به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، الگوی رفتاری که مردان بزرگ تاریخ ایران به همراه خود داشتند، میتواند راه گشایی برای مدیریت ایران اسلامی باشد. آنها برای هدفشان که ارزش خاصی برایشان داشت تا پای جان ایستادند و مبارزه کردند. مدیریت نیروی انسانی احمد متوسلیان در آن شرایط خاص که دولت بنی صدر هیچ کمی برای آزادسازی مناطق غرب انجام نمیداد نیز از همان نمونههای بارز مدیریت اسلامی است.
شما با حاج احمد چگونه آشنا شدید؟
اواخر سال ۵۸ حاج احمد با جمعی از دوستانش که با هم در پاوه بودند، به تهران آمدند و مهمان یکی از نیروهایش به نام علیرضا مهر آئینه بودند. او از هممحلیهای ما بود و در پاوه با حاج احمد بود. اولین بار حاج احمد را در آنجا دیدم. من با علیرضا از بچگی دوست بودم. سال ۵۸ او به کردستان رفت و من در تهران ماندم. او وقتی به تهران میآمد از احمد متوسلیان زیاد تعریف میکرد و من خیلی راغب بودم تا احمد را ببینم. اردیبهشت ۵۹ شهید مهرآئینه به من پیشنهاد داد که به پاوه بروم و من استقبال کردم. فکر میکنم ۲۸/۲/۵۹ به اتفاق آقای مهر آئینه، احمد متوسلیان، آقای میرکیانی و چند نفر دیگر به پاوه رفتیم. چند روز آنجا بودیم و مجدداً به سنندج و از آنجا برای گرفتن مریوان رفتیم.
شما هم در عملیات تصرف شهر مریوان حضور داشتید؟
وقتی برای تصرف مریوان آماده میشدیم چون من تجربه جنگی نداشتم حاج احمد اجازه نداد من در عملیات فتح مریوان بروم. من و کاظم فراهانی را در پادگان نگه داشتند. علیرضا از بچههای قدیمی بود و در پاوه، بانه با حاج احمد بود. وقتی عملیات خواست انجام شود نزد من آمد که وصیت کند. حرفهایش را زد و آخر سر من گریهام گرفت و یکدیگر را بغل کردیم. ۳-۲ ماه بعد من به تهران آمدم. برادرم که عضو سپاه بود گفت: یک سؤال کنم ناراحت نمیشوی؟ گفتم: نه. گفت: وقتی نیروها میخواستند برای گرفتن مریوان بروند تو ترسیده بودی؟ گفتم: نه. گفت: گریه نکردی؟ گفتم: لحظهای که علیرضا خواست برود همدیگر را بغل کردیم و هر دو گریه کردیم. در این صحنه. فضای ترس نبود. او احتمال میداد شهید میشود، من هم دیدم کاری که از دستم بر نمیآید او دارد میرود. بعد فهمیدم کسی این صحنه را برای برادرم تعریف کرده و تصور کرده ما ترسیده بودیم. فضایی که الان از جنگ وجود دارد آن موقع هنوز ترسیم نشده بود. لذا بحثها آنقدر گسترده نبود که بگویم علیرضا ابعاد شخصیتی حاج احمد را چنان برای من بیان کرد که من بتوانم او را بشناسم. من میدانستم جنگهای کردستان است و بچههای سپاه کشته میشوند. اینها هم به آنجا رفتهاند و یک فرمانده شجاع دارند که از نظر اعتقادات بسیار قوی است. علیرضا به فرماندهی او اعتماد میکرد و میگفت این کارش خیلی درست است.
من روی همین تعابیر کلی شیفته احمد شدم. وقتی خودمان همسفر شدیم که به پاوه برویم ابعاد شخصیتی احمد برایم مشخص میشد. چهره حاج احمد مذهبی بود. نشان میداد ذاتش مذهبی است. خیلی کم حرف بود. او معمولاً در خودش بود. ویژگی رفتاری داشت که آدم نمیتوانست در مرحله اول با او رابطه برقرار کند. علاوه بر اینکه او چند سال از ما بزرگتر بود. مجموع این عوامل سبب شد که وقتی احمد را دیدم هیبت و شخصیتش مرا گرفت. هیچ یک از بچهها به خود اجازه نمیدادند که با احمد متوسلیان زیادی حرف بزنند، به جز دو نفر، یکی علیرضا مهر آئینه که اساساً فردی شوخطبع و خوش مرام بود و دیگری شهید رضا دستواره که او هم همین ویژگی را داشت. اینها به خود اجازه میدادند که تا مرحله شوخی با حاج احمد وارد شوند، هرچند حاج احمد هیچ وقت عکسالعملی به آنها نشان نمیداد. اما شخصیت آنها طوری بود که اگر حاج احمد در مقابل شوخیشان اخم میکرد باز هم کوتاه نمیآمدند.
