روایاتی خواندنی از دوران اسارت؛

اسیری با اسم «حاجی مرغی»!/ ابتکارات جالب آزادگان در دوران اسارت

سختی‌های اسارت و غربت، به علاوه رفتار نیروهای بعث عراقی با اسرای ایرانی باعث شد تا حماسه‌های عظیمی در دوران اسارت رزمندگان ایرانی در اردوگاه های عراق رقم بخورد.
کد خبر: ۲۳۷۳۷۴
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۸ - 29April 2017
سه روایت خواندنی از دوران اسارت

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «اسارت» از آن دسته اتفاقات جنگ است که کمتر رزمنده ای ممکن است به آن فکر کرده باشد. رزمندگان دفاع مقدس نیز از این قاعده مستثنی نیستند. سختی های اسارت و غربت، به علاوه رفتار نیروهای بعثی با اسرای ایرانی باعث شد تا حماسه های عظیمی در دوران اسارت رزمندگان ایرانی رقم بخورد؛ اگرچه تاکنون کتاب های زیادی در این باره نوشته شده است؛ ولی هیچ‌گاه عمق درد و رنج اسارت اسرا را نمی‌توان از نوشته ها و گفته های آزادگانی که بعدها خاطرات خود را به رشته تحریر درآوردند، درک کرد.

در ادامه سه خاطره از سه آزاده سرافراز کشور را می‌خوانید.

روایت اول: روزهای چهارشنبه در اردوگاه گاهی اوقات مرغ می دادند اما یکی از برادران آزاده بود که مرغ نمی خورد، به تدریج شایعه شد که او از مرغ بدش می آید به خاطر همین اسمش را حاجی مرغی گذاشتیم.

یک روز درجه دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی وی دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده را آوردند و به او گفتند که باید آن را بخورد! حاجی مرغی هم با اشتهای تمام آن مرغ را خورد. عبدالرحمن که کاملا تعجب کرده بود پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی آید؟! او هم گفته بود: لا سیدی من از مرغ کم بدم می آید نه از زیاد آن، مگر می شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید!

روایت دوم: در ماه های اول اسارت، تعدادی از برادران مجروح در بیمارستان موصل بستری شدند. بیمارستان یکی از اعضای «حزب دعوه الاسلامیه» عراق با بچه ها رابطه برقرار کرده و یک رادیو کوچک را بسیار ماهرانه در گچ دست یکی از بچه ها جاسازی کرده بود.

آن برادر که به اردوگاه برگشت، رادیو را هم همراه خود آورد. به این ترتیب ما صاحب رادیو شدیم اما عمر این رادیو چندان به درازا نکشید. چند ماه بعد که تعدادی از بچه ها به اردوگاه های دیگر منتقل شدند، جاسوسی در بین آنان به عراقی ها گزارش می داد که «در فلان اردوگاه بچه ها رادیو دارند و از بیمارستان موصل آورده اند».

خبر جاسوسی به ما هم رسید. تصمیم گرفتیم رادیو را سر به نیست کنیم، چرا که عراقی ها می ریختند توی اردگاه و همه جا را زیر و رو می کردند و اگرموفق می شدند رادیو را پیدا کنند علاوه بر اینکه تمام بچه های اردوگاه را شدیدا تنبیه می کردند آن برادری را هم که در بیمارستان رادیو را جاسازی کرده بود اعدام می کردند.

به همین خاطر رادیو را انداختیم توی آبگرمکن اردوگاه و آن را سوزاندیم. روز بعد تمام نیروهای عراقی ریختند توی محوطه اردوگاه و اردوگاه را زیر و رو کردند، اما رادیو را پیدا نکردند و دست از پا درازتر برگشتند. چند ماه بعد تعدادی از بچه ها با به خطر انداختن جانشان موفق شدند یک رادیو دیگر را به دست بیاورند. دو نفر از بچه ها به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند که هیچ کس آن ها را نمی شناخت، به جز مسئول و اعضای شورای اردوگاه. این دو نفر نیمه شب می رفتند در گوشه ای دور از چشم عراقی ها و بچه های خودمان رادیو را روشن می کردند و اخبار مهم سیاسی و جنگ را سریع روی کاغذ می نوشتند و صبح روز بعد از هر آسایشگاه یک نفر به عنوان نماینده اخبار می آمد و از روی آن اخبار رونویسی می کرد و شب بعد، در فرصتی مناسب بچه های آسایگاه را در جریان اخبار جدید قرار می داد.

روایت سوم: بعد از اسارت مجبور بودیم خودمان را با محیط اردوگاه وفق دهیم، اگرچه کمبودهایی وجود داشت که در این صورت می بایست را ذهنمان کمک می گرفتی، در این میان یکی از ملزومات کبریت یا دستگاه روشن کننده بود که برادر ابوالقاسم افخمی اردستانی این مشکل را در اردوگاه تکریت مرتفع کرده بود. به این شکل که مقداری آب نمک را درون یک شیشه پنی سیلین ریخته و یک میخ که سر آن از شیشه بیرون بود و مقداری هم پنبه به سر آن بسته شده بود در آب فروبرده و دو رشته سیم برق هم که از پریز می آمد یکی را در آب نمک قرار دهده و دیگری را در کنار سر میخ جهت اتصال قرار داده بود که بعد از نزدیک کردن یک رشته سیم به سر سیم، پنبه مشتعل و قابل استفاده می شد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها