به گزارش دفاع پرس از رشت، به مناسبت فرا رسیدن بیست و نهم فروردین ماه و گرامیداشت روز ارتش جمهوری اسلامی ایران، زندگی سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه، از شهدای والامقام شهرستان رودبار را در ذیل مرور میکنیم.
سرلشکر خلبان سید علی اقبالی، در هفتم مهرماه 1328 در محله دوگاهه از پایین محله شهرستان روبار استان گیلان در یک خانواده متوسط و مذهبی دیده به جهان گشود.
علی پس از گذراندن دوران طفولیت جهت ادامه تحصیل به تهران آمد و در دبیرستان امیر کبیر تهران ثبت نام کرد و از همین دبیرستان موفق به اخذ دیپلم گردید و در سیزدهم آذرماه 1346 به استخدام نیروی هوایی درآمد. وی پس از طی آموزشهای نظامی و موفقیت در آزمونهای زبان انگلیسی و مهارتهای فنی و تخصصی و انجام دورههای آکادمی پرواز و پرواز مقدماتی با هواپیماهای « پاپ » و « اف – 33 » در دانشکده پرواز، در بیست و پنجم مردادماه سال 47 به منظور تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیمای پیشرفته جت شکاری به پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای آمریکا اعزام شد و پس از طی دورههای تکمیلی پرواز و پرواز با هواپیماهای « تی – 41 » ،« تی – 6 » « تی – 37 » و « تی – 38 » در مجموع به مدت 220 ساعت و دریافت نشان خلبانی به عنوان خلبان نمونه این پایگاه به ایران بازگشت.
این امیر سرافراز، آموزشهای تاکتیکی را با هواپیمای اف – 5 در تاریخ چهاردهم بهمن ماه 1348 به سرعت به اتمام رساند و به عنوان افسر خلبان شکاری تاکتیکی در گردان 43 شکاری به طور عملی فعالیتهای پروازی خود را آغاز کرد. در سال 1351 در مسابقات تیراندازی هوایی که در بین خلبانان پایگاه هوایی دزفول برگزار شد حائز مقام نخست در بین خلبانان سراسر پایگاههای نیروی هوایی گردید.
آگاهیهای علمی و مهارتهای تخصصی در پروازهای تاکتیکی عملیاتی ایشان به گونهای بود که در کمترین زمان ممکن تا سطح لیدر دومی ارتقاء یافت و با 10 مورد تشویق و جدیّت در انجام وظیفه و ارائه طرحهایی کاربردی در راستای پایین آوردن سوانح پروازی، جای خود را در ردیف بهترین و نامآورترین خلبانان نیروی هوایی باز کرد و بدین روی بار دیگر در سال 1353 جهت گذراندن دوره کارشناسی تفسیر عکسهای هوایی، مدیریت اطلاعات و عملیات هوایی به کشور آمریکا اعزام گردید و پس از طی این دوره و بازگشت از آمریکا ابتدا در پایگاه ششم شکاری و پس از آن در پایگاه دوم شکاری ضمن پروازهای عملیاتی تاکتیکی و معلم خلبانی، مسئولیت شعبه اطلاعات و عملیات فرماندهی گروه یکم گردان 23 شکاری و افسر ناظر اجرای طرحهای عملیاتی معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی را به عهده گرفت.
وی در سال 1354 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج فرزند پسری است بنام افشین که امروز یکی از پزشکان حاذق کشور و از افتخارات ایران اسلامی است. شهید اقبالی در زمان مسئولیتش، در پایگاههای بوشهر، دزفول، تبریز و ستاد نیروی هوایی تهران سرپرست و صاحب پستهای استراتژیکی همچون معلم خلبان، ریاست شعبه اطلاعات و عملیات فرماندهی گردان 23 شکاری و افسر ناظر اجرای طرحهای عملیاتی معاونت طرح و برنامه نهاجا بود.