آن هیبت تداعی یک فرد بد اخلاق و تندخو بود یا تداعی فردی که همه از او حساب میبرند را داشت؟
وقتی آدم بیشتر با حاج احمد آشنا میشد، میدید خارج از فضای کاری فردی بسیار مهربان، آرام و دوست داشتنی بود. طوری که اگر کسی میگفت این برادر احمد است، میگفتی کسی که اینقدر آوازهاش همه جا پیچیده است، اصلاً نشان نمیدهد این شخص باشد. اما وقتی همین فرد به فضای عملیاتی میآمد کار نظامی که باید را انجام میداد، ابعاد مدیریتیاش، شخصیتش طوری بود که اجازه نمیداد بتوانید مقابلش صحبت کنید. وقتی ما میرفتیم مریوان را بگیریم در پادگان سنندج چند روز معطل شدیم. در آن چند روز آموزش میدیدیم. به میدان صبحگاه سنندج میرفتیم، یک گروه شش نفری بودیم. فرماندهمان حاج احمد و معاون او آقای جواداکبری بود. آموزشها سنگین و خستهکننده بود. در یکی از روزها که آموزش حدود دو ساعت طول کشید، همه خسته شده بودیم. آن موقع شعارها اینطور بود که یک نفر به عنوان سرگروه شعار میداد:
چون پلنگ در جنگل/ چون نهنگ در دریا میجنگم، میرزمم.
بقیه هم جواب میدادند. ما ردیف به یک صف ایستاده بودیم. رضا دستواره خارج از ستون ایستاده بود، این شعارها را میگفت و ما تکرار میکردیم. حاج احمد هم در کنار ستون میآمد. نوبت به حاجی رسید که گفت روحیه. همه ما سه مرتبه میگفتیم: عالیه. یکدفعه رضا چراغی گفت: شکمها. همه گفتیم خالیه. این را که گفتیم حاج احمد یکدفعه فرمان ایست داد. عقبگرد، برگردان داد و به سمت موانع برد و گفت: دوباره شروع به رفتن موانع کنند. بچهها واقعاً خسته بودند، هرچه التماس کردند، گفتند برادر احمد منظوری نداشتیم اشتباه شد، میخواستیم کمی بخندیم. گفت: ما موقع آموزش نظامی خنده نداریم. با پادرمیانی و التماس ایشان گفت: دفعه بعد این عمل تکرار نمیشود. این همیشه آویزه گوش ما شد که در مسائل نظامی نمیشود طرف حاج احمد رفت. او هیبتی داشت که اجازه نمیداد کسی بخواهد در کارش دخالت کند. خارج از فضای کار، احساس میکردی بهراحتی میتوان سر حاج احمد کلاه بگذاری. او را ساده مییافتی و فکر میکردی الان هر خواستهای که داشته باشی جواب میدهد.
قبل از رفتن به منطقه آموزش نظامی ندیده بودید؟
آن موقع هنوز بسیج هم شکل نگرفته بود. رفتن به منطقه کاملاً مردمی بود. خود من هم که به منطقه رفتم، آموزش نظامی ندیده بودم. در ۱۰ روزی که در پادگان سنندج بودیم، بچهها نحوه کار با اسلحه را آموزش میدادند. صبح و عصر هم که تمرین بدنسازی میکردیم.
حاج احمد در غرب نسلی را پرورش میدهد که بازماندههایش هنوز هم فرمانده لشکر و سپاه هستند. احمد متوسلیان چه چیز را درون نیروهایش به وجود میآورد؟
حاج احمد الگوی نفراتی بود که با او بودند. خودش شاخصههایی داشت که باعث میشد بچهها با دیدن آنها درس بگیرند. وقتی کسی حاج احمد را با آن قاطعیت و مدیریت و نظامیگری میدید، متوجه میشد یکی از رموز موفقیت حاج احمد، قاطعیتی است که در کارها دارد، صلابت اوست، پشتکارش در انجام و به نتیجهرسانی کار است. این ویژگیها مخصوص حاج احمد بود.
