در فصل دوم این کتاب حضرت آیتالله خامنهای نماینده امام در شورای عالی دفاع، خاطره خود را از اولین حضورشان در جبهه در نخستین روزهای جنگ روایت کردهاند. این خاطره نه تنها فضای جبهه که بیشتر فضای سیاسی حاکم بر دستگاه اجرایی کشور را تصویر کرده، که خواندنی است.
از خوشحالی بال درآوردم
«من اول جنگ وقتی که هفت، هشت روزی گذشت دیدم که هرچه خبر میآید، یأسآور است. هیچ کاری هم از دست من اینجا برنمیآید. زمان بنیصدر بود. من البته نماینده امام در شورای عالی دفاع بودم. اما خب هیچ کاری دستمان نبود. میرفتیم توی ستاد مشترک، آنجا مینشستیم یک صبح تا ظهر، یک ظهر تا شب، ظهر آنجا میماندم. گاهی شبها من در ستاد مشترک میماندم، خانه نمیآمدم. مدام دوندگی، تلاش؛ اما قیچی دست دیگری است که ببرد، کلید دست دیگری است که باز کند یا ببندد. هیچ کاری نداشتم، واقعا بیچاره شده بودم. عاجز شده بودم.
مرتب از دزفول، از اهواز، از جاهای دیگر پیغام میرسید. علمایی که در این شهرها ساکن بودند یا کسانی که در عقیدتی ـ سیاسی بعضی از یگانهای نظامی بودند، با آشناییای که با ما داشتند، تماس میگرفتند؛ آقا ما اینجا فلان چیز را میخواهیم، توپ خودکششی میخواهیم، خمپاره میخواهیم، چه میخواهیم، چه میخواهیم، ما اینجا، توی ستاد مشترک مرکز فرماندهی مطرح میکردیم، با بیاعتنایی، با لبخند تمسخرآمیز بعضیها مواجه میشدیم.
دیدم از من کاری برنمیآید، دل من هم میجوشد، اصلا نمیتوانم صبر کنم. رفتم خدمت امام، با دغدغه کامل، چون احتمال قوی میدادم که امام بگوید نه. خواستم بروم اجازه بگیرم که بروم. گفتم من میروم جبهه. البته من فن جنگ بلد نبودم. سربازی نرفتم، آن روز یک گلوله زدن عادی را هم شاید من درست نمیتوانستم انجام بدهم. گفتم میروم خدمت امام، از امام درخواست میکنم که من را بفرستد آنجا.
بلکه با وجود خودم، با نفس خودم، یا سخنرانی خودم یک عدهای را بکشانم آنجا، یک کاری بکنیم. نمیدانستم هم چه کاری میخواهیم بکنیم. همیشه امام به ما میگفتند خودتان را حفظ کنید، مراقبت بکنید، چه بکنید. احتمال قوی میدادم که بروم، امام بگویند نه، که خب خطر است. مرگ، قطعی بود دیگر، یعنی مساله عادی نبود، جبهه میخواستیم برویم.
رفتم خدمت ایشان. قبلا به آقای حاج احمد آقا گفتم که من میخواهم از امام چنین درخواستی بکنم، من خواهش میکنم شما با امام قبلا صحبت کن، زمینه را آماده کن که امام نه نگوید.
رفتیم آنجا عدهای از فرماندههان نظامی هم بودند. مرحوم چمران هم بود. بعد که حرفهای همه تمام شد و میخواستند بروند، من به امام گفتم:
خواهش میکنم، اجازه بدهید من بروم اهواز یا دزفول، شاید یک کاری بکنیم.
بلافاصله گفتند که بله، شما بروید. به قدری من خوشحال شدم که بال درآوردم. مرحوم چمران نشسته بود آنجا؛ گفت:
آقا پس به من هم اجازه بدهید بروم.
ایشان گفت: شما هم بروید.
ما آمدیم بیرون معطلش نکردم، گفتم: آقای دکتر همین الان راه بیفتیم برویم.
گفت: پس تا بعد از ظهر صبر کن.
من آمدم منزل به محافظینم گفتم: خداحافظ شما، دیگر اینجا مساله محافظت نیست. من دارم میروم میدان جنگ. محافظت مال تهران است. میدان جنگ که دیگر محافظت ندارد.
با اینها خداحافظی کردم؛ منقلب شدند. بعضیهایشان گریه کردند. ناراحت شدند. بعد به من گفتند:
خیلی خب ما هم میآییم. به عنوان محافظ نمیآییم، میخواهیم بیاییم جبهه.
گفتم: بیایید.
عصری با مرحوم چمران راه افتادیم.
سر شب بود، اوایل شب رسیدیم اهواز. بنده رفتم توی متن قضایا. یعنی یک شب را من نگذراندم، همان شب اول که میرفتیم، یک گروه کوچکی درست شد که بروند آرپیجی و تفنگ بردارند، بروند داخل صفوف دشمن شبیخون بزنند. بنده نمیدانستم چکار میخواهم بکنم. چمران شد فرمانده این جمع؛ چون ایشان کار نظامی کرده بود میدانست. من به مرحوم چمران گفتم:
من هم بیایم؟
گفت: چه عیب دارد؟
لباس آوردند؛ برای بار اول لباس سربازی را آن روز پوشیدم، کلاشینکف را برداشتم با این جمع راه افتادیم. همان شب اول، ساعت حدود دوازده، رفتیم توی منطقه، منطقه تاریک و ظلمانی بود. تمام خوزستان شاید بشود گفت یا بخش اقل از خوزستان خاموشی بود. از همان شب اول شروع کردیم. شب اولی که وارد شدیم در این ستاد، لشکر 92 اهواز، یک حالت افسردگی وجود داشت. سه چهار شب گذشت، ما هر شب همین عملیات را میرفتیم.
مرتب هر شب با مرحوم چمران و یک عدهای از افرادی که ایشان با خودش آورده بود و بعضی از بچههایی که با من بودند، میرفتیم منطقه برای عملیات. بعد از سه چهار شب، یک روز دیدم یک سرهنگی آمد پیش من و یک نامهای داد، گفت: من خواهش میکنم به این نامه توجه کنید.
دیدم نوشته که: من از شما خواهش میکنم، شما که دارید شبها عملیات میروید، دست من را هم بگیرید من را هم ببرید.
من منقلب شدم. هنوز بیست روزی از جنگ نگذشته بود یک سرهنگی این جور تحت تاثیر قرار گرفته بود. از اینجا شروع شد و توی میدان جنگ و در پشت جنگ و توی اهواز و جاهای دیگر؛ خب علما هم دیدیم یواش یواش آمدند. حضور یک روحانی این قدر موثر است. هیچ عاملی نمیتواند این دلها را پر از شور و شوق بکند، به قدر یک روحانی.»
به نقل از کتاب «اسرار مکتوم» نوشته «محمدحسن محققی»
انتهای پیام/ 161