به گزارش دفاع پرس از مشهد، سردار سرلشکر شهید محمدمهدی خادمالشریعه در خرداد 1337 در شهرستان سرخس دیده به جهان گشود.
دوران کودکی را در کانون پر مهر خانواده سپری نمود. پدر به واسطه علاقه به امام هشتم مشهد مقدس را برای سکونت برگزید.
محمدمهدى دورههای ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند و وارد دبیرستان علوی شد. دبیرستان علوی به واسطه فعالیتهای سیاسی تعطیل شد و وی وارد دبیرستان ابوسعید شد.
در این دوران در قیام و مبارزه با رژیم ستمشاهی شرکت جست و بارها نقشههای ساواک را برای دستگیری خود خنثی کرد.
پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه پاسداران شد. روحیه تشکیلاتی، برخورد خوب و رفتار متین باعث شد مسؤلیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او محول نمایند. در طول مسؤلیت های خطیر با ارباب رجوع بهترین برخوردها را داشت.
دوره فشرده خلبانی را در سعدآباد تهران گذراند. سپس عازم جبهههای جنوب شد. طرح ساماندهی نیروهای خراسانی را داد و با تشکیل تیپ 21 امام رضا (ع) اولین فرمانده این تیپ شد.
در زمانی که تصدی فرماندهی تیپ 21 امام رضا (ع)، را بر عهده داشت ماموریت بزرگی را به انجام رساند. در چزابه چنان حماسهای آفرید که امام خمینی (ره) فرمودند: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود.» و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پر توان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.
شهید خادمالشریعه پس از رشادتهای فراوان در عملیات بیتالمقدس و در جریان آزادسازی خرمشهر نقش بسزایی داشت. فتح خرمشهر برای محمدمهدی فتحالفتوح بود که در سپیده دم 31 اردیبهشت ستاره عمرش همچون هلالی ناتمام به خسوف گرائید.
شهید محمدمهدی خادمالشریعه که در روز جمعه متولد شده بود، در روز جمعه 31 اردیبهشت 1361، در سالروز مبعث رسول مکرم اسلام (ص) بر اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه حسینیه به شهادت رسید و در روز جمعه که مصادف بود با روز پاسدار پیکر مطهرش در ایوان طلای صحن مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.
خاطرات
درخواست دعا
سال 1357 بود، هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود و من به اتفاق مادرش به مکه مکرمه مشرف شده بودیم. محمدمهدی از مشهد برایمان نامه نوشت که این نامه در عربستان به دستمان رسید. مضمون نامه پس از احوالپرسی معمولی حاوی دو نکته بود: اول اینکه پیشگویی کرده بود که انقلاب به زودی پیروز خواهد شد.
دوم اینکه در همین نامه از من و مادرش درخواست کرده بود برای تحقق آرزوی بزرگش در کنار خانه خدا برایش دعا کنیم. بعد از شهادت محمدمهدی یک روز، نامههای شهید را مرور میکردم وقتی به این نامه رسیدم به آرزوی بزرگش پی بردم. ضمن اینکه پیشگویی او عیناً محقق شد. هم انقلاب اسلامی بعد از چند ماه به پیروزی رسید و هم مراسم برائت از مشرکین توسط حجاج ایرانی در مکه برپا شد.
راه این افراد از خط انقلاب جدا شده است
مثل هر جوانی دیگری، با تعدادی از دوستانش عکس یادگاری گرفته بود که همه آنها را در آلبوم خودش نگهداری میکرد. پس از پیروزی انقلاب حوادثی رخ داد که راه بعضی از دوستانش از انقلاب و امام جدا شدند.
محمدمهدی به ارشاد آنان علاقه داشت و برای همین هم تلاش میکرد ولی موفق نشد. پس از ناامیدی از ارشاد آنان، یک روز سراغ آلبوم عکسها رفت و عکسهایی را که با آنها داشت همه را پاره کرد. وقتی علت این کارش را جویا شدیم، در جواب گفت: «راه این افراد از خط انقلاب جدا شده است، دیگر نمیخواهم با اینگونه افراد عکسی داشته باشم.»
آینده
بار آخری که به مشهد آمده بود با همیشه خیلی فرق داشت. گویی شهادت زودهنگام به او الهام شده بود. از رفتار او معلوم بود آینده را پیشبینی میکند. تمام وسایل اتاقش را یادداشت کرد. آنچه متعلق به سپاه بود با برچسب مخصوصی مشخص کرد. حتی لباسهایی را که از سپاه گرفته بود در کیسهای قرار داد و سفارش کرد همه آنها را به سپاه برگردانیم.
اولین فرمانده
اگر چه تا پیش از فتح بستان، حضور سپاه خراسان در مناطق جنگی چشمگیر بود اما شکل منظم و سازمان یافته نداشت. همزمان با فتح بستان، مسئولین سپاه خراسان تصمیم گرفتند یگانهای پراکنده سپاه خراسان را در قالب یک تیپ رزمی سازماندهی کنند.
این تصمیم، به شکلگیری تیپ 21 امام رضا (ع) منجر شد و خادمالشریعه به عنوان اولین فرمانده تیپ منصوب و مشغول به کار شد. نخستین مأموریتی که به تیپ 21 امام رضا (ع) ابلاغ شد پدافند بخشی از شهر آزاد شده بستان بود که خادمالشریعه با همراهی نیروهای تحت امرش اولین گام مأموریت خود را با صلابت برداشت و تهاجم سنگن ارتش عراق در چزابه را در هم کوبید. زمانی به اهمیت کار خادمالشریعه پی بردیم که متوجه شدیم صدام در منطقه حضور داشته و خودش مستقیما هدایت نیروها را بر عهده داشته است.
تیپ 21 امام رضا (ع) در آن عملیات به نحو تحسین برانگیزی درخشید و حماسه چزابه را از حود به یادگار گذاشت.
رویای صادقه
شب شهادت محمدمهدی، خواب ديدم محمدمهدی در خانه در رختخواب دراز کشیده و در حال استراحت است. کنارش نشستم، صدایش زدم ولی جواب نشنیدم دست بر سرش کشیدم و او را نوازش کردم. باز هم جوابی نشنیدم. در همان عالم خواب، پسر دیگرم (محمدتقی) آمد کنار و به من گفت: «بگذارید بخوابد. خسته است.»
پس از بیداری به فکر تعبیر خوابم بودم که خبر شهادت محمدمهدی را به من دادند.
آرزویی برای نحوه شهادت
یک روز شهید خادمالشریعه را دیدم. به او گفتم: دوست داری چگونه شهید بشوی؟ این شهید والامقام یک خندة ملیحی هم همیشه بر لب داشت و با همان تبسم همیشگی در پاسخ سوال من گفت که من میخواهم با همان قیافهای که هستم طوری شهید بشوم که چهرهام به هم نخورد. یک مقدار این مسئله برای آدم باور نکردنی است که آدم بخواهد با همان قیافه و همان چهره شهید بشود. من بعد از شهادت شهید خادمالشریعه بر پیکر مطهر او حاضر شدم. وقتی چهرهاش را دیدم متوجه شدم که چهره همان چهره قبل از شهادت است و او فقط از پشت سر ترکش خورده است که خون سرازیر شده بود. همان موقع، به یاد سؤالی افتادم که از شهید خادمالشریعه کرده بودم. او همان چیزی را که در زمان حیات از خدا خواسته بود خداوند به او مرحمت کرده بود.
همنشینی با عرفا
در مدتی که شهید مهدی خادمالشریعه فرمانده بود، عارف وارسته میرزا جوادآقا تهرانی دو مرتبه به منطقه آمد. او علاقه خاصی به شهید مهدی داشت و اکثر اوقات در سنگر آقا مهدی بود. میرزا جوادآقا تهرانی انسان خیلی آرام و کم حرفی بود ولی زمانی که به سنگر آقا مهدی میرفت مدت طولانی را صرف صحبت با او میکرد.
تواضع و فروتني
من در کنار فرماندهی گردان، به عنوان مسئول محور تیپ امام رضا (ع) نیز انجام وظیفه می کردم. در منطقه ای که گردان ما مستقر بود، وضعیت سنگر ما رزمندگانی که در منطقه حضور داشتند، خیلی خوب نبود. من با شهید خادمالشریعه با بیسیم تماس گرفتم و گفتم که ما در خصوص محل استقرار نیروها مقداری مشکل داریم و به وسایل سنگرسازی نیازمندیم. در عین حالی که من میدانستم که شهید مهدی خودش تحت فشار است و مشکل دارد و اینطور نیست که آنجا امکانات باشد، مشکل را با او در میان گذاشتم. شهید گفت من ترتیب کار را میدهم، ولی خبری نشد. زمانش را نمیدانم ولی باز من مجدداً تماس گرفتم.
به هر حال شب شد و شهید خادمالشریعه امکانات درخواستی را نفرستاد و ما هم نتوانستیم هیچ اقدامی انجام دهیم. ساعت حدود 11 شب بود، متوجه صدای ماشین شدم. معمولاً منطقهای که ما مستقر بودیم عبور و مرور ماشین خیلی سخت بود، چون به هیچ عنوان نمیشد با چراغ روشن حرکت کرد. موضع ما یک طوری بود که مقداری نسبت به دشمن جلوتر رفته بودیم و یک فاصلهای بین ما و دشمن بود. و از یک طرف هم زیر آتش بودیم. خیلی منطقة حساسی بود.
با شنیدن صدای ماشین، از سنگر بیرون آمدم، گفتم ببینم این وقت شب چه کسی آمده؟ راننده ماشین را نگه داشت وقتی به ماشین نگاه کردم متوجه شهید خادمالشریعه و راننده ماشین شدم. بعد از پیاده شدن حال و احوال کردیم و پرسیدم این وقت شب اینجا چه میکنید؟ برای چه کاری آمدید؟ مگر مطلبی یا مسئله ای است؟ شهید خادمالشریعه گفت برایتان تراورز آوردم. گفتم خیلی خوب. حالا که دیر وقت است بگذارید صبح خالی کنیم. گفت نه، الان خالی کنیم تا ماشین برگردد. من قبول کردم. به او گفتم من میروم تا برای خالی کردن تراورزها چند نفر از بچهها را صدا بزنم. شهید خادمالشریعه گفت نه، کسی را صدا نزن. بچهها خسته هستند. بالاخره از صبح زیر آتش بودهاند و به هر حال آن هم که نگهبان است، خوابیده تا دو ساعت دیگر بلند شود تا به سر پستش برود. شما کسی را صدا نزن. من تا به خودم آمدم دیدم خودش بالای ماشین رفته و در حالی خالی کردن تراورزها است.
انتهای پیام/