود. در سطح قرارگاههای نصر و فتح بحث این بود که شب عملیات چه کسی فرماندهی نیروها را برعهده بگیرد. نمیشد نیرویی که در قالب یک گردان ارتش و یک گردان سپاه است، ۲ فرمانده داشته باشد. همه باید یک مسیر را میرفتند. در یک نقطه عملیات میکردند و یک جا به دشمن میزدند. لذا نیاز به فرماندهی واحد داشت، با دو فرمانده نمیشد. حاج احمد مشکل را حل کرد، دوستان ارتش میگفتند ما باید فرمانده باشیم و سپاهیها میگفتند ما باید باشیم.
حاج احمد گفت هر فرمانده گردانی که در عملیات حضور پیدا کرد، فرماندهی کل نیروها را دارد. هرچند در ارتش بچههایی بودند که بسیجیوار عمل میکردند. امروز ارتش فرق کرده و ما ارتش قدرتمندی داریم اما آن موقع مشکلات این چنینی وجود داشت. سازمان ارتش برای خودش تعریفی داشت، شب عملیات فرمانده گردان و فرمانده تیپ از کجا باید نیروهایش را هدایت کند. قوانین جنگ کلاسیک بود. ساختار سازمانی ارتش با شکل جنگیدن ما فرق میکرد. جنگ کلاسیک معمولا در روز و صبح زود انجام میشود. تانکها جلو میروند، نیروها پشت تانک رفته و هلیکوپتر از بالا مواضع دشمن را میزند. هواپیماها هم عقبه دشمن را میزند. حالا ارتش میخواست خودش را با شکل جنگیدنی وفق دهد که تا به حال تجربه نکرده. کسی که ۴ سال در دانشکده علوم و فنون ارتش درس خوانده که این چیزها را نمیفهمد. چنین جنگی برای آنها معنا نداشت. برای آنها فرمانده لشکر و جایگاه، تعریف شده است. مشخص است که از کجا باید نیروی خودی را به سمت نیروی دشمن هدایت کنند. در مورد فرمانده تیپ و فرمانده گردان هم همینطور. آخر سر بر حسب چارت سازمانی ارتش، فرماندهانشان نیامدند و فرمانده همان گردانهای سپاه، فرماندهی نیروها را عهدهدار شدند.
فرماندهان سپاه از طرح گرفتن توپخانه مطلع بودند؟
وقتی امام میگوید سلسله مراتب و اطاعت از فرماندهی رعایت شود، حاج احمد خیلی بیشتر از خیلیها این مسائل را رعایت میکرد. منتها یک جاهایی حاج احمد میدید خلاف مسیر امام و مسیر انقلاب است. آنهم در دولت موقت و دولت بنی صدر این اتفاقات میافتاد. بعد از بنیصدر که این مسائل هم حل شد.
حاج احمد یکسری درگیری هم با دولت بنی صدر داشت آیا شما هم در جریان کار بودید؟
قبل از انتخابات ریاست جمهوری (بنیصدر) ما با حاج احمد جلسهای داشتیم. حاج احمد در ۴۵ -۴۰ دقیقه وضع انتخابات را تحلیل کرد. بنی صدر را کاملا معرفی کرد. گرایشها، رفتارها، اهداف و آمریکایی بودن بنیصدر را تشریح کرد. حاج احمد جمع ما را آگاه کرد. بعد از این داستان ما تمام تحلیلهای حاج احمد را لحظه به لحظه در جامعه و اداره کشور میدیدیم. او آیندهنگری خوبی داشت و روانشناس خوبی بود. راحت میتوانست آدمها را بشناسد. حاج احمد اغلب با وانت تویوتا این طرف و آن طرف میرفت. ماشین دیگری که نبود اگر هم بود حاجی با وانت تویوتا میرفت. اگر سه نفر میخواستند با وانت بروند این طور نبود که حاج احمد جلو بنشیند. اگر یک بسیجی و یک سرباز وظیفه هم بودند، حاجی آنها را جلو مینشاند و خودش عقب میرفت.
از زمان کامیاران بنیصدر به ستاد مشترک ارتش در کرمانشاه نامه داده بود که «شما یک پوکه هم به سپاه ندهید.» این عین عبارت نامهاش بود.
ما هم میخواستیم در روستایی عملیات انجام دهیم اما مهمات نداشتیم. تعدادی از بچههای حزباللّهی ستاد مشترک ارتش با ما راه آمدند. آنها دور از چشم همه یک جعبه مهمات به ما دادند. ما با یک جعبه مهمات عملیات کردیم. ۲۰ کیلومتر لابلای ضد انقلاب رفتیم و در روستای ماوییان عملیات کردیم. آن روستا را به تصرف خود در آوردیم.
همان موقع نیروهای ارتش در کامیاران مستقر بودند، آنها حتی توپ ۱۰۵ میلیمتری داشتند. ما در آن روستا در محاصره دشمن افتادیم. ۱۲ نفر از بچهها دستگیر شدند با شکنجه و وضعیت فجیعی بچهها را به شهادت رسانده بودند. ۸-۷ جنازه را داخل وانت ریخته و جلوی سپاه آورده بودند، داستان عجیبی بود. یکی از بچههای ما به فرمانده پایگاه ارتش گفته بود با توپهایتان بچههای ما را حمایت کنید، آنها در محاصره هستند. فرمانده گفته بود «بروید به آقای بهشتی بگویید که شما را حمایت کند». بچههای کادر ارتش که آنجا بودند با آن فرمانده درگیر شده بودند و ۲۴ ساعت بعد دیگر فرمانده آنجا وجود نداشت.
بنی صدر از حاج احمد ناراحت بود. او میخواست بیاید مریوان را بگیرد.
امّا هیچ وقت هم به مریوان نیامد؟
ظاهرا نمایندهاش را فرستاد اما بچهها او را به شهر راه ندادند. من در مریوان بودم اما این را ندیدم. عمده صحبتهای من از روی یادداشتهایی است که از آن زمان دارم.
خاطره از حاج احمد در فتح خرمشهر دارید؟
قبل از اینکه عملیات بیتالمقدس آغاز شود، جلسهای را با حاج احمد در قرارگاه کربلا داشتیم. فرماندهان ارتش و سپاه هم حضور داشتند. آنها در مورد نداشتن امکانات و مهمات بحث میکردند. حاج احمد عصبانی شد و از جای خودش بلند شد و گفت: یعنی چه؟ چه میخواهید بگویید؟ یعنی بنشینیم و دشمن بیاید و هر کاری میخواهد انجام دهد؟ همه ساکت شدند. گفت: یادتان رفت امام در فتحالمبین چه گفت؟
عملیات بیتالمقدس انجام شد. مسیر حاج احمد به سمت خرمشهر نبود. مسیر حاج احمد جایی بود که جاده مواصلاتی عراق به خرمشهر را وصل میکرد. قطعا هم آنجاده برای دشمن خیلی اهمیت داشت. لذا دشمن هم عمده قوایش را در آنجا متمرکز کرده بود. ما در مرحله اول کنار جاده آسفالتی اهواز - خرمشهر آمدیم.
قرار نبود در آن تاریخ عملیات شود. حاج احمد به جلسه رفته بودند و ظاهرا بیسیمهای عراقیها را شنود کرده بودند. عراق داشت تحرکاتی انجام میداد و قصد داشت خودش را به کارون بچسباند. اگر عراق به کارون میچسبید، کار خیلی سخت و دشوار میشد. ما باید تا جاده آسفالت ۱۰ کیلومتر پیادهروی میکردیم. قطعا اگر در آن شرایط میخواستیم بجنگیم موفق نمیشدیم و با تلفات سنگینی مواجه میشدیم. من ساعت ۳ بعدازظهر متوجه شدم عملیات است. رفتم از حاجی سرنیزه بگیرم، مسئولیت تخریب را داشتیم. حاج احمد گفت: در این موقعیت از من سر نیزه میخواهی؟ برو از خود دشمن بگیر. من همینطور که ایستاده بودم گفتم: حاجی بالاخره من باید از میدان مین عبور کنم تا بتوانم از دشمن سر نیزه بگیرم. حاج احمد خندید.
من شنیدهام در بیتالمقدس یکسری از نیروها سلاح نداشتند.
بله، خیلی از بچهها اسلحه نداشتند. اردیبهشت اوج گرمای جنوب و حداقل دما ۵۰ درجه بالای صفر بود اما خیلی از بچهها قمقمه نداشتند اگر هم داشتند در ۱۸ کیلومتر پیادهروی در شب و در گرما عطش پیدا کرده بودند. آنهایی هم که قمقمه داشتند حتما در ۴-۳ کیلومتر اولیه آب آن ته کشیده بود.
