به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «اگر در یک ملّتی، در یک قوم و جمعیّتی، قدرت و قوّت چشمپوشی از زندگی باشد، این قوم شکستبخور نیست. ماها که گاهی اوقات در مقابل حوادث کم میآوریم، به خاطر این است که دودستی چسبیدهایم به زندگی و زیباییهای زندگی. زندگی یعنی چه؟
زندگی فقط نفس کشیدن خود ما نیست؛ زن و بچه و پدر و مادر ما هم زندگی است. پول و عنوان و اعتبار ما هم؛ به این چیزها چسبیدهایم. وقتی به این چیزها چسبیدیم، در مقابل حوادثِ سخت، کم میآوریم؛ اما کسانی که این قوّت و اراده در آنها هست که از زندگی چشم بپوشند، اینها بلند میشوند میروند به میدان شهادت.
بچههایی که شماها دادید، چه همسران، چه فرزندان، چه پدران و مادرانشان، بدانند که واقعاً مایهی افتخارند. این فقط شعار نیست؛ واقعیّت قضیّه این است. (بیانات امام خامنهای در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم اول آذرماه 95)»
فرزندان شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی» به ترتیب از راست: محمدرضا، فاطمه (محیا) و محمد طاها
بخشهایی از داستان زندگی شهید والامقام مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی»، از زبان شیوای همسر گرانقدر او را در زیر می خوانید:
برمیگردمآبان 94 بعد از شهادت شهید دهقان رفتن فرامرزی جدی شد. از محل کار تسویه حساب کرد، پاسپورتش را گرفت و... واقعیتش این بود که من هم هنوز رفتن او را جدی نگرفته بودم. با خودم میگفتم با اینهمه کار و برنامهای که آقا محسن دارد نمیتواند به این سرعت آماده رفتن شود. به من گفت «مطمئن باش برمیگردم و بعد باهم میرویم.»
روضه شهادتبرایش روضه شهادت میخواندم؛ گفتم «خوش بهحال شهید سرلک... همه میگویند سرلک حیف شد ولی به نظرم اصلاً حیف نشد! اینکه الآن مهمان سید الشهداست چیز کمی است؟» میگفت «آفرین! من همین را میخواستم بشنوم!»
اصلاً حواسم نبود که با این حرفها او شیرتر میشود. واقعاً فکرش را هم نمیکردم رفتنی شود! گفتم «ببین زمان جنگ سفره شهادت پهن بود که بعد از آن جمع شد. الآن این سفره در سوریه پهن شده، میشه منو ببری اونها رو ببینم؟» من فقط به فکر این بودم که خودم آنجا بروم. یکبار هم به محسن گفتم: «اگر من مرد بودم، برای تجربه خودم هم که بود یکبار به آنجا میرفتم تا حال و هوای آنجا را حس کنم و این تجربه را به زندگیام منتقل کنم.»
رویای شیرین دستنیافتنیمن شهادت را فقط برای دیگران میدیدم! میگفتم ببینیم و برگردیم! باورم نمیشد حالا این رفتنها عزیزترین افراد هر خانوادهاند... باهم حرف میزدیم که برویم ببینیم و بیاییم برای هم تعریف کنیم. انگار که جهاد و شهادت یک رویای شیرینِ دستنیافتی باشد و من تنها میتوانم آرزو کنم که برای دیدن مجاهدین به سوریه بروم! حتی تصور نمیکردم ممکن است یکی از ما به شهادت برسد. اما انگار محسن خودش را آماده کرده بود و این حرفها فقط مصممترش میکرد...
بابا گفته برنمیگردم...بعد از یک ماهی که در خانه دائماً صحبت از مدافعین حرم بود، ساعت 8 شب چهارشنبه، 4 آذر 94 با او تماس گرفتند... ساعت 12 و نیم، یک نیمه شب جلسهای با بچهها در اتاق گذاشت که من هم بینشان نبودم. به آنها گفته بود: «به سفری میروم که شاید برنگردم...»، به محمدرضا هم گفت: «تو مرد خانهای!» به آنها گفته بود: «هیچوقت سرتون رو پایین نندازید! همیشه سربلند باشید.» متنفر بود از اینکه به بچههای شهدا یتیم گفته شود!
