به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، سه ماه پس از انجام عملیات ناموفق «والفجر مقدماتی»، عملیات «والفجر 1» در منطقه شمال غربی «فکه» تا بلندیهای «حمرین» طرحریزی شد. در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 فروردین ماه 1362 با رمز «یا الله - یا الله - یا الله» حمله یگانهای سپاه و ارتش به فرماندهی سرهنگ «علی صیاد شیرازی»، فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش آغاز شد. آنچه پیش روی شماست خاطرات سرهنگ بازنشسته «سید محمد علی شریف النسب» از این عملیات است:
دو روز بود که رفتوآمد به خط مقدم به دلیل برهمخوردن (میدان مین) قطع شده بود و رزمندگان با کمبود آب و غذا و مهمات روبهرو بودند. تلاش برای ایجاد معبر جدید با آتش پرحجم عراقیها مواجه بود.
از جانشین خود سرهنگ «حیدری»، رئیس کنونی کانون بازنشستگان پرسیدم تیم کمکرسانی به خط مقدم کجا هستند؟ گفت: پشت خط مقدم و درحال مینبرداری. پرسیدم فرمانده آنان کیست؟ گفت سروان «رفعتیآلاشتی». یادم آمد روزهای آغاز خدمتم در (تیپ 84) برای شکایت از انقلابینماها نزد من آمده بود و میگفت هر زمان فرمانده عوض میشود پرونده مرا علم میکنند. پرسیدم کدام پرونده؟! پاسخ داد: شما نمیدانید؟! یادم آمد که در گزارش یکی از نهادها به او که از بستگان شاه است و صلاحیت ادامه خدمت ندارد اشاره شده بود. به او فرصت دادم تا صحبت کند، گفت همانطور که از اسم من پیداست همشهری رضاشاه هستم و با پهلویها نسبت دارم، اما این خویشاوندی جز دردسر چیزی برایم نداشته است. گفتم گوش من به این حرفها عادت دارد. برو به کارت ادامه بده.
به سرهنگ «حیدری» گفتم چند روز است پلکهایم بههم نرسیده. بیآبی و بودن شهدا در خط، صبرم را به انتها رسانده، میروم کمی استراحت کنم. به من خبر دهید «رفعتی» موفق شده یا نه؟ اگر نشده دستهی دیگری آماده کنید، با آنها خواهم رفت. ساعت 12 شب بود و از خستگی بیتاب بودم. به سنگرم رفتم اما از خستگی و صدای پای نگهبان خوابم نمیبرد، گلولهی توپی در آن نزدیکی فرود آمد و قسمتی از دیوار سنگر را بر سر و صورتم ریخت. قدرت برخاستن نداشتم. لحظاتی صدای پای سرباز شنیده نمیشد. دقایقی با نگرانی که مبادا زخمی شده باشد سر کردم. با شنیدن صدای پای او به خواب رفتم. هنوز چشمم گرم نشده بود که امربر آمد و گفت: میگویند «رفعتیآلاشتی» در حال برگشت است. به هر سختی بود برخاستم. آبی به صورتم زدم. تیم جدید با گالنهای 20 لیتری آب و ظروف غذا و جعبه مهمات آماده بود. سرهنگ «حیدری» پیام داد کمی تأمل کنید و از اطلاعات تیم رفعتی استفاده کنید. او خسته و کوفته رسید و مشکلات کار را شرح داد. گفتم من هماکنون با این تیم خواهم رفت. گفت شما چرا؟ گفتم از اینکه نگران تشنگی و بلاتکلیفی همرزمانم در خط مقدم باشم خسته شدهام. «رفعتی» گفت مگر میگذارم تنها بروید هر چه باشد یکبار این راه را رفتهام. قطعاً حضور من مفید خواهد بود.
چیزی به صبح نمانده بود که به میادین مین و سیمهای خاردار دشمن رسیدیم. «رفعتی» به کمک تیم همراه ادامهی معبری را که ایجاد کرده بود بر عهده گرفت. دو نفر سرباز میان سیمهای خاردار دست در گردن هم جان داده بودند. به نظر میرسید عراقیها از آنان تلهی انفجار ساختهاند.
پیش از آفتاب کار گشودن معبر باید تمام میشد وگرنه عراقی ها ما را زیر آتش خود نابود میکردند. سرباز بلند قدی از میدان مین تلوتلوخوران به طرف ما میآمد. با تحکم فریاد زدم: چرا خط مقدم را ترک کردهای؟ با مظلومیت گفت: موج انفجار مرا گرفتهاست. پیشانی او را بوسیدم و پرسیدم چگونه از میدان مین آمدی؟ گفت کمی جلوتر بروید، نوار معبر عراقیها را خواهید دید.
کار مینبرداری سرعت گرفتهبود که ترکش خمپاره به سینهی «رفعتی» اصابت کرد و غرق در خون شد. او را به سرعت به عقب فرستادیم و خوشبختانه جان به سلامت برد. به هر سختی، از میدان مین گذشتیم و نفراتمان در میان باران گلولههای دشمن به سمت خطمقدم پیش میرفتند. چهار نفر دوربین بردوش را مشاهده کردم که برای ضبط آمده بودند. حضورشان خالی از خطر نبود. از آنان خواستم به قرارگاه برگردند. ستون تدارکات با رگبار سنگین دشمن، خود را به عقب کشید و معلوم شد از این نقطه در دید و تیر دشمن هستیم و باید احتیاط کنیم. گروهی از نوجوانان بسیجی کمسن وسال با روحیهای شاد، درحال رفتن به خط مقدم بودند. به آنان گفتم سنگر بسازید و منتظر باشید تا آتش کاهش یابد.
هر دقیقه حجم آتش افزوده میشد. ناچار دو نفر از آنان را برای ایجاد کانالی که محفوظ از دید و تیر دشمن باشد به کار گماردم و بقیه همکاری کردند. هنگامی که فهمیدم از گردان (علیاصغر) هستند، یاد تشنگی شهدای کربلا افتادم.
در این لحظه انفجار بزرگی اتفاق افتاد و مغز مرا برای چند ثانیه از کار انداخت. تصورکردم شهید شدهام. تکانی به خود دادم و دیدم زنده ام. دود غلیظی فضا را تیره و تار کرده بود، کمی دورتر دو شمع فروزان توجه مرا جلب کرد. دو نوجوان بسیجی ناظر بر ایجاد کانال، از ناحیه سر در حال سوختن بودند. تمام وجودم درهم شکست. برخورد صمیمانه آنان که مرا فرمانده خطاب میکردند هنوز در ذهنم زنده است. فرماندهان خط به توقف طولانی ما پیبرده و بر آتش دشمن غلبه کردند تا به خط مقدم رسیدیم. وقت آن رسید که دیداری با فرماندهان و رزمندگانمان داشته باشم.
درخطوط رابط عراقیها که حدود 80سانت عرض و 2متر عمق داشت ناچار بودم از روی پیکر شهیدانمان عبور کنم. روحیه نفرات عالی بود و شور و نشاط به برکت کلام سحرآسای حضرت امام همهجا به چشم میخورد.
هرگاه میخواستم سرم را بالا بیاورم و نگاهی به سنگرهای دشمن بیندازم با تذکر شدید فرماندهان روبرو میشدم. عراقیها از مواضع دفاعی خود بر ما تسلط کامل داشتند.
به این نتیجه رسیدم که اگر نیرویی برای عبور از خط و اشغال مواضع مرتفع دشمن نداشته باشیم، ماندنمان در این منطقه بیفایده است.
در حالیکه دست و بازوی فرماندهان و رزمندگان را میفشردم، با ستوان یکم «مرتضی زرکش» که از افسران پرتلاش و شجاع ما بود روبهرو شدم. قبل از عملیات به عمق دانش نظامی او پیبرده بودم. او را در آغوش گرفتم و بر چهرهی آفتابسوخته وی بوسه زدم وگفتم عملیات که پایان گرفت به مرخصی میروی و با حلقه نامزدی برمیگردی. او این گفتگو را برای سربازانش با آبوتاب نقل کرده بود. متأسفانه هنگام جابجایی رزرمندگانش از منطقهی خطر هدف اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و جان خود را در راه نجات آنان گذاشت.
سرهنگ «پرویز شرفیان» که از نظامیان کارآمد (تیپ 84) خرم آباد و عصارهی تجربیات ارزندهی صحنههای غرب و جنوب است میگوید: "در آن زمان با درجهی سروانی فرماندهی (گردان111) بودم. و با گردان انصار سپاه به فرماندهی برادر «فراهانی» ادغام بودیم. شب عملیات با دو ساعت راهپیمایی، پای سیمهای خاردار دشمن رسیدیم و با تلاشی کشنده و طولانی، موفق به گشودن معبر شدیم. گردانهای ما و (لشگر محمد رسولالله) به فرماندهی برادر «رضا چراغی»، عراقیها را به عقب رانده و در کانالهای دفاعی آنان مستقر شدند. یگانهای چپ و راست ما به دلیل عمق میادین مین، کارشان به روشنایی روز کشید و با تیر مستقیم و خمپارهبارانهای دشمن متوقف شد. معبر گشوده شدهی قبلی نیز به هم ریخت و راه رفت و آمد و تدارک نیروها مسدود گشت. دو روز بر این منوال گذشت و درحالی که به دلیل نرسیدن آب و مهمات، در فشار روحی بودم، ناگهان با شما روبرو شدم. وقتی از بازگشایی معبر جدید خبر دادید، در پوست خود نمیگنجیدم و با خوشحالی حضور شما و اثرات آن را در روحیه رزمندگان به قرارگاه ردهی بالا اطلاع دادم .
فرماندهان خط مقدم میگفتند قبلا برای گشایش معبر یک تا دو ساعت بیشتر وقت نمیگذاشتیم و این بار ایجاد معبر به روز کشیده میشد، حالا هم دشمن به شدت درصدد بازپسگیری سنگرهایش بوده و آمار شهدا و زخمیها بالاست و سرمان را نیز از خطوط رابط نمیتوانیم بیرون بیاوریم.
در مجموع دریافتم ارتش صدام بعد از شکستهای بزرگ، به این نتیجه رسیده که در مقابل ایمان، سرعتعمل و امواج شکنندهی ارتش اسلام، توان ایستادگی ندارد و بایستی در تقویت میادین مین و سیمخارادارهای خود سرمایهگذاری کلان کند. اما راهبرد ارتش عراق در طراحی نبردهای اخیر ما از جمله محرم و والفجرها به حساب نیامده.
از ارتفاعات که پایین آمدم، ستوان «عباسعلی شهرکی»، افسر مخابرات تیپ را ملاقات کردم که برای کاری به قرارگاه میرفت. از او خواستم با من باشد و سری به یگانهای همجوار بزنیم. در حال حرکت بودیم که خمپارههای دشمن اطرافمان فرود میآمد و گرد و خاک انبوهی برپا میکرد. شانهی چپ خط مقدم، تانکهای مجهزی را مشاهده کردیم که آمادهی حرکت بودند. به تصور اینکه متعلق به (تیپ84) و یا (تیپ 37) زرهی است، به طرف آنها حرکت کردیم. دو یا سه بعدازظهر و هوا بسیار گرم بود. بوی ناراحت کننده و ظاهر بد توالت صحرایی آنان که از بالا به سمت پایین سرازیر بود، توجه مرا جلب کرد. به ذهنم رسید قدیمیتر از این دو سه روز است. یکباره از اینکه در چنگ دشمن هستیم به خود آمده و مسیرمان را تغییر دادیم. خدمهی یگان تانک، برای فرار از گرما از محل دور شده بودند.
به اتفاق به قرارگاه رسیدیم. بعد از تبادل اطلاعات، معلوم شد گردانهای (تیپ84) و تعدادی از گردانهای لشگر محمدرسولا... ازجمله یگانهای موفق این عملیات بوده که همزمان به اشغال سنگرهای دشمن نایل آمدهاند و یگانهای دیگر به دلیل عمق میادین مین و مشکل ایجاد معبر موفقیت چندانی نداشته و زیر آتش و در فشار شدید دشمن اجازهی بازگشت خواستهاند.