حاج احمد سعی میکرد یکسری ویژگیها را به نیروهایش آموزش دهد مثل اینکه اگر به فردی مسئولیتی میداد، به او اعتماد میکرد. مسئولیت را تفویذ میکرد. طوری نبود که کار را واگذار کند و خودش مرتباً دخالت کند. اختیار را میداد و مسئولیت هم میخواست. در کنارش بهگونهای رفتار میکرد که آن فرد اعتماد به نفس پیدا میکرد. چون خود حاج احمد برای افرادی که با او کار میکردند یک الگوی رفتاری مدیریتی بود، افراد این ویژگی او را در خودشان پیاده میکردند. میدانستند وقتی حاج احمد آن کار را محول کرده، نتیجه کار برایش مهم است. به هر ترتیبی شده باید کار را به نتیجه برسانند. فرد قوت قلب میگرفت و احساس میکرد حاج احمد به او اعتماد کرده. در آن راستا قدم برمیداشت. شجاعت حاج احمد مثال زدنی بود همه بچهها مجذوب این ویژگیاش بودند. یکی از دوستان به نام آقای رضا سلطانی که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید، مسئول تدارکات سپاه مریوان بود. وقتی میخواست از سنندج به مریوان بیاید بین راه نیروهای مستقر جلویش را گرفته بودند او امکان تماس نداشت که خبر دهد که من در فلان جا گیر کردم. حرکت او اعلام شده بود اما رسیدنش معلوم نبود. ساعت ۱۰ شب بچهها مطلع شدند که رضا سلطانی صبح راه افتاده و هنوز نرسیده. حاج احمد فراخوانی داد و نیروهای دور و برش را جمع کرد. ۳-۲ وانت تویوتا نیرو آماده بودند. در سال ۵۹، ساعت ۱۰ شب رفتن از مریوان به سنندج یک امر غیرممکن بود. وقتی ما آماده شدیم؛ ما مانده بودیم که حاجی چگونه میخواهد در جاده حرکت کند؟ از ساعت ۱۰ تا یک نیمه شب طول کشید تا آماده شدیم. ساعت یک اعلام کردند رضا سلطانی در فلان قسمت مانده و جلویش را گرفتهاند؛ صبح میآید. حرکتی که حاج احمد نشان میدهد واقعاً از کسی برنمیآید. شجاعت و حمایتی که از نیرویش به خرج میدهد کمنظیر است. ویژگیهای شخصی حاج احمد و توانمندیهایی که خود بچهها داشتند و اعتماد به نفسی که حاج احمد به نیروها میداد، اختیاری که میداد و مسئولیت میخواست خیلی مؤثر بود.
مطلب دیگر رودربایستی نداشتن احمد در کار بود. اگر کسی در کارش کوتاهی میکرد حاج احمد اصلاً ملاحظه آن فرد را نمیکرد. اگر کوتاهی کرده بود به شدت برخورد میکرد. این الگوی رفتاری شده بود. اگر امری در اختیار بنده بود و فلان شخص در انجامش کوتاهی کرده بود ممکن بود من چیزی نگویم اما احمد به شدت برخورد میکرد و فردی را که کوتاهی کرده بدون هیچ ملاحظهای تنبیه میکرد. این عاملی بود که سبب میشد اگر حاج احمد مسئولیتی را به من واگذار کرده و من آن کار را انجام نداده بودم وقتی حاج احمد را میدیدم میدانستم اگر پیگیری کند و مطلع شود که من از روی سهلانگاری آن کار را انجام ندادم به شدت با من برخورد میکند.
به خاطر همین با دیدن حاج احمد اضطراب میگرفتیم که اگر پیگیری کند و آن کار انجام نشده باشد، برخورد خواهد کرد. همین باعث میشد امور محول شده را به نحو احسن انجام دهیم.
خاطرهای از مهربانی حاج احمد دارید؟
ما میخواستم منطقه دزلی را فتح کنیم. شب حرکت کردیم صبح به مکانهای مسلط به دزلی رسیدیم. توپخانهای که روبروی این آبادی بود شلیک کرد و ضد انقلابی که در دزلی مستقر بود متوجه شد که محاصره شده. من به عنوان نارنجکانداز به همراه حاج احمد بودم. وقتی ایشان میگفت به فلان منطقه شلیک کن شلیک میکردم. آقای مجتبی عسگری هم در آن عملیات امدادگر و همراه ما بود. من داشتم همراه حاج احمد از ارتفاع سرازیر میشدم. ما در واقع سه نفر بودیم؛ بقیه افراد هم داشتند سرازیر میشدند که برویم آبادی را بگیریم. در طول مسیر مقاومتها و درگیریهایی میشد. وقتی داشتیم از ارتفاع پائین میآمدیم، دیدیم یک زخمی از افراد ضد انقلاب روی زمین افتاده بود. تیر به پهلویش خورده و در مسیر عبور ما افتاده بود و ناله میکرد. تا به او رسیدیم ایستادیم. برادر احمد رو به مجتبی عسگری کرد و گفت: او را پانسمان کن. مجتبی تکان نخورد. احمد گفت: به شما میگویم برو پانسمانش کن. اما باز هم مجتبی تکان نخورد. احمد با فریاد حرفش را تکرار کرد. مجتبی گفت: برادر احمد این تا به حال داشته ما را میکشته. حاجی گفت: به تو میگویم او را پانسمان کن. مجدداً مجتبی نرفت. خود برادر احمد شروع به باز کردن شال کُردی از کمر کرد تا زخم ضد انقلاب کُرد را پانسمان کند. مجتبی با دیدن آن صحنه خجالت کشید، آمد و گفت: برادر احمد... احمد گفت: حرف نزن پانسمانش کن. مجتبی سر پانسمان او نشست. من و احمد بلند شدیم و حرکت کردیم. احمد در مقابل یک ضد انقلاب که در مقابل ما ایستادگی کرده بود این طور برخورد کرد.
در غرب با کمبود مشکلات نیرو و مهمات هم درگیر بودید؟
شرایط آن موقع کشور مثل سالهای بعد نبود که نیروهای بسیجی در قالب گردانها به جبهه آمدند. آن موقع اگر ۳۰ نفر میآمدند اصطلاحاً میگفتند یک گردان نیرو دارد به منطقه میآید. نیروهای مردمی عشایر، بسیج میآمدند. البته نه به عنوان بسیج؛ بسیج منسجم هنوز شکل نگرفته بود. اواخر سال ۵۹ بسیج شکل گرفت و ابتدا در اختیار ارتش بود و بعد در اختیار سپاه قرار گرفت. بنابراین بعدها گسترده شد. فضای تبلیغاتی حاکم بر جامعه که کردستان به هم ریخته است و شرایط جغرافیایی بدی دارد، سبب شده بود کمتر به مردم اطلاعرسانی شود و نفرات کمتری به منطقه بیایند چون جنگ در منطقه کردستان سختیهای خودش را داشت و واقعاً با جنوب تفاوت داشت. از لحظهای که وارد مناطق جنگی کردستان میشدید تا وقتی میخواستید برگردید، مدام در دلهره و اضطراب بودید. حتی در خطوط پدافندی هم با دشمن خارجی که عراق بود سر و کار داشتیم و هم با دشمن داخلی که ضد انقلاب بود. هر لحظه و هر دقیقه احتمال اینکه کمین بزنند و به پایگاهی حمله بزنند وجود داشت. لذا نیرویی که به کردستان میآمد هیچ وقت آرامش خاطر نداشت ولو اینکه وسط روز بود. همین فشارها و بودن در این محیط سبب میشد نیروها اتوماتیکوار از نظر رزمی آماده شدند و هم روحیهشان آماده جنگ باشد چون در شرایط سخت رشد میکردند. میتوانستند در شرایط سخت ثمره این سختیها را به بار بنشانند. وقتی نیرویی میآمد حاج احمد با تدبیرهایی که داشت سعی میکرد بیشترین بهرهبرداری را از نیروهایش به عمل آورد.
در سال ۵۹، تعداد ۷۰-۶۰ نیرو به منطقه آمده بودند، با فرماندهی آقایی که روحانی بود. او وقتی به منطقه آمد لباس روحانیت به تن داشت. اینها به مدت ۴۵ روز به منطقه آمده و در پایگاهها تقسیم شده بودند.
