به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید رضا
آجودانی وقتی به شهادت
رسید،
15 سال
بیشتر نداشت. اما پدرش
دیده بود رضا در اتاق
بالای منزلشان نوار نوحه
میگذارد و
زیاد گریه میکند.
گریهها که ادامه
مییابد، از پسرش
میپرسد: «
گریههای نوجوانی مثل تو
برای چه
میتواند باشد؟» رضا هم در جواب
میگوید: «از شوق شهادت».
شهید رضا آجودانی متولد 1346 بود و سال 61 به شهادت رسید. او سالهای اندکی در این کره خاکی زندگی کرد، اما گوهری را در زندگی یافته بود که هرگز او را به دو روز دنیای فانی شیفته نکرد. گفتوگوی ما با اشرف آجودانی خواهر بزرگتر شهید را پیشرو دارید.
آقا رضا چطور بچهای بود که از سن کم به شهادت عشق میورزید؟
به نظر من ذات این بچهها خوب بود که از سن کم عاشق خدا میشدند و بهترین راه رسیدن به خدا را هم در شهادت میدیدند. رضا یک بچه جنوبشهری قویبنیهای بود که سر سفره پدر و مادرمان حلال خورد و حلال فکرکرد و عاقبت خونش را در مسیر انقلاب اسلامی حلال کرد. یعنی خودش خواست که خونش در این مسیر ریخته شود.
رضا آجودانی یک نوجوان کمسن و سال و معمولی بود، اما انقلاب امام خمینی ذات پاک او را تقویت کرد و بارور کرد و خیلی زود میوه وجودشان رسید. رضای ما وقتی که 13، 14 سال داشت از شوق شهادت شبها تنها در اتاقش گریه میکرد.
با سن کمش چطور راهی جبهه شد؟
شناسنامهاش را دستکاری کرده بود. از طرفی هیکل نسبتاً درشتی هم داشت و نگاهش که میکردی فکر میکردی 20 ساله است. چون جرئت و جسارت زیادی داشت، قبول کرده بودند به جبهه برود و چند بار هم رفت و آمد تا اینکه به شهادت رسید.
در آن سن و سال قاعدتاً درسش را نیمهکاره رها کرده بود؟
بله، درسش را رها کرد تا نگذارد حتی یک وجب از خاک کشورمان دست دشمن بماند. اتفاقاً درس آقا رضا خیلی خوب بود. دوست داشت مهندس شود و با نمرات خوبی که داشت، مطمئن بودیم از نظر تحصیلی موفق میشود. اما خب مهندس کوچک ما رفت و به شهادت رسید.
پدر و مادرتان مخالف رفتن او به جبهه در سن نوجوانی نبودند؟
خب، آنها از اینکه بلایی سر رضا بیاید، میترسیدند ولی خودش اصرار داشت که به جبهه برود. یکبار پدرم صدای گریههای رضا را از اتاقش میشنود. میرود و میپرسد: پسرم تو با این سن کم چه دردی داری که اینطور گریه میکنی؟ رضا هم میگوید: دوست دارم شهید شوم و از شوق شهادت گریه میکنم. وقتی یک نفر اینطور عاشق یک راه میشود، نمیشود جلویش را گرفت. خصوصاً که راهش حق باشد.
از نحوه شهادتش بگویید.
سال 61 و در منطقه سومار یک خمپاره کنار برادرم اصابت میکند و تنش را سوراخ سوراخ میکند. او را به سردخانه میبرند و بعد از 24 ساعت متوجه میشوند زنده است. بعد به بیمارستانی در شیراز منتقل میشود. رضا را بعد از مدتی به خانه میآورند. وقتی من او را دیدم، در بدنش جای سالم نداشت. توی سرش هم چند ترکش جا مانده بود. رضا تا مرا دید بلند شد و روبوسی کرد. گفت: «چند قدم مانده به بهشت!» بعد چون هوس مرغ کرده بود، به مادرم گفت:«برایم مرغ درست کن از بس در جبهه کنسرو بادمجان خوردهام قیافهام شبیه بادمجان شده است، مادرم چلومرغ درست کرد و رضا خورد. همین حین داشت تلویزیون نگاه میکرد. یکهو گفت نمیخواهم تلویزیون ببینم. ما آن را از اتاق خارج کردیم. اما ناگهان رضا داد زد: «تا بهشت یک قدم مانده کمکم کنید. حضرت علی اصغر (ع)، حضرت علی اكبر (ع)، حضرت قاسم (ع) کمکم کنید.» بعد در بغل مادرم جان داد و به شهادت رسید. او در همان اتاقی به شهادت رسید که خیلی از شبها تنهایی در آنجا عزاداری و گریه میکرد.