سرلشکر شهید اقبالی با پیروزی انقلاب اسلامی مدت کوتاهی از نیروی هوایی دور شد اما با آغاز جنگ به خواست خود و داوطلبانه به نیروی هوایی بازگشت و با انجام پروازهای شناسایی و آموزشی فعالیتهای خود را آغاز نمود. سرلشکر خلبان علی اقبالی با وجود اینکه جوانترین معلم خلبان شکاری در آن سالها محسوب میشد در عملیات 140 فروندی آغازین روز جنگ، در قالب لیدر دسته پروازی 4 فروندی از پایگاه دوم شکاری تبریز برخاست و پس از بمباران پایگاه هوایی موصل همگی سالم به پایگاه خویش بازگشتند.
نحوه شهادت
سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی سرانجام در یکم آبانماه 1359 زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای «اف – 5» را به عهده داشت، در یک مأموریت برون مرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش «ستوان خلبان شفیع حسینپور» از زمین برخاست پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که «پادگان العقره» در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و در نزدیکی مرز مشترک ترکیه عراق و ایران بود و به دره عروسکها شهرت داشت تغییر مسیر داد و درست در ساعت تعیین شده بر روی هدف ظاهر شد. پادگان العقره در آتش و دود بمبهای رها شده میسوخت و علی به همراه همرزم خلبانش «شفیع حسینپور» خوشحال و سربلند آسمان عراق را ترک می کردند ... اما در آخرین لحظات انگار دست سرنوشت حدیث دیگری را برای خلبان سی و یک ساله رقم میزد. بمبهای رها نشدهای هنوز در مخزن هواپیما بود و هدف دیگری در انتظار: رادار!
راداری استراتژیک که بارها امید همرزمانش را به یأس تبدیل کرده بود و پرندههای آهنینشان را نشانه رفته بود. باید انتقام میگرفت. تجهیزات عظیم راداری دشمن پرنده آهنینش به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت و با برقراری تماس رادیویی با همرزم خلبانش گفت: شفیع، منو زدند!
ستوان خلبان شفیع حسینپور که تا این لحظه به خوبی او را در انجام عملیات یاری میداد به شدت متأثر شد و گفت: گمت کردم کجایی؟!
در حالی که صدایش با امواج در هم آمیخته بود و به سختی شنیده میشد فریاد زد: هواپیما را ترک میکنم و صدا برای همیشه قطع شد. هواپیما سرنگون شد و او با کمک چتر نجات هواپیمایش را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. بنا بر آخرین اطلاعات، توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق، به فجیعترین و بیرحمانهترین وضع به شهادت رسید. در خرداد سال 1370 برابر گزارشات موجود مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبان اسیر عراقی شهادت وی محرز شد.
پیکر مطهرش که غریبانه در گورستان محافظیه نینوا در جوار جد بزرگوارش حضرت ابا عبدالله الحسین (علیهالسلام) و بخش دیگری از آن در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده شده بود در سال 1381، به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا تهران آرام گرفت.شهید در نگاه همسر
هفده ساله بودم که در سال 1354 با علی ازدواج کردم . علی انسانی فهمیده، با محبت، سرشار از آرامش و بسیار خوش سیما بود. به وجودش افتخار میکردم.
به تمام معنا مرد زندگی من و برایم تکیه گاهی همچون کوه محکم و سربلند بود. به او دلبسته بودم ... آنقدر که همیشه گمان میکردم اگر علی نباشد هرگز قادر به ادامه زندگی نیستم. البته این احساس کاملاً دو طرفه بود چرا که وقتی مجبور شد، به تنهایی برای گذراندن دورهای به آمریکا برود بسیار دلتنگ و بیقرار بود. مدام نامه میداد و تماس میگرفت. قرار بود بعد از بازگشتش از آمریکا جشن ازدواجمان را برگزار کنیم. سال 1354 و پس از بازگشتش در شهرستان محلات ازدواج کردیم و به پایگاه بوشهر منتقل شدیم. آن زمان هم بیشتر اوقات را تنها بودم. علی عاشق کارش بود و تقریباً تمام وقتش در محل کار میگذشت.
