خاطرات رمضان(2)

آسمانی شدن محمد در شب نوزدهم رمضان

وضعیت محمد یک لحظه رهایمان نمی‌کرد، نمی‌دانستم با پای قطع شده در گرمای 50 درجه با دهانی خشک زیر تابش آفتاب سوزان، بدون سرپناه چه می‌کند، ‌همین قدر می‌دانستم که درد می‌کشد و از دست من و دیگران کاری ساخته نبود.
کد خبر: ۲۴۱۶۳۶
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۵ - 31May 2017
چفيه را با خون خيس و سايه بان سرش کرده بود
به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید محمد امیری مسئول شناسایی یکی از محورهای منطقه عملیاتی قلاویزان در لشکر 41 ثارالله بود که ماجرای شهیدشدنش در ماه مبارک رمضان با لب تشنه به روایت همرزمش محمدمهدی شفازند را با هم می‌خوانیم.

محمد امیری مسئول شناسایی یکی از محورهای منطقه  عملیاتی قلاویزان بود. من و عباس جعفری، سعادت‌فر و شیرازی پشت سرش حرکت می‌کردیم. نزدیک میدان مین رسیدیم. من و شیرازی به عنوان تامین کنار یک بوته نسبتاً بزرگ نشستیم و آن سه نفر جلو رفتند. قرار بود تا ساعت سه بامداد برگردند و چنانچه تا این ساعت برنمی‌گشتند، وظیفه داشتیم منطقه را ترک کنیم.

چیزی به ساعت سه نمانده بود که نوری در سمت چپ دیده شد و صدای انفجار به گوشمان خورد. دلم فرو ریخت. احتمالاً بچه‌ها روی مین رفته بودند. اصولاً برای ما اطلاعاتی‌ها شنیدن صدای انفجار در میدان مین دشمن به هنگام شناسایی خبر از حادثه ناگواری می‌داد.

مدتی انتظار کشیدیم تا در صورت لزوم به کمک فرد یا افراد صدمه دیده برویم. ولی خبری نشد. عقربه‌های ساعت به 5 نزدیک می‌شد. بیش از این نمی‌توانستیم آنجا بمانیم. با روشن شدن هوا عراقی‌ها ما را می‌دیدند. ناچار با یک دنیا غم و ناراحتی عقب آمدیم.

نزدیک شیار گاوی، با سعادت‌فر روبرو شدیم. تنها بود. از حال امیری و جعفری پرسیدم. گفت: امیری روی مین رفت، جعفری پهلوی او ماند و من برای آوردن کمک عقب آمدم، اما در تاریکی آن بوته بزرگ را ندیدم.

فوراً برگشتیم اما نتوانستیم او و جعفری را پیدا کنیم. هوا روشن شد و دشمن که متوجه ما شده بود، خمپاره‌ها را شلیک کرد.

نا امیدانه برگشتیم. عباس جعفری هم کمی بعد آمد و ماجرای زخمی شدن امیری را شرح داد. گفت: وقتی پای امیری روی مین رفت، به زحمت او را از کانال بیرون کشیدیم. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود که با اصرار از من خواست منطقه را ترک کنم و او را تنها بگذارم، نزدیک خط عراقی ها بودیم و امکان داشت ما را ببینند و کل عملیات لو برود، بنابراین امیری را داخل شیار کشیدم و او را بوسیدم، در همان حال گریه‌ام گرفت، دلداری‌ام داد و با گفتن جملاتی مثل «ناراحت نباش، سعی خودت را بکن کمک بیاوری، اگر نتوانستی مهم نیست، من به رضای خدا راضی هستم، بچه ها را تک تک سلام برسان».

هوا به شدت گرم بود. روز نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. گرچه هیچ کدام روزه نبودیم، ولی به یاد امیری آب نخوردیم. فکر او یک لحظه رهایمان نمی‌کرد. نمی‌دانستم با پای قطع شده در گرمای 50 درجه با دهانی خشک زیر تابش آفتاب سوزان، بدون سرپناه چه می‌کند. ‌همین قدر می‌دانستم که درد می‌کشد و از دست من و دیگران که دوستانش بودیم، کاری ساخته نبود.

حسین یوسف‌اللهی همه را در قرارگاه جمع کرد. دعای توسل خواندیم و اشک ریختیم و برای امیری تقاضای صبر و تحمل کردیم.

عاقبت شب از راه رسید. خودمان را به او رساندیم. با لب‌هایی خشک و ترک خورده و قرآنی در دست شهید شده بود. چفیه را با خون خیس کرده و سایه بان سرش ساخته بود. در حالی که چند متر با سنگرهای عراقی فاصله داشت و اگر فریاد کوچکی می‌کشید، او را می‌دیدند و به قیمت اسارت از مرگ نجات می‌یافت، اما درد و رنج و تنهایی و تشنگی جان دادن را ترجیح داده بود تا منطقه عملیاتی لو نرود.

انتهای پیام/
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار