فتح خرمشهر و آبادان، اولین اهداف نظامی دشمن بعثی بود که یکی را محمره و دومی را عبادان نامیده بود، لذا تانکهایش مرز شلمچه را درنوردید و هر چه در مقابلشان بود، نابود کرد. به خانه های مردم مسلمان مناطق جنگی، چه فارس و چه عرب حمله برد و به قتل و غارت پرداختند. در خرمشهر، اموال مردم مسلمان را غنیمت جنگی پنداشته، اجناس گمرک خرمشهر را به یغما بردند. در اینجا بود که غیورمردان نیروهای مسلح و نیروهای مردمی به رهبری امام راحل به دفاع از مهین و انقلاب عزیزشان، برخاستند.
شهید سید علیاصغر صالحشریعتی در چنین شرایطی به اتفاق همرزمانش به دفاع از آبادان و خرمشهر پرداخت. وی از جمله شهدایی است که تا کنون در سطح کشور گمنام مانده، او همچون سردار بزرگ شهید جهانآرا، در خط مقدم جبهه، پادگان دژ خرمشهر، به مقابله با انبوه توپ و تانک دشمن بعثی پرداخت.
این شهید والامقام که همه دوستانش او را به نام «اصغر» میشناختند، بسیار متواضع بود و جثهای کوچک داشت، اما در مقابل، چنان روح بزرگ و ارادهای آهنین داشت که تا آخرین قطره خون، در مقابل دشمن مسلح به انواع سلاحهای سبک و سنگین و تجهیزات ابرقدرتها و قدرتهای بزرگ نظامی جهان، تانکهای روسی و هواپیماهای میراژ و سوپر اتاندارد فرانسوی و بمبهای شیمیایی آلمانی و ... ایستادگی کرد و یک بار دیگر ثابت کرد که سخن حق تعالی در قرآن مجید، حق است که با نیروی ایمان و عمل صالح میتوان سلاح کافران و مشرکان حتی ابرقدرتهای زمانه را بیاثر ساخت.
به مناسبت فرا رسیدن سالروز فتح خرمشهر به زندگینامه و خاطرات شهید سید علیاصغر صالحشریعتی اشارهای خواهیم داشت.
مهندس شهید سید علیاصغر صالحشریعتی، فرزند حضرت آیتالله سید میرزاحسن صالح شریعتی مشهور به صالحی مدرس از اساتید برجسته حوزه علمیه مشهد در اول فروردین 1338 و در نیمه ماه رمضان و همزمان با ولادت امام مجتبی (ع) در مشهد زاده شد.
در پنج سالگی به دبستان رفت در سال 1353-1352 و در حالی که 15 سال بیشتر نداشت در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در مراکز تحصیلی عالیه و معتبری همچون دانشگاه صنعتی شریف، دانشکده فنی دانشگاه تهران، دانشگاه شیراز و دانشکده نفت آبادان قبول شد، اما دانشکده نفت آبادان را برای آینده تحصیلی خود برگزید و در 19 سالگی مهندسی نفت را به پایان رساند.
او در فعالیتهای سیاسی و انقلابی ضد رژیم طاغوت شرکت جست و توسط رژیم دستگیر و زندان شد. با پیروزی انقلاب اسلامی معاون سیاسی فرماندار آبادان، دادستان ارتش در خرمشهر و کادر عقیدتی سیاسی پادگان دژ شد.
با شروع جنگ تحمیلی از فرماندهان مقاومت در جبهه آبادان و خرمشهر شد و دوستان و همرزمانش او را چونان شهید جهانآرا میشناسند.
شهید جاویدالاثر صالحیشریعتی یکی از فرماندهان مقاومت 34 روزه و به روایتی 45 روزه خرمشهر است که از سوم آبان ماه 1359 و در آخرین روزهای مقاومت و ایستادگی خرمشهر دیگر کسی او را ندید و بیخبری تنها خبر از او بود...
خاطرات شهید صالحشریعتی
هر بار که اصغر به آبادان میآمد از فرماندار، چیزی میخواست. اوائل فقط ماشین (خودرو) میخواست. همیشه شوخ بود، اما این بار خیلی جدی و زورگو شده بود. میگفت که شما اینجا در ستاد (هماهنگی فرمانداری) در آبادان در ناز و نعمت! (البته زیر بمب و خمپاره) نشستهاید و نمیدانید در خرمشهر چه خبر است و توپ و تانک دشمن چه میکند، قتل عام راه انداختهاند.
فراموش نمیکنم که آخرین خودرو زیر پای فرماندار، یک لندرور از کار افتاده بود. به زور راه میرفت. اصغر باز هم آمد و گفت ماشین میخواهم. ماشینت را بده! به شوخی به او گفتم که اصغر تو فقط ماشین فرماندار را میپسندی؟ دیگر برای فرماندار ماشینی نمانده. این ماشین از کار افتاده، به درد جنگ نمیخورد. جنگ، یک ماشین تند رو مثل ماشینهای قبلی، بلیزر یا تویوتا میخواهد. در ضمن، فرماندار، مکرر باید در جلسات اتاق جنگ شرکت کرده، به سرکشی جبهههای آبادان و خرمشهر برود، پس یک خودرو لازم دارد. اما او کوتاه نمیآمد و اصرار میکرد و عجله هم داشت! که ماشین فرماندار آبادان را به جبهه خرمشهر، پادگان دژ ارتش ببرد.
با اعضای ستاد، شور و مشورت کردم که چه کنم. اعضای ستاد به نفع او رأی دادند. جعفری، شهردار وقت آبادان گفت که من یک وانت از شهرداری به شما میدهم، شما این لندرور را به او بده. من هم قبول کردم.
فریور باتمانقلیچ
تأمین اسلحه مدافعین خرمشهر از مرکز
یک بار اصغر آمد و گفت من اسلحه می خواهم، زود، تند، سریع هم میخواهم. همه خندیدیم که او از پادگان دژ خرمشهر آمده، از فرماندار آبادان، اسلحه میخواهد! فرماندار اسلحهاش کجا بود؟ اینجا که قورخانه (اسلحهخانه) نیست، اما او اصرار کرد. او میدانست که خوب جایی را نشانه گرفته است. قبلاً نشانه گرفته بود و به هدف زده بود. اصلاً او در این مدت کوتاه جنگ، به هدف زدن را در پادگان دژ، خوب تمرین کرده و خوب یاد گرفته بود. او میدانست که این ستاد نیست که خواستههای او را تأمین میکند، بلکه این شورا به معنای قرآنی است که دعاهای او را مستجاب میکند.
با اعضای ستاد به شور و مشورت پرداختیم. پس از کلی شور و مشورت، قرار بر این شد که یک نفر به همراه اصغر به تهران برود. سپاه آبادان اسلحه و مهمات به اندازه نیروهای خودش داشت. ژاندارمری هم همین طور، پس باید به مقامات تهران، خصوصاً سپاه مرکز متوسل میشدیم.
به شهید صالحی گفتم زمانی که ما میخواستیم سپاه آبادان را تأسیس کنیم من به تهران رفتم و از سپاه مرکز، حکم تأسیس سپاه را گرفتم. حالا هم باید اول به آنجا مراجعه کنیم، اما من فرماندارم و در این شرایط نمیتوانم شهر را ترک کنم، زیرا تأثیر منفی در روحیه رزمندگان میگذارد.
دیگران گفتند که در تهران کسی ما را نمیشناسد. پس باید خودت به همراه اصغر بروی و زود برگردی. برای رفتن باید اول سوخت کافی برمیداشتیم، زیرا در بین راه با مشکل سوخت روبرو میشدیم، با شیریپور، مسئول ستاد تأمین سوخت جبهه و جنگ و مردم تماس گرفتیم و سوخت لازم را تأمین کردیم. با وانتی که در اختیار داشتم به سمت تهران به راه افتادیم.
در تهران، تعداد زیادی اسلحه و مقدار فراوانی مهمات گرفتیم و به منزل مادر خانمم رفتیم و وانت را در زمین نساختهای که در کنار منزلش بود پارک کردیم. و بعد از کمی استراحت به سمت آبادان راه افتادیم.
