همسر شهید مدافع حرم:

شهادت در گمنامی و غربت آرزوی همسرم بود

همسر شهید سیدعبدالله حسینی گفت: شنیده‌ام شهدا قبل از شهادتشان آسمانی می‌شوند. همسرم گفت: «دوست ندارم بعد از شهادتم بلند گریه کنی. اگر شنیدی شهید شدم بیقراری نکن.» همیشه می‌گفت دوست دارم در غربت و مثل گمنامان شهید شوم.
کد خبر: ۲۳۷۷۰۹
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۴ - 01May 2017
شهادت در گمنامی و غربت آرزوی همسرم بودبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، همسر شهید سیدعبدالله حسینی می‌گفت: «وقتی چند نفر از اعضای فامیلمان در سوریه به شهادت رسیدند، دنیا برای سیدعبدالله تنگ شده بود. او نمی‌خواست بایستد تا مظلومیت اهل بیت پس از قرن‌ها دوباره تکرار شود.»
 
شهیدحسینی یکی از جوانان رعنا و شجاع لشکر فاطمیون بود که در اوج جوانی و لذات دنیوی، زن و فرزند و تمام تعلقات دنیایی را رها کرد تا با جان خود از اسلام ناب محمدی دفاع کند. وقتی با همسر این شهید در مشهد مقدس همکلام شدم، بارها از خود پرسیدم چگونه این جوانان به چنین بصیرتی رسیده‌اند که از همه هستی‌شان برای دفاع از جبهه مقاومت اسلامی می‌گذرند. گفت‌وگوی ما با سیده عالیه حسینی، همسر شهید مدافع حرم سیدعبدالله حسینی را پیش‌ رو دارید.

چند سال با شهید حسینی زندگی کردید؟ کمی از خودتان و ایشان بگویید.

من و همسرم دخترعمو و پسرعمو بودیم. من متولد سال 63 هستم و سیدعبدالله متولد 1361 بود. مهر ماه سال 82 ازدواج کردیم و سال 84 خدا دختری به نام زهره به ما هدیه داد. بعد از 12 سال زندگی مشترک هم که 22 بهمن 94 همسرم به شهادت رسید. خانواده همسرم 40 سال است در ایران زندگی می‌کنند. زمانی که شوروی به افغانستان حمله کرد آنها به ایران پناه می‌آورند.
 
همیشه برایم جالب است مهاجران افغانستانی چطور حاضر می‌شوند برای جنگ به یک کشور دیگر بروند. چه شد همسرتان تصمیم گرفتند مدافع حرم شوند؟
 
سال 93 پسرخاله‌ام سیدحسن حسینی روز قبل از شروع ماه رمضان به شهادت رسید. سیدحسن از سال 91 به سوریه می‌رفت و همسرم در جریان کارهایشان قرار داشت. در همان سال 93 یکی دیگر از بستگانمان به نام سیداسماعیل حسینی نیز به شهادت رسید. ما در جمع دوستان و فامیل شهید زیاد داریم و با موضوع دفاع از اسلام غریبه نبودیم. در ایام محرم، صفر و رمضان عزاداری می‌کنیم و از طرفی چون فرزند سید هستیم سعی می‌کنیم شعائر مذهبی را رعایت کنیم.
 
بنابراین انگیزه‌های حضور سیدعبدالله در جبهه مقاومت اسلامی وجود داشت. نهایتاً همسرم گفت می‌خواهد به سوریه برود. شوخی شوخی می‌گفت می‌خواهم به سوریه بروم و من هم جدی نمی‌گرفتم. پسرخاله‌ام جزو نیروهای ثبت نامی سوریه بود که یک روز همسرم زنگ زد و گفت من جلوی پسرخاله‌ام نشستم شما رضایت بده من به سوریه بروم! من هم گفتم چه می‌گویی؟ گفت گوشی روی بلندگوست شما رضایت بده اینها فرم را پر کنند. چند ساعت بعد که به خانه آمد گفت من فرم را پر کردم. دیگر رفتنش به سوریه جدی شد و 15 مهرماه هم به سوریه رفت.

مخالفتی با رفتنش نداشتید؟ با نبودن‌ها و دلتنگی‌هایش چطور کنار آمدید؟
 
بعد از اعزامش به سوریه 20 روز اول نمی‌توانست با ما تماس بگیرد. 10 شب اول محرم هیئت داشتیم. نگران بودم و بی‌خبری خیلی سخت بود. نهایتاً زنگ زد که من تازه به دمشق رسیدم. خیلی خوشحال شدم. در هفته دو روز بیشتر تماس نمی‌گرفت. گذشت تا اول دی ماه به مشهد آمد. گفته بود کسی نفهمد من آمدم. از خوشحالی انگار روی زمین نبودم. همسرم بعد از 75 روز به خانه برگشته بود. شهید عاشق قورمه سبزی بود. برایش قورمه سبزی درست کردم. یک ماه پیش ما بود و بعد دوباره به سوریه رفت. گفت فقط یک بار دیگر سوریه می‌روم تا ببینم شرایط چطور است.
 
دوباره عزم رفتن کرده بود. گفتم تو که یک بار رفتی! گفت آنکه رفته با آنکه نرفته فرق می‌کند. کسی اگر یک بار به سوریه برود و مظلومیت مردم را ببیند نمی‌تواند اینجا پابند شود. فامیل و دوستان به دیدنش آمدند گفتند دیگر نرو اما عبدالله روی حرفش بود و پای حرفش ایستاده بود. می‌گفت من سوریه رفتم و با چشمانم دیدم اخبار تلویزیون تکفیری‌ها و دواعش اعلام می‌کند: «یزیدیان به پا خیزید عاشورای دیگری به پا کنید» داعشی‌ها برای چه سر می‌برند! چون آنها از نسل یزید و از نسل ابوسفیان و بنی امیه هستند که سر شهدای ما را می‌برند. چطور می‌توانم طاقت بیاورم و به سوریه نروم.

اوضاع سوریه را چگونه تفسیر می‌کردند؟
 
می‌گفت یک بار اسیر داعشی گرفتیم. دیدیم قاشق به گردنش آویزان است. به او گفتیم این قاشق چیست؟ گفت زودتر مرا خلاص کنید. زودتر مرا بکشید بروم ناهارم را با پیامبر اسلام بخورم! این قاشق را هم  برای این آویزان کردم. این جهالت و وقاحت دواعش خنده‌آور است. آنقدر روی مغزشان کار کردند که به خرافات ایمان دارند. چندروز پیش پیامی طنز آلود خواندم که یک داعشی را اسیر گرفته بودند گفت مرا بکشید بروم ناهار بخورم. رزمندگان گفتند نه ما تو را الان نمی‌کشیم بعد از ناهار می‌کشیم تو بروی ظرف‌ها را بشویی.

همسرم می‌گفت جنگ سوریه با جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در سوریه سرباز اسلام که در شهر قدم می‌زند نمی‌داند بچه‌ای که با توپ بازی می‌کند آیا تا چند لحظه دیگر به طرف او شلیک می‌کند؟! یا زنی که چادر به سر و زنبیل به دست است و خرید خانه‌اش را انجام می‌دهد شاید داعشی است و نارنجک به دست دارد. جنگ داخلی خیلی سخت است.

همسرتان چند بار اعزام شدند و در چه تاریخی به شهادت رسیدند؟

همسرم جزو نیروهای شناسایی بود. سری اول 75 روز آنجا بود و سری دوم اول بهمن که رفت 93 روز حضور داشت و نزدیک دمشق به شهادت رسید. گویا آنها یک گروه شناسایی 10 نفره بودند که به دل دشمن می‌زنند. موقع برگشت از تل قریب، دشمن تیربار می‌زند و تیر به پا و سر همسرم می‌خورد. همرزمانش می‌گویند وقتی تیر به سرش می‌خورد هنوز شهید نشده بود. همسرم قد رشیدی داشت و همرزمانش مجبور می‌شوند چهار نفری او را به عقب منتقل کنند که در مسیر بازگشت به شهادت می‌رسد.
 
حرفی از شهادت می‌زدند یا احساس می‌کردید وقت آسمانی شدنشان نزدیک شده باشد؟

سیدعبدالله قبل از رفتنش با دخترم به حرم امام رضا (ع) مشرف شد و تسبیح یادگاری خرید. در مسیر حرم حرف‌هایی می‌زد که بوی رفتن می‌داد. بار اول که به سوریه می‌رفت زهره دخترمان در جریان بود. نبودن‌هایش را تمرین می‌کردیم. 12 سال با همسرم زندگی کردم اما از وقتی به سوریه رفت روحیات و معنویاتش خیلی قوی‌تر شد. می‌گفت همه آنجا خالصانه کار می‌کنند.
 
آخرین شب تا صبح وصیت کرد. من اصلاً متوجه نبودم دارد وصیتش را شفاهی می‌گوید. شنیده‌ام شهدا قبل از شهادتشان آسمانی می‌شوند. همسرم تمام وصیتش را گفت که دوست ندارم بعد از شهادتم بلند گریه کنی. اگر شنیدی شهید شدم بیقراری نکن. همیشه می‌گفت دوست دارم در غربت و مثل گمنامان شهید شوم. اول بهمن که همسرم رفت تقریباً تا یک ماه تماس می‌گرفتم. یکبار به دوستش زنگ زدم گفتم گوشی را به آقا عبدالله بدهید گفتند نیست. منطقه‌مان عوض شده و عبدالله خط رفته است جواب درست نمی‌دادند. با سید حکیم پسرخاله‌ام تماس گرفتم گفتم شما مسئولیت دارید حواستان به عبدالله باشد. خود شهید به پسرخاله‌ام گفته بود نسبت قوم و خویشی ما را کسی نفهمد بعد از اینکه شهید شد فهمیدند با سید حکیم نسبت داشته است.
 
خلاصه وقتی دیدم نمی‌شود خبری از سید عبدالله بگیرم، نذر کردم روزهای جمعه دعای ندبه بگیرم. دعای ندبه‌ام که تمام شد خانواده‌ام آمدند. مادرم گفت برویم خانه فلان شهید روضه دارند و بعد به خانه مادرم رفتیم و دیدم همه پسرعموهایم خانه پدرم جمع شدند. حدس زدم خبری شده است. یکی از پسرعموهایم گریه می‌کرد. حالم بد شد و به سید حکیم پیام دادم گفتم جان مادرت بگو چه شده است نهایتاً او گفت که همسرم به شهادت رسیده است.
 
حالا که چند صباحی از شهادت همسرتان می‌گذرد، حضور شهیدتان را در زندگی روزمره‌تان احساس می‌کنید؟

من از همسر شهیدم خیلی حاجت گرفتم. خانمی می‌گفت من وارد مزار شهدا شدم به همسر شما متوسل شدم و حاجت گرفتم. گره‌های زندگی‌ام با دعای همسرم برطرف می‌شود. اگر زمینه‌ای باشد ما هم حاضریم برای دفاع از حرم برویم

زندگی با یک شهید را چطور تعریف می‌کنید؟

زندگی‌مان معمولی بود. همسرم خیلی خاص نبود. مثل بقیه آدم‌ها بود. ما هیئت داشتیم و شهید در آن مداحی می‌کرد، اما آدم خشک مقدسی نبود. نمازش را می‌خواند و می‌گفت به نظر من آدم حق الناس را رعایت کند و حق مردم را نخورد از همه چیز واجب‌تر است. خدا حق خودش را می‌بخشد. خداوند گفته است من از حق خودم می‌گذرم ولی از حق الناس نمی‌گذرم. گاهی که از بازار خرید می‌کردیم اگر فرد مسنی می‌دید دستفروشی می‌کند، می‌گفت کسی که پیر شده شغل دیگری نمی‌تواند داشته باشد. مسیرش را دور می‌کرد تا از فرد مسن خرید کند. اخلاقش خیلی خوب بود. هر وقت به خانه می‌آمد چیزی برای زهره می‌خرید. همیشه دخترم را روی شانه‌هایش می‌گذاشت.