بچهها که از اتاق بیرون آمدند گریه میکردند. با اینکه به آنها گفته بود از حرفهایش به من چیزی نگویند، اما تا به محیا گفتم «چی شده مامان جان؟» گفت «بابا گفته شاید برنگردم!»
شاید آخرین دیدار حالا نوبت من بود. جلسه خداحافظی 2 نفره ما. گفت: «شاید این آخرین دیدار ما باشد. وعده ما؛ بهشت». هنوز باور نمیکردم.
غریب شدیم انگاربا آب و گُلی که آماده کرده بودیم، رفتیم پایین برای بدرقهاش. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم ولی او همه را آرام میکرد. من، محمدرضا و محمدطاها تا سر کوچه با چشم دنبالش کردیم. خداحافظیاش خیلی غریبانه بود... لحظه آخر برگشت و همهمان را نگاه کرد و از کوچه رد شد. غربت سختی بود. شب رفتنش با شب شهادت برابر بود برایمان.... از سفرش تنها من میدانستم و بچهها.
سبک بالوقتی تماس گرفت گفتم: «آخر این چه کاری بود که کردی؟ این چه مدل سفر رفتن بود؟» گفت: «نه بابا. هیچی نیست.» اصلاً صدایش عجیب خوشحال و سبک بود. بعد ادامه داد: «میدانی من سفرم را هم مدیون توام؟» همان روز امتحان مربیگری تدبر در قرآن داشتم که نفر برتر شدم.
وقتی اعزام شد هفتهای یک تا دو بار تماس میگرفت و در همان دقایق کوتاه حواسش به کار و درسهای من و بچهها بود و دائماً سوال میکرد.
امتحان سختدر یکی از تماسهای تلفنی به او گفتم: «آنجا چه میکنی؟ نماز شب هم میخونی؟» خندید و گفت: «نه بابا! بقیه خیلی خوبن ولی من هنوز اونقدر خوب نشدم که شهید شم!»
خدا میداند لحظهای تصور نمیکردم که این امتحان برای من باشد، اصلاً! همیشه فکر میکردم هراتفاقی بیفتد باید برای هردومان بیفتد.
ولی ناخودآگاه مسیر را برایش باز می کردم تا راحتتر برود. مثلاً انگار که بخواهم خیال خودم را راحت کنم که اتفاقی برایش نمیافتد، به او میگفتم: «شما هنوز آماده نیستی! کارهایت ناقص است. مثلاً حتی وصیتنامه هم ننوشتی قبل رفتن.»
من تمام اینها را برای خودم میخواستم و حالا آقا محسن پذیرفته شده بود...
بوسه بر خاک مزار عشقبعد از شهادت آقا محسن که با بچهها به سوریه رفتیم، عنایت خاص حضرت زینب را دیدم. کاملاً مشخص بود که خانم حضرت زینب این راه را مدیریت میکند. یادم هست همانجا نیت کردم خاک مزار محسن را ببوسم که راه در چنین مسیری گذاشتی. حالا هم هرجا حس میکنیم به کمکی نیاز داریم، دست او را میبینیم.
اعتبار کفشهای مرد خانهمحسن 25 روزه به شهادت رسید. یادم هست روزهایی که در سوریه بود ایامی بود که شبهات رفتن به سوریه بسیار زیاد مطرح میشد. شبها کفشهایش را پشت در خانه میگذاشتم تا کسی متوجه نبودن او نشود. برای من انگار که حتی کفشهای مرد خانهام هم اعتبار دارد.
هنوز اطلاع نداشتیمیادم هست همان ایام مراسم ازدواج یکی از دوستان بود. کارت دعوت را که برایمان آورد گفتم: «راستش را بخواهید همسرم سوریه است.» همان لحظه شروع کرد به اشک ریختن! گفتم: «مگه چی شد؟ انگار که مأموریت رفته است.» برایم عجیب بود نوع برخورد افراد. جالب اینجا بود که فرامرزی دوشنبه به شهادت رسیده بود و ما هنوز اطلاع نداشتیم. روزی هم که خبر شهادتش را آوردند روز عروسی دختر یکی از همسایهها بود که گفتم بنرها را از فردا نصب کنید تا عروسی برگزار شود.
شبیه امالشهداروز یکشنبه شهید حمیدرضا اسداللهی به شهادت رسیده بود که پیکرش همانجا ماند. دوشنبه یکی از همرزمانش برای برگرداندن پیکرش رفت که تیر میخورد و مجروح میشود. آنطور که به ما گفتند، شهید فرامرزی اصلاً قرار نبوده که آن روز آنجا باشد اما برای برگرداندن همرزمش جلو رفت که با تیری به پهلو به شهادت رسید... در حلب سوریه.
یادم هست روز دوشنبه 30 آذر، من خواب دیدم محسن از پهلو تیر خورد. بعد کسی به من گفت بلند شو و صدقه خوبی کنار بگذار.
نمیدانستم صدای چه کسی است ولی در همان خواب هم با شوخی و خنده گفتم: «محسن قول داده است که برگردد. این حرفها درست نیست.» از خواب بلند شدم و صدقه کنار گذاشتم. با خودم میگفتم حتی اگر تیر بخورد به من خبر میدهند. پس اتفاقی نیفتاده الحمدلله...
دعا کنید خبر صحت نداشته باشدچند روز بود که تماس نمیگرفت. دائماً منتظر خبر بودیم و کانال تلگرامی مدافعین حرم را لحظهای پیگیری میکردیم. پسرم محمدرضا در یکی از کانالها دیده بود که گفته بودند «احتمالاً محسن فرامرزی در حلب سوریه به شهادت رسیده است. دعا کنید این خبر صحت نداشته باشد.» محمدرضا سریعاً خبر را پاک کرد تا من نبینم.
مدت زمانی که گذشت، به من گفت: «مامان ناراحت نشو ولی چنین موضوعی تو کانال تلگرام بابا اینا مطرح شده!» گفتم: «برو تو صفحه شخصی کسی که این مطلب رو گذاشته و بپرس موضوع چیه.» محمدرضا خودش رو معرفی کرده بود که من پسر آقای فرامرزیام! به او گفته بود: «اسم آن شهید عسگری بوده، به اشتباه فرامرزی نوشته شد!» تا به من گفت، گفتم: «شهید عسگری که چند ماه قبل شهید شد!» 90 درصد احتمال دادم منظورشان محسن است آن چند درصد هم فقط صرف اینکه یک شهید در مازندران هم نامش فرامرزی بود.
منتظر تماس شهید...خوابم و پیام تلگرامی ماند تا روز چهارشنبه که همکارانش تماس گرفتند که میخواهیم برای دیدن بچهها بیاییم. تا حدود ساعت 11 شب ماندند اما تلفن همراه یکی از آنها دائماً زنگ میخورد و رد تماس میکرد. کمکم شکام به یقین نزدیک میشد. پیشنهاد دادم اگر میخواهید به اتاق بروید و صحبت کنید. برادرم هم همان شب از شهادت محسن مطلع شده بود.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. کنار تلفن نشستم و منتظر تماس محسن ماندم.
مهمانی برگشت محسنحدود 9 صبح 4 دی ماه بود. تمام خانه را بههم ریخته بودم که برای آمدن محسن همهجا تمیز باشد. برنامه این بود که وقتی آمد مهمانی بدهیم و همه را دعوت کنیم.
گفته بود: «نهایتاً 45 روز مأموریت ما طول میکشد.» به او گفته بودم: «وقتی رسیدی، به هیچکس نمیگوییم آمدی. یک روز تمام من تو را سیر ببینم و بعد خواهر برادرها را دعوت میکنیم...» یادم هست هنوز فرشهایی که شسته بودم، خیس، آویزان بود.
من هم بیتاب شدممادر زنگ زد، تا گفت: «از محسن خبر نداری؟» شروع به گریه کردم. گفتم: «از دیشب پای تلفن نشستهام تا محسن زنگ بزند...» حالم طوری بود که مادر با نگرانی گفت: «تو هیچوقت اینطور نبودی! حتماً اتفاقی افتاده!» گفتم: «به خدا هیچ نشده، فقط خیلی دلتنگ شدم...» صدای فریاد مادر را میشنیدم. بچهها هنوز خواب بودند. رفتم آنجا تا مادر را آرام کنم که دیدم چند نفر دم در خانه آنها هستند؛ دایی، برادرم و بقیه افراد که یادم هم نیست دقیقاً. با مادر صحبت میکردم و میگفتم: «ببین هیچی نشده، من با هرکس تماس گرفتم همه میگویند اتفاقی نیفتاده. شما هم نگران نباش.»
محسن مجروح شدههنوز تلاش میکردم مادر را آرام کنم که جاریام آمد و گفت: «آقا محسن مجروح شده.» گفتم: «مشکلی نیست. حتماً بقیه الله بستری است. من را ببرید آنجا.» هر لحظه مردم و اقوام به خانه مادر میآمدند. همکار محسن هم آمد: «محسن الآن در معراج است!»
زیبای منمسیر تا معراج را که برای دیدن او میرفتم، حس میکردم روی بال ملائکه پا میگذارم. حال فوقالعادهای بود.
محسن را دیدم. همان 30 آذر شهید شده بود، با همان گلولهای که به پهلویش اصابت کرد... محسن نتیجه تلاشهایش را دید و این مرا هم خوشحال میکرد. محسن بسیار زیبا و نورانی شده بود، بسیار هم آرام؛ مثل همانوقتها که با آرامش میخوابید...
حس حسرت نداشتم بجز اینکه کاش من جای او بودم و البته خوشحال که همسرم جسارت و مردانگی خود را به همه اثبات کرد. به او افتخار میکردم...
بهترینهای امتروایت داریم که آخرالزمان بهترینهای امت با شهادت گلچین میشوند.
شنیده بودم شهدا میتوانند بین ماندن و رفتن انتخاب کنند. دلبستگیها انسان را زمینگیر میکند. شهید فرامرزی به محیا طور دیگری وابستگی داشت.
الآن محمدرضا و محیا خیلی خوب با موضوع کنار آمدهاند. اما محمدطاها نه! هنوز میگوید: «من به بابا اجازه ندادم که برود!» به پدرش گفته بود: «هرجا میخواهی برو، ولی سوریه نه!»
آرامش در دامن قرآنگویا خداوند مرا در دامن قرآن انداخت و پس از آن مورد امتحان قرار داد. خبر شهادت را که به من دادند، میگفتم: «فرامرزی؛ دلم میخواهد بدانم «قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی» که خدا میفرماید وقتی به آن دنیا میآیید میفهمید حیات این است، تو دیدی؟» شکایت نمیکردم از شهادتش، نمیگفتم تو کنارم نیستی، فقط میگفتم آیاتی که باهم میخواندیم را تو دیدی که درست است؟
سوره فجر را در یک دوره فشرده 10 روزه در محرم ماه 94 خوانده بودم. روز عاشورا به آیه «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» رسید. الآن جای محسن خالی بود کنار تدبرهای قرآنیام...
من دست زیبای خدا را در زندگیام به وضوح میبینم، واقعاً اگر عنایت او نبود نمیتوانستم تحمل کنم.
شاید مشمول این صحبت امام خامنهای باشم: «خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمیکردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند اینجور مجاهدت کنند در راه خدا.» حاشیههای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب 5 خرداد 94
پیوست: آرامگاه شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی» در میدان معلم، خیابان معلم به سمت چهارراه قهوهخانه، گلزار شهدای یافتآباد قرار دارد.
سنگ مزار یادبود این شهید عزیز در گلزاری شهدای تهران نیز قرار داده شده است.