شب اول که ما به جاده رسیدیم، یگانهای سمت چپ و راست ما که باید عملیات میکردند نتوانستند خودشان را به جاده برسانند. خیلیها به حاج احمد اصرار داشتند که عقب بیاید اما او آینده را میدید. من شب پشت جاده آسفالتی اهواز – خرمشهر بودم که حاج احمد با من تماس گرفت. خدا رحمت کند شهید احمد بابایی فرمانده گردان مالک، مجروح شده بود. قبل از او علیرضا شهبازی فرمانده این گردان بود که شهید شده بود. من شب عملیات با گردان مالک بودم. حاج احمد با من تماس گرفت و گفت: بچههای بابایی را بردار و به آن طرف جاده برو. حاج احمد میدانست وقتی هوا روشن شود آنها بلافاصله پاتک میکنند. با توجه به نبود امکانات و آتش و... امکان از بین رفتن بچهها وجود داشت. بچهها را برداشتیم به آن طرف جاده رفتیم. برای انهدام نیروهای دشمن در یکی دو ساعت اول حدود ۷۰۰-۶۰۰ نیروی عراقی را اسیر کردیم. تعدادی تلفات هم به آنها وارد کردیم و پیشروی کردیم. یکدفعه دیدیم نزدیک صبح است و کلی در مواضع دشمن جلو رفتیم. در نهایت من مجروح شدم و تیری به دستم خورد و از طرف دیگر خارج شد. استخوان دستم را شکست خونریزی داشت. در انتهای کار ۲ نفر بودیم که عقب آمدیم. بخشی از نیروهایمان اُسرا را به عقب آورده بودند، بخشی مجروح شده بودند و بخشی هم شهید شده بودند.
ما دو نفر از زیر آتش دشمن عقب آمدیم. دشت صاف بود، دشمن از فاصله چند کیلومتری کالیبرها و ضد هواییها را گرفته بود و به سمت نیروهای ما میزد. حجم آتش آنقدر زیاد بود که تیرها، بوتههای علف روی زمین را درو میکرد. به این شکل توانستیم به عقب بیاییم. من از جاده آسفالت به این طرف آمدم. دیدم حاج احمد پشت خاکریز است. دستم را در جیبم مخفی کردم. او مرا نگاهی کرد و گفت: مگر اینجا خانه خاله است؟ دستت را از جیبت در بیاور. نمیخواستم حاجی بفهمد مجروح شدهام، کمی جابجا شدم. دفعه دوم که داد زد من بر اثر خونریزی زیاد بیهوش شدم. داخل کفشم پر از خون شده بود. حاج احمد متوجه مجروحیتم شد. در همان حالت هم تنها صدای حاج احمد را میشنیدم که میگفت آتش بریزید.
بعد هم خود حاجی تعریف میکرد که توپخانه بعد از شلیک ۱۰ گلوله اهلام کرد، که دیگر مهمات ندارد. وقتی چشمم را باز کردم روی برانکارد در انرژی اتمی بودم. هواپیمای عراقی چنان از روی سرم شیرجه زد که حس کردم هواپیما سر مرا هم برد. چند ساعت زیر بمباران بودم، سپس مرا با هلیکوپتری انتقال دادند. مرا با ۱۳۰C به اصفهان بردند و عملم کردند. تا ۲ ساعت بیمارستان بودم. میخواستم بروم، بیمارستان لباس نمیداد، مرخص نمیکرد با همان لباس بیمارستان به خیابانهای اصفهان آمدم. بچههای گشت ثارالله را در آنجا دیدم داستان را گفتم آنها یک دست لباس آوردند و ما پوشیدیم. سپس به فرودگاه آمدم و با هواپیماهای ۱۳۰C که مجروحین را میآوردند به هر شکلی که بود با این هواپیماها به اهواز برگشتیم. پول هم نداشتم که بتوانم از اهواز تا یک جایی بروم. پیاده راه افتادم که دیدم آمبولانس کنارم ترمز کرد. رانندهاش آشنا بود مرا شناخته بود، سوار شدم. خدا مرا به منطقه رساند. وقتی حاج احمد با آن شرایط مرا دید خیلی خوشحال شد. او کُلا نسبت به نیروهایی که با او کار میکردند مهربان بود.
وقتی ترکش به ران پایش خورد، اصلا عقب نرفت. نیروهایش را هم مثل خودش تربیت کرده بود. دیدم حاج احمد یکی دیگر از بچهها را بطور موقت بالای سر بچههای تخریب گذاشته که با بازگشت من، او هم رفت.
در سفر به سوریه و لبنان هم حضور داشتید؟
ما دو سه نوبت به لبنان رفته و برگشته بودیم. ما رفته بودیم عملیات کنیم، برای کار دیگری که نرفته بودیم. حاج احمد هم تاکید داشت ما امکانات صهیونیستها را شناسایی کنیم. شناسایی کردیم دیدیم زیاد از مین و غیره استفاده نکردهاند. بیشتر از چشمهای الکتریکی استفاده میکردند. ما آنها را شناسایی کردیم. آنها چند سری چشم الکترونیکی داشت. سری اولش طوری بود که اگر کسی از جلوی چشمها عبور میکرد آژیر قرمزی به صدا در میآمد. بار دوم پروژکتور روشن میشد بار سوم انفجار انجام میشد و...
اسرائیلیها پیشبینی کرده بودند که اگر حیوانی از آنجا عبور کرد کل سیستمشان بهم نخورد. البته سیم خاردار هم گذاشته بودند. ما باید سیم