به گزارش دفاع پرس از مشهد، شهید اسدالله بهدگانی در هفتم فروردین سال 1313 در روستای خراشاد بیرجند در خانوادهای کشاورز متولد شد. او در پنج سالگی پدرش را از دست داد. اسدالله پنج ساله بود که به مکتب پا گذاشت و درس دینداری آموخت و در سن هفت سالگی به دبستان رفت. همزمان با اتمام دبستان غم از دست دادن مادر او را داغدار کرد.
در سن 12 سالگی بود که برای تأمین هزینههای زندگی، ترک تحصیل کرد و در مغازهای در روستای زادگاهش بکار مشغول شد. او شبها به خواندن قرآن و مطالعه دروس دینی همت میگماشت. پس از اندوختن مبلغ ناچیزی با عشق و علاقهای که به سرور آزادگان حسین ابن علی (ع) داشت با کاروانی راهی کربلا شد و با پای پیاده و بدون گذرنامه به زیارت ائمه اطهار (ع) در خاک عراق نائل آمد.
او پس از بازگشت از کربلای معلی به دلیل علاقه به امام هشتم حضرت رضا (ع) مشهد را برای زندگی کردن انتخاب کرد و در اتحادیه کرباسی مشغول به کار شد. او در سال 1344 ازدواج کرد که نتیجه آن هفت فرزند شد.
شهید ایام فراقت از کار را در مجالس روضه و دعا و حرم امام هشتم (ع) سپری میکرد و دوستان را نیز دعوت به این مجالس مینمود.
پس از قیام خونین خرداد 1342 فرمایشات امام خمینی (ره) را برای دوستان و کسبهای که با آنها ارتباط داشت نقل کرد و آنها را به طرفداری از حضرت امام (ره)دعوت و هدایت میکرد.
در تظاهرات و راهپیمائیهای ضد رژیم طاغوت شرکت داشت و طبق فرمایشات روحانیت مبارز مشهد همچون مرحوم آیتالله شیرازی و شهید هاشمینژاد و دیگر مجتهدین عمل میکرد.
با شروع جنگ تحمیلی شهید بهدگانی به علت مریضیای که داشت قادر نبود تا در جنگ شرکت کند و او از این موضوع رنج میبرد تا اینکه سه عمل جراحی روی وی انجام شد که آخرین آن جراحی چشم بود.
بعد از بهبودی جهت حضور در جبهههای حق علیه باطل ثبت نام کرد و به آموزش رفت. بعد از پایان آموزش به منظور ادای دین به انقلاب و اسلام در دو مرحله به جبهه اعزام شد و در این دو نوبت مدت 6 ماه در جبههها حضور داشت.
در مدت حضورش در جبهه فقط یک مرتبه به مرخصی آمد. همسنگران شهید بهدگانی نقل میکردند که او اکثراً به جای دوستان دیگر که جوان هم بودند نگهبانی و گشت میداد تا جوانان بیشتر استراحت کنند تا در زمان حمله کارائی بیشتری داشته باشند.
شهید فرزندان خود را به داشتن تقوا و انس با قرآن و عمل به دین و پیروی از دستورات امام امت و ادامه راه شهیدان سفارش میکرد. شهید بهدگانی حتی برای اینکه فرزند ارشدش در لباس مقدس پاسداری در دفاع مقدس حاضر شود او را ترغیب کرد تا به عضویت سپاه دربیاید.
اسدالله بهدگانی در نهایت در 6 اردیبهشت سال 1367 همزمان با نهمین روز از ماه مبارک رمضان در منطقه سید صادق عراق براثر اصابت ترکش به سینه و سر و صورت به شهادت رسید و در روز شهادت مولایش حضرت علی (ع) در مشهد تشییع و در بهشت رضا به خاک سپرده شد.
خاطره زیر چگونگی شهادت شهید بهدگانی توسط فرزند مصطفی فتوحیان فرمانده یکی از گردانهای لشکر ویژه شهدا که فرمانده شهید اسدالله بهدگانی بوده نقل شده است.
روزي در منزل بوديم كه ناگهان تلفن همراه پدرم به صدا درآمد از صحبت هاي پدرم مشخص بود که با شخصي ناآشنا صحبت میکند. اما بعد از مدتی صحبت به کسی که تلفن زده بود قول داد كه در اسرع وقت كه به مشهد آمديم به منزلشان خواهيم رفت و باخانوادهشان حضوري در مورد شهید بهدگانی صحبت خواهد كرد.
پس از اتمام صحبت هاي پدرم با كسي كه تلفن زده بود متوجه اندوه و بغض او، شدم. پدرم به فكر فرو رفته بود.
ديگر تحمل نداشتم از طرفی هم بسيار كنجكاو بودم که ببینم علت ناراحتی پدرم چه بوده است. جلورفتم وگفتم بابا پشت تلفن كي بود كه صحبت كردن با او اينقدر شما را ناراحت و غمگين كرد.
پدر در جواب شروع به گفتن قصه پر غصه پيرمردي که در جبهه و در کنار پدرم با دشمن می جنگيدكرد، كه برادر بزرگترم با شنيدن آن نتوانست طاقت بياورد و با صداي بلند شروع به گريه كردن كرد.
پدرم جريان را اينگونه روایت میکند:
«بعد از عمليات والفجر ده كه در منطقه حلبچه توسط رزمندگان اسلام صورت گرفت گردان امام حسين (ع) از لشكر ويژه شهدا كه در عمليات خط شكن بود به كامياران برگشت، و پس از چند روز استراحت به دليل نيازي كه درخط مقدم احساس میشد اين گردان جهت حفظ خطوط پدافندي جبهه به روبروی شهر سيد صادق عراق اعزام و در مقابل نيروهای بعثی پدافند کرد.
من فرمانده يكي از گردانهای لشكر ويژه شهدا بودم. در گردان ما پيرمردی به نام اسدالله بهدگانی بود كه به دليل كهولت سن قادر به انجام امور عملياتی نبود و نمی توانست رزمندگان را در خط مقدم همراهی کند.
علیرغم این مسئله، شهید بهدگانی علاقه به حضور در خط مقدم و نبرد با نيروهای بعثی داشت. این شهید والامقام با اصرار و التماس از من خواست كه او را به خط ببرم من هم به ناچار پذيرفتم ولي گفتم بايد حتماً در سنگر فرماندهی گردان بماند و امورات سنگر را انجام دهد و ايشان هم با كمال ميل پذيرفت.
اسدالله فرزندی به نام محمد داشت كه همزمان با هم جبهه بودند ولی او از طریق لشکر 5 نصر به جبهه جنوب اعزام شده بود. نگرانی و دلشوره هميشگی اسدالله اين بود كه چرا از فرزندش محمد برايش نامهای نمیآمد.
استقرار ما در خط پدافند با ماه مبارک رمضان سال 1367 مصادف شده بود. در داخل سنگر فرماندهی علاوه برخودم، مسئول مخابرات گردان، پیک گردان و اسدالله بهدگانی روزه می گرفتیم. چند روزی از استقرارمان نگذشته بود که من مجبور شدم جهت شرکت در جلسه فرماندهی لشکر و قرارگاه به قرارگاه تاکتیکی لشکر که در 10 کیلومتری پشت خط قرار داشت برگردم.
هنگام سوار شدن به ماشین اسدالله جلو آمد و گفت: حاجی اگه اجازه بدی من به یاد 27 نفر از اقوام و آشنایان که از مشهد به من التماس دعا گفتهاند به نام هر کدام یک تیر به سمت عراقیها شلیک کنم، از نگاهش متوجه شدم که اگر نپذیرم بسیار ناراحت میشود لذا پذیرفتم. او در ادامه به من سفارش فراوان کرد، که در مسیر بازگشت از قرارگاه، اگر از فرزندم نامهای آمده بود حتماً برایم بیاور.
پس از رفتن ما، روی خاکریز رفته بود و با ذکر اسامی خویشان و آشنایان 27 تیر به سمت نیروهای عراقی شلیک کرده بود.
من به قرارگاه آمدم و پس از اتمام جلسه نامههایی که برای رزمندگان آمده بود را از تعاون لشکر گرفتم و به محل استقرار گردان (خط) آمدم. در بین نامهها چهار یا پنج نامه بود که محمد برای پدرش نوشته بود.
وقتی به خط رسیدم اسدالله در حالی به استقبالم آمد که وضو گرفته و نماز ظهرش را خوانده بود. با چشمانش سراغ نامههای فرزندش را از من گرفت با لبخندی به این انتظار پایان دادم و نامههای فرزندش را به او دادم. با دیدن نامهها همانند کسی که عزیزی را ببیند، خوشحال شد.
از او در مورد تیرهایی که شلیک کرده بود سئوال کردم، و دیدم سه تیر دیگر در سلاحش مانده، گفتم آن سه تیر باقی مانده را نیز به سمت دشمن شلیک میکردی. شهید اسدالله در جواب تشکر کرد و گفت: «همان تعداد که آشنایان و خویشان التماس دعا گفتند برای دشمن بس است و الباقی آن ممکن است اسراف شود و خدا راضی نباشد».
پس از این گپ و گفت من فرماندهان گروهانها و محورها را برای جلسه از طریق بیسیم فراخوان کردم و آنها داخل سنگر شدند.
با آمدن فرماندهان، اسدالله رو به من کرد و گفت: «حاج آقای فتوحیان اگرشما کاری با من ندارید اجازه دهید تا بروم در سایه سنگر نامههای محمدم را بخوانم.» با توجه به آتشی که عراق روی خطوط ما داشت و از طرفی گرای سنگر فرماندهی را هم گرفته بود با وی مخالفت کردم ولی بسیار اصرار کرد باز من مخالفت کردم و گفتم آقای بهدگانی سر ظهر هست و دشمن خط ما را زیر آتش گرفته، بهتر است در داخل سنگر نامه را بخوانی. با شنیدن این حرف من باز هم اصرار کرد و گفت که اجازه بدهید من نامه را در زیر سایه سنگر بخوانم.
در این هنگام که اشتیاق او را به اینکه در خلوت نامهها را بخواند دیدم گفتم هر طور صلاح میدانید. او از سنگر بیرون رفت و در سایه نشست و نامهای را باز کرد و شروع به خواندن کرد و ما هم در داخل سنگر جلسه را شروع کردیم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که یک مرتبه صدای انفجار خمپاره 60 در جلوی درب سنگر شنیده شد.
داخل سنگر مثل شب تیره و تار شد صدا و موج انفجار در گوشم سوت میکشید که خودم را به بیرون سنگر رساندم و دیدم که این عزیز بزرگوار در حالی که نامههای فرزندش در دستش است سرو بدنش پر از ترکش و خون است و بدنش بشدت میلرزد.
شهید بهدگانی رو به من کرد و گفت حاجی صورتم را رو به کربلا کن. من سریع این کار را کردم. سپس گفت: «حاجی سلام مرا به محمدم برسان و بگو در حال خواندن نامهاش بودم.» و ادامه داد وعده من و شما امامزاده عبدالله بعد از کربلا.
بعد از سلام به سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در حالی که خون سرش روی نامه فرزندش بگونهای می ریخت که انگار بر روی کاغذ نامه طراحی کردهاند شربت شهادت را از دستان مبارک امام حسین (ع) نوشید و به خیل شهدا و ملکوتیان پیوست».
آري انتظار چندين ماهه پدری براي خواندن نامه فرزند رزمندهاش اینگونه به پایان رسید. شهید اسدالله بهدگانی در حالی كه هنوز نصف نامه را نخوانده بود به ديار حق شتافت و در آغوش خودم همچون گلی سرخ پرپر شد. خاطره پدرم که به پایان رسید گفت كسی كه با او تلفنی صحبت كردم صاحب همان نامههاست. آری او محمد بود. پسر شهيد بزرگوار اسدالله بهدگانی که پس از 28سال انتظار توانستيم همدیگر را توسط یکی دیگر از همرزمان شهید پیدا کنیم.
انتهای پیام/