افشین پسرم و تنها یادگار علی، در همین پایگاه رشد کرد. علی اصرار میکرد که شرایط بیمارستانهای تهران برای زایمان بهتر است. مدتی در تهران خانه عمویم میهمان شدم و تحت نظر پزشک بودم. آن روزها علی در مسابقات تیراندازی (گانری) که در مشهد برگزار میشد شرکت داشت و وقت نداشت که حتی برای یک روز به تهران بیاید. اما هر شب رأس ساعت 8 با من تماس میگرفت. روزی به او گفتم: «علی جان، امروز دکتر بیگدلی به منگفت که باید پانزده روز دیگر منتظر فرزندمان بمانیم» اما هنوز حرفم تمام نشده، تلفن منزل عمو قطع شد. هیچ راه دیگری هم برای ارتباط نبود. قطعی تلفن به درازا کشید. چند روز بود هیچ خبری از هم نداشتیم.
تولد تنها یادگار علی
کابوس وحشتناکی بود. همین خواب باعث شد تا صبحدم راهی بیمارستان شوم. به محض آمدن به بیمارستان و معاینه من دستور داد که مرا فوراً به اتاق زایمان ببرند. همان روز تلفن خانه عمو وصل شد. بلافاصله علی تماس گرفت زن عمویم به علی گفته بود: فریده برای وضع حمل رفته بیمارستان.
هنوز اتاق عمل نرفته بودم که علی با لباس خلبانی وارد بیمارستان شد، او که فرسنگها از من فاصله داشت. با دیدنش بیاختیار گریه کردم. علی با لبخند مهربان همیشگیاش گفت: فریده فکر کن چطور به دیدنت آمدهام؟ با یک فروند هواپیمای شکاری اف – 5 با سرعت مافوق صوت ... ! ببین چقدر برایم عزیزی!
با صدای گریه نوزاد کوچکمان، علی به تمام کادر پرستاری و بخشهای مختلف بیمارستان گل و شیرینی هدیه داد. تا ساعت 3 بعد از ظهر هم در بیمارستان کنارم ماند. اما پس از آن گفت باید هواپیما را به پایگاه برسانم. پسر عزیزم افشین ششم مردادماه سال 1355 همزمان با نیمه شعبان به دنیا آمد. یکسال بعد هم ما به پایگاه دوم شکاری تبریز منتقل شدیم.
سال 56 اولین سالی بود که عید نو را به همراه افشین کوچکمان جشن میگرفتیم. چند روز به سال نو مانده بود که روزی علی به من گفت: «فریده جان! خیلی از دوستان و همکارانم در پایگاه هستند که به خاطر مسئولیتهای کاری نمیتوانند عید کنار خانوادهشان باشند. اگر برایت زحمتی نیست همکاران مجردم را دعوت کنیم تا سال نو را با هم جشن بگیریم و آنان هم تنها نباشند.»
پیشنهادش را با آغوش باز پذیرفتم و درست یادم هست که تحویل سال آن زمان ساعت ده و نیم شب بود و ما کلی میهمان داشتیم. با اوجگیری تظاهرات بر ضد رژیم شاه ما در پایگاه دوم شکاری بودیم. همزمان با غائله حزب خلق مسلمان سال 58 در تبریز علی در کنار شهید جواد فکوری که فرماندهی پایگاه را به عهده داشت، همراه با عدهای از همکاران انقلابی از جمله شهید اردستانی به مقابله علیه آنان برخاست. پس از خاتمه غائله تبریز در سال 58 شهید فکوری به تهران آمد و ما هم بنا به درخواست ایشان به ستاد نیروی هوایی تهران منتقل و در خانهای اجارهای در خیابان جیحون ساکن شدیم. علی بیشتر اوقات تا پاسی از شب در اداره میماند و سرگرم فعالیتهای پروازی و ستادی بود.
فرزندم چهار ساله بود که جنگ شروع شد. با بمباران ناجوانمردانه فرودگاه مهرآباد توسط دشمن، سراسیمه به پشت بام رفتیم و دود و آتش و جنگ را برای اولینبار به چشم دیدم. ساعتی از تجاوز دشمن به پایتخت نگذشته بود که علی سراسیمه به منزل آمد. نگران و آشفته بود. پرسیدم چی شده علی؟ گفت جنگ شده، جنگ ... به چندین پایگاه ایران حمله کردهاند. تعدادی از همکارانم هم شهید شدهاند. ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت. پرسیدم: حالا چی میشه؟
او جواب داد: فقط باید برم ...