رزمنده دفاع مقدس:

برادرم شب آزادی خرمشهر شهید شد/ طعنه‌هایی که بعضی مواقع به ما می‌زنند خارج از حد تصور است

منصور قطبی‌زاده گفت: سوم خردادماه در گیرودار عملیات، اصغر غلامی بعد از کلی جستجو، من که آن موقع در اطراف پاسگاه حمید مستقر بودم را به مقر برد. دم صبح بود که به مقر رسیدیم شهید غلامی به من گفت می‌خواهم خبر بدی بدهم. من گفتم داداش شهید شده؟ شهید غلامی هم خیلی آرام گفت بله.
کد خبر: ۲۴۱۲۸۵
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۰ - 29May 2017
برادرم شب آزادسازی خرمشهر شهید شد/ طعنه‌هایی که بعضی مواقع به ما می‌زنند خارج از حد تصور استبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پس از گذشت سه دهه از آزادسازی خرمشهر، هنوز در گوشه و کنار خوزستان رزمندگانی که در عملیات بیت‌المقدس حضور داشتند، خاطرات خود را مرور می‌کنند. با یکی از این رزمندگان به گفت‌وگو نشستیم؛ او و برادرش در عملیات بیت‌المقدس تخریب‌چی بودند. منصور آزادی خرمشهر را دید و طاهر در شب سوم خرداد در نزدیکی خرمشهر روی مین رفت و شهید شد.
 
منصور قطبی‌زاده روایت به جبهه رفتن خود را اینگونه تعریف کرد: ساکن اهواز بودیم و 15 سال داشتم. آن موقع یک سال نشده بود که جنگ شروع شده بود. یعنی همان حول و حوش سال 60 بعد از عملیات آزادسازی شوش برادرم طاهر از جبهه به خانه آمد؛ من متولد سال 44 هستم و طاهر متولد 39 بود. بعد از این بود که شور و هیجان جبهه به سرم زد و از طاهر خواستم که من را همراه خودش به جبهه ببرد.

طاهر بسیجی بود و آن موقع یعنی همان سال 60 با گروه شهید چمران کار می‌کرد، کار آنها تخریب و انفجارات و خنثی‌سازی مین بود. برادرم آن موقع به من می‌گفت که خیلی جوان هستی و به تو اجازه نمی‌دهند که به جبهه بروی. پدرم هم حرف طاهر را زد و گفت با وجود برادرت نیازی به رفتن تو نیست.
 
با هر ضرب و زوری که بود پدرم علی‌رغم میل باطنی خود به من اجازه داد که همراه برادرم بروم، برادرم آن موقع با گروه شهید چمران در شوش فعالیت می‌کرد و من هم به صورت خودجوش و افتخاری همراه برادرم به شوش رفتم. شهید اصغر غلامی یکی از مسئولان گروه شهید چمران بود که به من گفته بود خیلی بچه و کم سن و سال هستم و برادرم طاهر نیز به او گفته بود مجبور شده من را همراه خودش ببرد.

حدود یک هفته همراه برادرم و گروه شهید چمران در منطقه شوش آموزش خنثی‌سازی مین دیدم. آنها مین‌ها را خنثی و منطقه را پاکسازی می‌کردند و من هم مثل یک کارگر دنبال آنها مین‌های خنثی شده را جمع می‌کردم. شیرینی کار را که چشیدم به برادرم گفتم که می‌خواهم در گروه شهید چمران ماندگار شوم که برادرم به من گفت این کار بسیار خطرناک است و ما گاهی بیرون از مرزها مجبور هستیم خنثی‌سازی و پاکسازی کنیم. بالاخره یک هفته گذشت و کنار برادرم خنثی‌سازی مین را کاملا یاد گرفتم و بعد به اهواز برگشتیم و برادرم من را در خانه گذاشت و خودش رفت اما شور و هیجان من دو برابر شده بود.

دیگر نمی‌توانستم در خانه بمانم. از پدرم خواستم که به من اجازه بدهد که به جبهه بروم اما پدرم دائم می‌گفت که سن و سال من اقتضای رفتن به جبهه نمی‌کند و در آخر با اصرارهای زیاد من پدرم به من گفت به شرطی که مسجد به من اجازه دهد، او نیز به من اجازه رفتن به جبهه را خواهد داد.

بعد از این بود که به پایگاه بسیج کوت‌عبدالله رفتم. سیدهاشم مسئول این پایگاه بود و در پاسخ به درخواست اعزام من گفته بود که خیلی بچه هستم. وقتی هیچ نتیجه‌ای ندیدم در برگه کپی شناسنامه‌ام سنم را 2 سال بالاتر بردم اما باز هم از من رضایت پدر خواستند. چهار روز مثل آدم‌های عاشق امروزی اعتصاب آب و غذا کردم. با گریه و به هر ضرب و زوری پدرم راضی شد که من به جبهه بروم. در این چند روز گریه و التماس کار هر لحظه‌ام بود.

بالاخره از پایگاه بسیج کوت‌عبدالله به گروه تخریب و انفجارات اعزام شدم. آن موقع هر تیپ لشکر یا گردانی که می‌خواست عملیاتی انجام دهد چند نفر از این بچه‌های گروه تخریب را برای شناسایی و باز کردن معبرها با خود می‌برد. نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دقیقا یکم فروردین سال 61 بود که من را به گروه تخریب و انفجارات پیش برادرم اعزام کردند و با برادرم طاهر دوباره هم‌گروه شدم. اولین عملیات جنگی من شد عملیات بیت‌المقدس همان عملیاتی که خرمشهر در آن آزاد شد.

قطبی‌زاده گفت: تا زمان عملیات بیت‌المقدس حدود چند ماه از تجربه تخریب‌چی‌های باتجربه‌تر گروه بهره بردم، آن موقع به گردان تخریب تبدیل شده بودیم و من را هم برای شناسایی به منطقه بردند و بخشی از مسیر شلمچه و بخشی از منطقه طلاییه را شناسایی و راه را باز کردیم. شب پیروزی عملیات بود، یعنی سوم خردادماه که در گیر و دار عملیات، اصغر غلامی همان مسئول گروه شهید چمران بعد از کلی جستجو من که آن موقع در اطراف پاسگاه حمید مستقر بودم، را به مقر برد. تا آن موقع مقر ما در 35 کیلومتری آبادان بود. دم صبح بود که به مقر رسیدیم و شهید غلامی به من گفت می‌خواهم خبر بدی بدهم که من گفتم داداش شهید شده؟ و شهید غلامی هم خیلی آرام گفت بله.

وی گفت: روز سوم خرداد اولین کاری که کردم این بود که به مسجد جامع خرمشهر رفتم، آن موقع خرمشهر کاملا آزاد شده بود. بعد هم شروع کردیم به گشتن دنبال پیکر برادرم طاهر. در آن گیر و دار عملیات بیت‌المقدس برادرم را اصلا نمی‌دیدم، شاید گاهی خیلی به هم نزدیک می‌شدیم اما همدیگر را نمی‌دیدیم. شهید غلامی به من گفته بود که برادرم در شب عملیات بیت‌المقدس در اطراف پاسگاه حمید برای باز کردن راه رزمنده‌ها خود را روی مین انداخته است. یک ماه طول کشید تا پیکر برادرم طاهر را پیدا کنم که این هم داستانی عجیب دارد.

حدود یک ماه تمام سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها و همچنین شرکت سپنتا در سه راه خرمشهر که آن موقع اجساد شهدا را به آنجا منتقل می‌کردند را گشتیم، اما جسد برادرم پیدا نشد. طاهر بعد از عملیات آزادسازی شوش خیلی هوای زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) به سرش زده بود. بعد از حدود یک ماه جستجو به ما اطلاع دادند که به اشتباه پیکر شهیدی به اسم طاهر قطبی‌زاده به مشهد منتقل شده و دور حرم امام رضا(ع) هم طواف شده است.

حدود 10 روز طول کشید که پیکر برادرم طاهر را از مشهد به اهواز منتقل کنند. برخلاف این‌که می‌گویند مرگ پدر و مادر سخت‌ترین داغ است من می‌گویم داغ مرگ برادر خیلی بالاتر و سوزناک‌تر از مرگ پدر و مادر است. داغ برادر می‌تواند آدم را از پا در بیاورد. داغ شهادت طاهر هم خیلی سخت بود اما شهید شدن طاهر مرحمی بر داغ ما بود. انشالله طاهر با افرادی که دوست دارد در قیامت محشور شود. طاهر برای من مثل پدرم بود، او از 19 سالگی به جبهه‌های جنگ رفته بود، نمی‌توانم بگویم که تا چه حد با هم صمیمی بودیم و چه‌قدر طاهر خوب و مهربان و مقید بود، طاهری که زمان شهادتش 22 سال داشت.

من در کل 15 سال داشتم که جنگ شروع شد و بعد از آن بود که به جبهه‌های جنگ رفتم و تا چشم باز کردم دیدم حدود 22 سالم شده و جنگ به پایان رسیده، یعنی حدود 6 سال و نیم از عمرم را در جبهه‌ها بودم. الان برای گفتن خیلی چیزها دیر است، خیلی دیر است که ما و خانواده‌های مثل ما بخواهیم از دردهایی که داشتیم سخن بگویم.

خرمشهر که آزاد شد، قبل از هر چیز و به جای فکر کردن به این‌که برادرم شهید شده، به مسجد جامع خرمشهر رفتم. خوشحالی ما قابل وصف نبود اما الان متاسفم که با گذشت 35 سال خرمشهر به این شکل است. شهر فاو که روبه‌روی خرمشهر و آن طرف آب است را ببینید؛ فاو بازسازی شده اما در خرمشهر که روزی عزیزترین شهر این کشور بود، هنوز مخروبه‌های جنگ وجود دارد. هنوز خرمشهر خرم و بازسازی نشده و هنوز هم خیابان‌ها به همان شکل دوران اشغال خرمشهر هستند.

35 سال پیش زندگی در خرمشهر آرزوی خیلی از مردم بود و این شهر از بهترین و مدرن‌ترین شهرهای ایران بود. بعد از گذشت 35 سال که یک عمر است باید بگوییم که چرا خرمشهر بازسازی نشده است. اصلا چه‌قدر بگوییم؟

35 سال از آن روزها می‌گذرد. اکنون50 ،60 ترکش در بدن دارم و جانباز 25 درصد هستم ولی در این 35 سال هیچکس نگاهی به من و خانواده‌ام نکرد. دیروز به ما اطلاع دادند که رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران اهواز می‌خواهد با پدرم ملاقاتی داشته باشد اما من می‌گویم که نمی‌خواهد بیایید و با پدرم ملاقات کنید. کاش در این سال‌ها یک زنگ می‌زدید و حال پدرم را می‌پرسیدید. پدرم شدیدا بیمار است و همیشه از این دکتر و به آن دکتر می‌رود. زانوهای پدرم80 درصد ناتوان است، نمی‌گویم پدرم به خاطر جنگ این‌طور شد اما بیماری‌های فعلی پدرم بی‌تاثیر از داغ فرزند جوانش نیست.

ای کاش بنیاد شهید جوری برنامه‌ریزی می‌کرد که به جای این ملاقات‌ها، حداقل ماهی یک بار پزشک سلامت را به خانه‌های شهدا و جانبازان بفرستد تا پدران و مادران آنها را معاینه کنند. این پدرها و مادرها داغ دیدند و مصاحبه‌ها و ملاقات‌های این‌چنینی هیچ دردی از آنها دوا نمی‌کند.

با این همه ترکشی که در بدنم دارم گاهی با درد و با ناراحتی می‌خوابم و گاهی با درد از خواب بیدار می‌شوم اما درد این‌که جامعه، ما خانواده شهدا و جانبازان را متهم به غارت مملکت می‌کند بسیار بیشتر از دردهای فیزیکی است که تحمل می‌کنیم. سعی کردم تا جایی که می‌توانم خاطرات جنگ را از ذهنم پاک کنم. جامعه اکنون چه تصوری راجع به ما دارد؟ جامعه من را متهم به غارت مملکت می‌کند، من سوال می‌کنم که من تاکنون چه امتیازهایی گرفته‌ام و یا چه‌طور مملکت را غارت کرده‌ام؟ من یک جوان 15 ساله بودم که به جبهه رفتم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم حدود 22 سال دارم و شش و نیم سال از جنگ گذشته است.

من با مدرک دوم راهنمایی به جبهه رفتم و آن موقع با 22 سال سن پس از پایان جنگ نه مدرک تحصیلی و نه کاری داشتم. هیچکس من را حساب نکرد و هیچ احترامی به من و خانواده‌ام نگذاشتند. طعنه‌ها و کنایه‌هایی که بعضی مواقع به ما می‌زنند خارج از حد تصور است. من هیچ انتظاری از جایی ندارم اما تنها این را می‌گویم که هوای مادران و پدران شهدا و جانبازها را داشته باشید. این پدران و مادران داغ دیده‌اند وممکن است در غفلت بسیاری از ما اعتقاداتشان برگردد و فکر کنند که فرزند خود را بر سر هیچ و پوچ از دست داده‌اند.
 
منبع: ایسنا
نظر شما
پربیننده ها