بالارفتن آمار شهدا و زخمیها را مکرر به قرارگاه نجف منعکس میکردیم و منتظر مدرکی بودیم که پاسخگوی بازرسان و آیندگان باشد. پیام کوتاه"مقاومت تا اخرین نفر و تا اخرین نفس" تکلیف را روشن کرد. باید به هر قیمت میماندیم تا گشایشی حاصل شود.
قرارگاه نجف شامگاه روز 24/01 با حضور سرهنگ «صیاد شیرازی»، برادر «محسن رضایی»، سرهنگ «منوچهر دژکام»، ابراهیم همت، سرهنگ اسدا... حیدری، «رضا چراغی»، من و مسئولین اطلاعات و عملیات جلسه داشت. مسأله پیدا کردن راهی برای عبور از خط مقدم و تصرف ارتفاعات حمرین و جبل فوقی در شمال «فکه» و حفظ مناطق آزاد شده بود. من نیز مشاهدات و دریافتهای خود را از آن گشت ده- پانزده ساعته یک به یک برشمردم که مورد توجه همگان قرار گرفت.
یکی دو هفته بود که با برادر «رضا چراغی» آشنا شده بودم. او فردی مؤمن، کاردان و بیادعا بود. یگانهای ما با یکدیگر ادغام شده و در اردوگاهی دور از منطقه نبرد با هم تمرین میکردند. صمیمیت بین ارتش و سپاه و بسیج در حد اعلا بود و پیروزی بزرگی را نوید میداد. چهار روز قبل از عملیات، برادر «چراغی» مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و خون زیادی از بدن وی خارج گردید. هرچه خواستیم در بیمارستان بستری شود موافقت نکرد و سرم از دست او جدا نمیشد. کمی که بهتر شده بود تصمیم گرفت برای هماهنگ کردن یگانهای رزمی تحت امر خود به خطمقدم برود.
صدای او را در حال راهنمایی همرزمانش میشنیدم. همه با صمیمیت از او حرف شنوی داشتند.در یک لحظه بیسیمچی روی خط آمد و با هیجان گفت چراغمان خاموش شد. این خبر ناگوار دنیا را بر سرم فروریخت. چراکه علاوه بر ارتباط عاطفی، از آن پس مسئولیتها متوجه من میشد. او به راستی لایق شهادت بود و به آرزوی دیرین خود رسید.
در آخرین جلسه قرارگاه، که شامگاه 27/01 برگزار بود شرکتکنندگان به اتفاق به این نتیجه رسیدند که نیروها به مواضع اولیه خود بازگردند. فرمانده سپاه با دفتر حضرت امام تماس گرفت و با تشریح مشکلات کسب تکلیف کرد و نتیجه آن شد که تمامی یگانها قبل از نیمه شب با نظم و آرایش نظامی و بدون سروصدا خط مقدم را ترک کنند. (تیپ84) و سپاه محمد رسولا... که سپر حفاظتی رزمندگان شده بودند، آخرین یگانهایی بودند که به مواضع قبلی بازگشتند.
این عملیات ناکام میتوانست نتایجی به مراتب بزرگتر از آنچه که در این نبرد به دست نیامده بود دربر داشته باشد و آن این که اتکای صرف به امواج نیروی انسانی برای رسیدن به یک پیروزی بزرگ جهت وادار کردن دشمن به قبول خواستههایمان جوابگو نبوده و میبایستی رهبران سیاسی مملکت را به موقع مطلع میکردیم. چه بسا راهحلهای بهتری برای گرفتن حق قانونیمان از دشمنی که از سلاحهای روز و پشتیبانی جهانی برخوردار است، مییافتند. اما چنین نشد و نبردهایمان در اوج ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام و تا لحظه تصمیم تاریخی حضرت امام یعنی قبول قطعنامه598 ادامه پیدا کرد.