...بابایم است؛ ولی نامحرم است
فقط خدا میداند توی آن سالها چه رنجی کشیدم. خیلی از سختیهایش گفتنی نیست. فقط میدانم که محمدعلی و من، همزمان داشتیم امتحان میشدیم.
زهره بابایش را ندیده بود. تمام فکر و ذکرش بابا بود. عکس پدرش اغلب بغلش بود. اینقدر بابا بابا میکرد که کلافه میشدیم. بعضی روزها میگفتم: «امروز نوبت توست وسایل سفره را بیاوری.» همانطور که با خودش حرف میزد، بشقابها و قاشقها را توی سفره میچید: «بابای من خوشگله. بابای من مهربونه... .» میگفتم: «مامان جان یک دانه اضافه چیدی.» لب برمیچید: «نخیر. اضافه نیست. این واسه باباجان است.» اگر ساعت دوی نصفهشب در خانه را میزدند، با هیجان من را بیدار میکرد میگفت: «بابا آمده مامان! پاشو درو باز کن!»
این کتاب 160صفحهای، به همت مؤسسه فرهنگی و هنری پیام آزادگان گردآوری شده و در شمارگان 3 هزار نسخه توسط انتشارات بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است.
انتهای پیام/