فریور باتمانقلیچ
فعالیتهای روشنگرانه شهید صالحشریعتی
فعالیتهای دوران دانشجویی ما، قبل از انقلاب، همراه با خودسازیهایی بود که سید اصغر عاملش بود. او عضوی فعال در بخش تبلیغات انجمن بود. بر پایی نمایشگاههای کتاب در دانشکده به همت او صورت میگرفت. سال 1355 برای تهیه کتاب با هم به تهران آمدیم. 90 ـ 80 کارتن کتاب از سرای کتاب و چاپخانههاى ناصر خسرو تهیه کردیم، تحلیل او این بود که خرید از چاپخانه برای ما ارزانتر تمام میشود. کتابها عمدتاً از دکتر شریعتی، شهید مطهری و کتابهای اقتصادی شهید صدر بود. او همان روز بخشی از کتابها را با قطار به خرمشهر برد. بخش دوم را من بعد از دیداری که با خانواده داشتم به نمایشگاه دایر در دانشکده رساندم. در سفر دیگری که باز هم به تهران آمدیم، تعداد زیادی حدود 8 ـ 7 هزار نوار کاست سخنرانیهای مرحوم شریعتی و شهید مطهری و دیگر شخصیتها و مراسم برپا شده در انجمن اسلامی های دانشگاه های داخل و خارج کشور را تهیه کردیم و به آبادان بردیم. سال 1356 بود که توزیع اعلامیه و پیامها و سخنرانیهای حضرت امام (ره) را با هم در انجمن اسلامی آغاز کردیم. اعلامیهها را از آیتالله جمی (ره) امام جمعه فقید آبادان میگرفتیم و تکثیر و توزیع میکردیم، سید اصغر از بچههای چابک و زرنگ انجمن در این کارها بود.
رکنالدین جوادی
همراهی با شهیدان جهانآرا و موسوی
بعد از ماجراهای 19 دی در قم و قیام مردم تبریز در 29 بهمن، مبارزات و فعالیتهای انقلاب در آبادان هم سرعت گرفت. در برگزاری راهپیمایی و تظاهرات و پخش اعلامیه ها، سید اصغر پای ثابت و مشوق بقیه بود. غروب ها به خرمشهر می رفتیم و بعد از هماهنگی با بچه های فعال آنجا از جمله شهیدان جهان آرا و رضا موسوی در جای جای خرمشهر، فریاد الله اکبر و شعارهای ضد حکومت سر می دادیم.
اواخر در تجمعات مردمی شرکت می کردیم. با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) شکل فعالیتهای انجمن هم تعییر کرد. همزمان گذراندن دوره کارآموزی در پالایشگاه ابادان، اغلب نیروهای انجمن وارد کار اجرایی و کمک در انجام امور شهر شدند. سید اصغر هم در روغنسازی پالایشگاه بود و هم در فرمانداری مسئولیت بر عهده داشت، من؛ هم در واحد کتکراکر مشغول شدم و هم عضو شورای انقلاب و مسئول کمیته ها بودم.
رکنالدین جوادی
غم شهید صالحشریعتی از فراق یارانش
سال 1358سید اصغر صالح شریعتی فارغ التحصل شد و لیسانس گرفت. خدمت سربازیاش که به عنوان افسر وظیفه در پادگان دژ بود، مصادف با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شد.
سید اصغر؛ شد مسئول عقیدتی سیاسی پادگان ژاندارمری خرمشهر، ستوان دوم وظیفه بود. با شروع جنگ، ارتباط و فعالیت های بچه های انجمن وارد مرحله جدیدی شد. دشمن، خیلی سریع به کشور نفوذ کرد. بخش هایی از خرمشهر، محاصره و سپس اشغال شد. ما از آبادان با امکانات محدودی که داشتیم، هر روز نیروها را تجهیز می کردیم تا مقابل نفوذ دشمن در خرمشهر ایستادگی کنند. صبح، نیروها می رفتند و غروب با تعدادی مجروح و شهید بر می گشتند. طی آن روزها هر بار که سید اصغر را می دیدم خسته و نا آرام بود. هر روز غم ازدست دادن نیرویی را داشت. ورد زبانش بود که: «امروز سرهنگ فلانی شهید شد. امروز سرباز فلانی شهید شد. امروز در اوج حمله مهماتمان تمام شد. امروز عراقیها تا فلان جا پیشروی کردند...»
رکنالدین جوادی
اتمام حجت
یکی دو روز قبل از سقوط خرمشهر، وقتی آمد آبادان، عصبانی و ناراحت بود که: «شما توی آبادان راحت نشستید، جای امن دارید آن هم در وضعیتی که آبادان دائم زیر آتش دشمن بود، بیایید ببینید خرمشهر چه خبر است. اوضاع خیلی خراب است. باید کاری کنیم.» از او خواستیم آبادان بماند تا ببینیم چه کار باید کنیم. قبول نکرد.
گفت: «فقط آمدم با شما اتمام حجت کنم. شاید دیگر همدیگر را نبینیم . این جملهاش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. همینطور هم شد. بعد از آن دیدار، دیگر او را در آبادان ندیدم. پشت سرش هرچه نیرو داشتیم برای کمک به خرمشهر فرستادیم. ساعت یک و نیم شب هم برای سرکشی به مقر محمد جهانآرا رفتیم تا خبری هم از سید اصغر بگیریم. همان وقت بود که پادگان داشت سقوط می کرد و نیروها می خواستند عقب نشینی کنند. نیروها گفتند سید اصغر را دیده اند که در حال جمع کردن نیروهاست. رفتم سراغش، دیدم برای حفظ روحیه نیروهایش سخنرانی می کند. پشت خاکریز می رود، شلیک می کند. با بی سیم خبر می دهد و خبر می گیرد. آرام و قرار نداشت. عراقی ها خیلی نزدیک بودند. در فاصله 800 ـ 700 متری پادگان بودند. به زور آوردمش لب شط، تا کمی تجدید قوا کند. روی پا بند نبود. چند دقیقه نشست. ناگهان بلند شد و با عجله رفت. تحمل ماندن نداشت.
ما ساعت 4 صبح برگشتیم آبادان تا تجهیز نیرو کنیم. وسط روز بود که می خواستیم برویم خرمشهر ولی نیروها نگذاشتند از پل رد شویم. عراقی ها بر پل مسلط شده بودند. همانجا سراغ سید اصغر را گرفتم. گفتند مانده تا نیروهای باقی مانده را تخلیه کند. شهر سقوط کرد. تعدادی از نیروها از داخل آب، شناکنان خودشان را رساندند. آنها گفتند که دیگر کسی در شهر زنده نمانده.
رزمندهها و مدافعان شهر، یا شهید شدهاند، یا زخمی. ما از فاصله 200 متری می دیدیم که عراقی ها داخل شهرند. ناباورانه می دیدیم دارند سنگر میسازند. میدیدیم به زخمیها تیر خلاص میزنند. کسانی گفتند که سید را دیدهاند که داشته مقاومت میکرده. یکی میگفت که فقط ترکش خورده. دیگری خبر داد که تیر خورده. آن یکی گفت که اسیر شده. آخری هم گفت که شهید شده. نقل قولها ضد و نقیض بود. دلهره و بیخبری و اندوه از دست دادن شهر هم بیداد می کرد. فردای آن روز تلخ، عدهای داوطلب شدند تا بروند و خبر بیاورند. حداقل زخمی ها را بیاورند. آنها رفتند، اما هیچ ردی از سید علی اصغر صالح شریعتی نیاوردند؛ هیچ نشانی از آن جوان پرشور و انقلابى نياوردند.
رکنالدین جوادی
راهاندازی توپخانه صحرایی
به خاطر دارم که بارها خودروی او که به اتفاق چند سرباز برای شناسایی مواضع عراق رفته بود، مورد اصابت گلوله های تانک عراق گرفت. حتی یک بار صورتش در اثر اصابت ترکش گلوله تانک و نیز شیشههای خودروی او که یک لندرور بود، مجروح شده بود. شهید صالحشریعتی با استفاده از خودروهایی نظیر جیپ، توپ بدون عقب نشینی ضد تانک 106 میلیمتری روی آن نصب می کرد. او آتش مستقیم و در اندک مدتی بعد غیر مستقیم به اصطلاح تیر کشیده و به صورت توپخانه صحرایی را در جبهه آبادان و خرمشهر برقرار کرد که مدت زیادی پیشروی عراق را کند کرد و تلفات و خسارات زیادی به عراق وارد کرد. پس از چند روز نبرد- که خودرو مزبور مورد اصابت دشمن قرار گرفت- با یک خودروی دیگر و افراد جدید، همان توپ را مجدداً مورد استفاده قرار داد. شهید شریعتی در این وضعیت، چندین روز در محل نبرد میماند و امکان آمدن به شهر و تجدید قوا نداشت.
حسین بیرجانیان
عکس شهدا را بگیر
آخرین بار که شهید صالحشریعتی را ملاقات کردم، زمانی بود که به خرمشهر میرفت. به او گفتم که این، رسم جوانمردی نیست، باید من هم با شما بیایم. گفت که به چه زبانی بگویم که شما باید اینجا بمانید و من باید در پادگان دژ باشم. اگر میخواهی کاری بکنی برو عکس از شهدا بگیر. هر چند که اصغر را دیگر ندیدم ولی آن عکسها بعداً بسیار مفید واقع شد.
محمود یاور احمدی
در خرمشهر جنگ تن به تن شده بود
آخرین بار شهید شریعتی را در روز قبل از سقوط خرمشهر، سوم آبان در خیابان نوفل لوشاتو، این طرف خرمشهر دیدم که سه تا از بچههای دزفول، همراهش بودند. شب گفت که من به خرمشهر میروم؛ گفتم که نرو، وضع آنجا خیلی خراب است. شب برای دیدن ما به فرمانداری آبادان آمد؛ به سید اصغر گفتم آنجا دیگر جنگ تن به تن و کوچه به کوچه و رو در رو با عراقی ها شده، نرو.
وقتی کوی شاه عباس سقوط کرد، ما درگیر شدیم و در خیابان آرش چند تا از بچه ها شهید شدند و ما خرمشهر را ترک کردیم؛ یعنی دیگر آخرین خانه ها را هم عراقی ها اشغال کرده بودند. ما هیچ وسیلهای هم نداشتیم.
بعد از 45 روز جنگ که صاحب اسلحه مدرن شده بودیم، ژـ3 با تعداد محدودی فشنگ داشتیم که به سمت جاده آبادان خرمشهر آمدیم و یک کیلومتری خرمشهر مستقر شدیم و آنجا مقر ما شد. داخل شهر را می توانستیم ببینیم. همان روز شهید سید اصغر گفت من می روم بچه ها را جمع کنم، چون چند تا از آنها نبودند. گفتم، خطر دارد، نرو؛ خیلی اصرار کردم، اما رفت. بچه های دزفول را که دیدم سراغش را گرفتم، اما آنها از او خبر نداشتند. به آنها هم گفته بود میرود دنبال نیروهایی که از آنها خبری نیست.
جعفر مدنیزادگان
آخرین روزها
درجه شهید بزرگوار شریعتی، ستوان بود و در عقیدتی سیاسی گردان دژ، انجام وظیفه میکرد. جنگ که شروع شد، همه نیروهای گردان، اعم از پیاده، ستادی، موتوری، عقیدتی و حفاظت، همگی سلاح به دست گرفتند و به نبرد با مزدوران عراقی پرداختند.
شهید شریعتی به اتفاق دانشجوی دانشکده افسری، فریبرز اسدی با یک قبضه 106 که روی جیپ مستقر بود، به شکار تانکهای بعثی رفتند.
آنها از پلیس راه تا جنوب گمرک و راه آهن جلو پیشروی بعثی ها را سد کردند. در هر گروه چند قبضه آرپیجی 7 وجود داشت و نفراتی که در یک گروه بودند از 50 تا 80 نفر بودند. پرسنل دژ، شامل دانشجویان، هوانیروز، تکاوران نیروی دریایی، شهربانی، ژاندارمری، دژبان سپاه و بسیج و مردم عادی بودند و همگی با هم می جنگیدند.
آب و غذا مخصوصا مهمات دیر به دست ما می رسید. از طرفی ستون پنجم و گروهک موسوم به خلق عرب، داخل ما نفوذ کرده بودند و در بین راه با اسلحه، رزمندگان ما را از پشت سر هدف قرار می دادند. به همین دلیل، من شهید شریعتی را صدا کردم و گفتم نیازی نیست شما بجنگید، فقط 50 نفر را که می شناسید، سازمان بدهید و مسئول آوردن مهمات باشید تا به دست منافقین و ستون پنجم نیفتد.
شهید صالحشریعتی قبول کرد و با گروهبان شهید اسفندیاری یک گروه 60 نفره را سازماندهی کردند و با عباسی و فرماندار مسئول رساندن مهمات به رزمندگان شدند.
در این حال شهید صالحشریعتی هر زمان وقت پیدا می کرد، سریع یک آرپیجی 7 بر میداشت و با چند نفر از دانشجویان افسری یا سربازان پادگان دژ به شکار تانکها می رفتند. اگر با هم فرصتی دست می داد شهدا و مجروحین را تخلیه می کرد.
وقتی معاون گروهان دوم، یعنی ستوان انصاریان شهید شد، من ستوان شریعتی را به جای او فرستادم که خیلی عالی یگان را جمع و جور کرد. بعداً به من اطلاع دادند که تانک های دشمن از غرب پادگان وارد شده اند. شهید شریعتی چند نفری را آماده کرد و سریع به کمک سرگرد شهید مصطفی کبریائی رفتند و تانک های دشمن را از غرب پادگان بیرون راندند.
به یکباره اطلاع دادند که بعثی ها از شمال پادگان در حال وارد شدن هستند. شهید شریعتی با گروهبان محمدرضا و علیرضا سوخانلو که دو برادر بودند 15 نفر را جمع کردند و سریع به کمک رزمندگانی که در شمال پادگان با بعثی ها درگیر بودند رفتند.
اکثر افرادی که با او بودند، به شهادت رسیدند، یا مجروح شدند و تعدادی نیز جاویدالاثر شدند.
ستوان دوم بهمنی، مقاومت خوبی کرد. او دو نفر درجهدار و سه سرباز در اختیار داشت و تقاضا کرد که چند نفر دیگر از نیروهای دژ را به همراه چند قبضه آرپیجی 7 به او بدهیم، تا از روی ساختمان پلیس راه تانک های دشمن را منهدم کنیم.
من قصد داشتم گروهبان دشتی و چند نفر از دانشجو را به کمک او بفرستم که یک مرتبه شهید صالحشریعتی که مهمات آورده بود، از من سؤال کرد که کدام گروه، مهمات ندارد؟ با مطلع شدن از درخواست ستوان دوم شهید بهمنی مبنی بر درخواست کمک، بلافاصله از من کسب اجازه کرد و گفت اجازه بدهید تا من، چند نفر از سربازان پادگان دژ را به پلیس راه برسانم.
به سرعت نیز همین کار را انجام داد. 10 یا 15 نفر را جمع کرد و سریع به پلیس راه رفت. بیش از 16 ساعت همین 15 نفر جلوی پیشروی تانکهای ارتش عراق را در پلیس راه سد کردند.
شهید شریعتی، یک لحظه آرام و قرار نداشت. هر جا که نیاز بود، داوطلبانه می رفت. من هرگز او و 17 نفر از افسران و 600 نفر پرسنل وظیفه و درجهدار گردان دژ را فراموش نمی کنم.
علی قمری
سید علیاصغر صالحشریعتی امید آینده ایران است
او در نهایت مردانگی جنگید. شهید روح بزرگی داشت. احاطه روحی بر بعضی از افسران ارشد نظامی داشت و این در ادای احترام آنها به سید علی اصغر به وضوح دیده میشد. در یادداشتهای شهید بهشتی آمده بود که «سید علیاصغر صالحشریعتی امید آینده ایران است». ما برای شناسایی منطقهای که به ما اطلاع داده بودن که دشمن تانکهای خود را رها کرده عقبنشینی کرده با شهید صالح عازم شدیم. که بعد از طی مسافتی خودرو ما توسط نیروهای عراقی مورد اصابت قرار گرفت. وقتی به خودم آمدم دیدم غرق خون هستم. خودم را از ماشین پایین انداختم.
متوجه شدم که دیگرکسی نمیتواند به کمک ما بیاید. روبهقبله دراز کشیدم و شهادتین را گفتم. عراقیها هم نزدیک و نزدیکتر میشدند. یکلحظه سید علیاصغر آمد و من را بلند کرد تا به عقب ببرد که عراقیها با رگبار گلوله ما را هدف قراردادند و من به زمین خوردم. او از من جدا نشد و به سمت نیروهای خودی در حال دویدن بود و با یک ژ-3 قنداق تاشو من را پشتیبانی میکرد. بعد از مدتی بهصورت سینهخیز آمد و دستم را گرفت و من را کشید و برد پشت یک خاکریز و سرم را بر روی زانویش گذاشت و با من نجوایی کرد. بعد از آن دیگر من متوجه نشدم که چه شد و از آن روز تاکنون از سید علیاصغر هم خبری نداریم.
رضا اصغرزاده
انتهای پیام/