گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نقش زنان در حماسه 34 روزه خرمشهر محدود به زمان و مکان خاصی نیست و در جای جای خرمشهر از مراکز پشتیبانی تا خطوط مقدم درگیری مستقیم با دشمن، بیمارستان، مزار شهدا و ... هر کجا ذکری از حماسه آفرینی و مقاومت و ایستادگی است، نقش مادران و خواهران متعهد و حزب اللهی خرمشهر مشهود است و اگر تاکنون مستقلاً به این موضوع پرداخته نشده، به علت دسترسی کمتر محققان و راویان به خواهران حماسه ساز بوده است.
در آستانه سالروز آزادسازی خرمشهر به شرح ایثار و از جان گذشتگی شهیده «شهناز حاجیشاه» از جمله بانوانی که با وجود تهاجمات دشمن، از ترک خرمشهر خودداری کرد، پرداختهایم که در ادامه میخوانید:
شهناز ديپلمش را كه گرفت درس حوزه را شروع كرد. در كتابخانه فعاليت میكرد و در عين حال دورههای مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را ديده بود و يک سال قبل از شروع جنگ برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. پس از پيروزي انقلاب، هنوز نهضت سوادآموزی تشكيل نشده بود که به همراه چند تن ديگر، به شكلی كاملا خودجوش، گروهی را تشكيل داده بودند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند.
شهناز حاجی شاه در مقابل مقر همیشگیاش، مکتب القرآن، زمانی که آمده بود برای سنگرها غذا ببرد، همراه دوست و همرزمش شهناز محمدی زاده (متولد 1339) در هشتم مهر 1359 بر اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید و از برادرانش سبقت گرفت.
برادرش حسين يک ماه پس از شهادت شهناز، چهارم آبان به شهيد شد. وی جزو آخرين نيروهايی بود كه از خرمشهر بيرون آمد. پیکر مطهر وی را پس از شهادت پيدا نكردند تا وقتی كه خرمشهر آزاد شد. در كنار قبر شهناز، یک قبر یادبود برای حسین ایجاد کردند.
شهلا حاجی شاه خواهر شهیده «شهناز حاجیشاه» در وصف شهادت خواهرش گفته است: «به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم، چه میدیدم؟! زنان و مردان بی دست و پا، پیکرهای بی سر، پارههای گوشت، کودکان زخمی و نیمه جان! مشغول شدم. من که حتی تحمل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا در خون بودم... خواهرم (شهناز) را دیدم و جلو رفتم، اما او بیتوجه به من کار میکرد. در چهره تمام بچهها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمی و شهید میآوردند. بیشتر آنها از کوی طالقانی و پایین شهر بودند... با اینکه بیخوابی و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، باید میماندم. احتیاج به کمک بود. صبح با خواهری برای نماز رفتیم. پشت سر هم مجروح و شهید میآوردند. بعد از ظهر برای شناسایی شهدا رفتیم. خیلی از مادران و زنان، شهدا را میشستند؛ فرزندان یکدیگر را، بچه های خودشان را، اشک میریختند و میشستند. بعضی هم قبر میکندند... چند روز بعد که خواهرم شهید شد و میخواستیم او را دفن کنیم، جلو مسجد جامع، برادرم حسین را دیدم. به او گفتم: «بیا میخواهیم شهناز را دفن کنیم» گفت: «من نمیآیم. عراقیها از دروازه شهر وارد شدهاند و جنگ تن به تن شروع شده. آنجا بیشتر به من احتیاج است...» در بهشت شهدا آبی برای غسل دادن خواهرم نبود. آقایی گفت: «احتیاج به غسل ندارد...» در حالی که گلولههای توپ در نزدیکی ما فرود میآمد، مادرم با دستهای خودش خواهرم را در قبر گذاشت و خطاب به شهناز گفت: «دعا كن كه در جنگ پيروز شويم و دل امام شاد شود.» برادرهايم با دست روی يک سنگ نام و نشان شهنار را مینویسند و بعدها با همين نشانهها توانستيم قبر وی را پيدا كنيم.»
انتهای پیام/ 131