بعد از اتمام ۴۵ روز فرمانده ایشان فراخوان داده و همهشان را در محوطه سپاه مریوان جمع کرده بود تا به سنندج برگرداند و به شهرستان برگردند. آقای اکبری چند بار به فرماندهشان تذکر داد که الان وقت برگرداندن نیروها نیست. باید نیروی جدید بیاید تا شما را به عقب برگردانیم؛ اما او نمیپذیرفت. میگفت من به نیروها قول دادم ۴۵ روزه بیایم. ۴۵ روزشان هم تمام شده است. برادر احمد آمد و با آن آقا صحبت کرد. او عمامه به سر و لباس بسیجی به تن داشت. عبایش را روی لباس بسیجی انداخته بود. برادر احمد میگفت نیروها را به سر پستهایشان برگردانید اما او مقاومت میکرد. سپس برادر احمد گفت من از شما خواهشی میکنم اگر شما برگشتی و خواستی جایی صحبت کنی بحث اطاعت از ولایت فقیه را زیاد مطرح نکن. به آن آقا برخورد و گفت: چرا این حرف را میزنی؟ حاج احمد گفت: شما خودت به این مسئله عمل نمیکنی. اگر عمل کنی اشکال ندارد اما اگر عمل نکنی، حرفت اثری ندارد. آن روحانی گفت: من به حرفهایم عمل میکنم. حاجی گفت: عمل نمیکنی، شما میدانی که آقای محسن رضایی بلاواسطه منصوب امام است، فرمانده کل سپاه است. من هم فرمانده سپاه مریوان هستم و حکمم را آقای محسن رضایی داده. یعنی من با یک واسطه منصوب امام هستم. من به شما عرض میکنم که به صلاح نیست که نیروها را از ارتفاعات پائین بیاورید، ممکن است پایگاههای ما سقوط کند و مسئولیت جان بچهها با شماست. آن روحانی گفت: نه اینطور نیست. حاج احمد گفت: من الان به شما عرض میکنم عمامهتان را بردارید و لباس روحانیت را در بیاورید. روحانی گفت: گوش میکنم. عبا و عمامه را برداشت. وقتی این کار را کرد حاج احمد محکم روی شانهاش زد و گفت: شما فکر کردی هر کاری بخواهی میتوانی انجام بدهی؟ اگر همین الان ضد انقلاب حمله کند و بخواهد پایگاهها را بگیرد ما چه کمکی داریم؟
این آقا را به محوطه آورد و گفت: سینهخیز برو. او سینهخیز رفت. حاج احمد از شدت عصبانیت نایستاد. فکر میکنم به رضا چراغی گفت که برو به او بگو از زمین بلند شود. چراغی به او گفت: حاج آقا، برادر احمد گفتند بلند شوید. اما او بلند نمیشد و سینهخیز میرفت. روحانی گفت: به من میگوید تو ضد ولایت فقیه هستی.
این صحنه بسیار ناراحتکننده بود. نیروهایش از پشت پنجره این صحنه را میدیدند و این قاطعیت حاج احمد را میرساند. از طرف دیگر حاج احمد میدانست که آنجا ۷۰-۶۰ نیرو، واقعاً حکم گردان دارد. اگر یک پایگاه ۳-۲ نفر نیرو از دست میداد واقعاً سست میشد.
یادم هست در ارتفاعی به نام حصون به تعداد ۲۳ حضور داشتیم. در کل هفت سنگر نگهبانی داشتیم که هر سه نفر در یک سنگر نگهبانی میداد. دو نفر هم به عنوان پاسبخش که نگهبانها را جابجا کند. نیروها در آن شرایط روزی هشت ساعت پست میدادند. در شرایطی که نیروهای عراقی و ضد انقلاب پائین ارتفاع هرلحظه آماده حمله بودند و هرلحظه ممکن بود ارتفاع را از دست بدهیم. اما چون نیرو کم بود، چارهای نداشتیم و باید همینطور عمل میکردیم. آن موقع امکانات کلاً کم بود و شرایط این طور بود و تعمدی هم در کار نبود.
حاج احمد راجع به بنیصدر صحبت نمیکرد؟
من خیلی یادم نیست، فقط موقعی که بنیصدر فرمان