چطور خودتان را قانع کردید با رفتن همسرتان به سوریه موافقت کنید؟
 
همسرم می‌گفت امروز مثل عاشورای سال 61 است که امام حسین غیر از 72 تن یاوری نداشت. امروز اگر ما از حرم اهل بیت دفاع نکنیم چه کسی می‌تواند دفاع کند؟ من الان شرایطش را دارم مدافع حرم باشم. به من می‌گفت اگر راضی نباشی آن دنیا امام حسين (ع) از تو بپرسد چرا نگذاشتی شوهرت برای دفاع از حرم خواهرم برود چه توجیهی داری. زهره من به فدای بی‌بی رقيه (س) سه ساله. حضرت رقيه (س) سه ساله بود که پدرش شهید شد. عبدالله می‌گفت مگر سید بودن ما به 10 روز عزاداری ماه محرم است وقتی به سوریه رفتم دیدم چقدر بی‌بی رقيه (س) و بی‌بی زينب (س) غریبند. فقط اقلیت دفاع می‌کنند و می‌جنگند. آن اقلیت مثل 72 تن هستند. همسرم آن قدر از بی‌بی رقیه و بی‌بی زينب (س) و غریبی‌شان گفت که قانع شدم و افتخار می‌کنم همسر شهید هستم. افتخار می‌کنم همسرم عاقبت به خیر شد. کاش راهی باشد ما هم برویم دفاع کنیم.

جوابتان به طعنه زنندگان به مدافعان حرم مخصوصاً فاطمیون چیست؟
 
خیلی از این حرف‌ها شنیدم. یک نفر می‌گفت به مدافعان حرم پول زیاد می‌دهند شما چرا مستاجرید؟ گفتم اینها همه حرف و حدیث است شما از مدافعان حرم چیزی نمی‌دانید فقط شهدای دفاع مقدس را می‌شناسید. به خودم می‌گفتم اگر برای پول می‌رفتند اگر میلیاردها هم می‌دادند با یک انگشت شوهرم هم معاوضه نمی‌کردم.
 
هیچ کس حاضر نیست به خاطر مال دنیا از جانش بگذرد. اگر میلیون‌ها بدهند می‌تواند جای پدر را برای دخترم پر کند! دخترم یک روز سه ساعت تمام برای پدرش دلتنگی کرد و اشک ریخت. عکس‌های پدرش را می‌دید گریه می‌کرد. بعد از دو سال تازه قبول کرده که پدرش نیست. بچه 10 ساله را چطور راضی کنم پدرش دیگر بر نمی‌گردد. کسانی که به خانواده‌های شهدای مدافع حرم طعنه می‌زنند در حق ما جفا می‌کنند. آن دنیا باید جواب بدهند. اگر میلیون‌ها تومان پول هم بغل دخترم بریزند مگر برایش پدر می‌شود؟!
 
من و دخترم وقتی خوابش را می‌بینیم روزمان طلایی است حتی در خواب حضورش آرزو است. وقتی از بیرون می‌آییم خانه سلام می‌گوییم. دادسراها را ببینید. اینها که به دنبال پول هستند چرا برای دفاع از حرم نمی‌روند؟ چرا دزدان نمی‌جنگند؟ شوهرم به این درک رسید که از اسلام دفاع کند و جانش را در این راه داد.

منبع: روزنامه جوان 
نظر شما
پربیننده ها