ماجرای شورانگیز یک بانوی جانباز و امام رضا(ع)
سیده طیبه یوسفیان در بمباران شهر دزفول جانباز شد. وی هنگام مجروحیت با رفتن به حرم امام رضا(ع) و توسل به ایشان شفا گرفت.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، قبل از عید خبردار شدم یک جانباز خانم در مرکز توانبخشی استان خوزستان بستری است. ایشان در اثر بمباران شهری در دزفول، جانباز شده است. گویا مدتی پیش، در اثر سقوط بر روی زمین، از ناحیه ستون فقرات صدمه می بیند و به ناچار با برادرش برای درمان بستری می شود.
به هر حال، برای عرض ادب، حضوراً خدمتش رفتم. در بین گفت و گوهایمان، قسمتی از زندگی و نحوه مجروحیت خود را برایم تعریف کرد. سرگذشت عجیبی داشت. خاطرات این بانوی جانباز، جلا دهنده قلب های ناامید است. به همین دلیل از او قول گرفتم در شرایط بهتر، این خاطرات شورانگیز را تعریف کند. دو ماه بعد از عید، این فرصت مهیا شد. هر چقدر از صفا و نورانیت، اعتقادات و باورهای این سیده جلیل القدر بنویسم، باز هم حق مطلب را ادا نکرده ام. حکایت، حکایت دلی است که در سخت ترین شرایط ایمانش را از دست نداده است. اینک، توجه شما را به متن گفت و گو با این بانو جلب می کنم. اگر دلتان لرزید و آسمان چشمانتان بارانی شد؛ ما را هم دعا کنید.
لطفا خودتان را معرفی کنید
من سیده طیبه یوسفیان، متولد دزفول می باشم که در سال 62 در اثر بمباران موشکیِ شهر مقاوم دزفول از ناحیه کمر مجروح شدم.
قبل از این اتفاق چه فعالیتی داشتید؟
من بعد از گرفتن دیپلم، در خانه ماندم تا به مادرم کمک کنم زیرا خیلی زود پدرم را از دست داده بودم و دلم می خواست خدمتگزار مادرم باشم. با این حال با شروع جنگ، در پایگاه های بسیج فعالیت می کردم. در آنجا، با دوستان، گروهی را تشکیل دادیم و برای جبهه خدمات رسانی می کردیم. کلاس های عقیدتی و نظامی هم برایمان برگزار می کردند. یک خانمی به اسم بارانی خیلی فعال بود. با راهنمایی های او من شروع به دوختن لباس برای رزمندگان کردم. مادرم هم کمک می کرد. یک روز وقتی پشت دستگاه چرخ خیاطی نشستم، چشمم به تابلویی افتاد که رویش نوشته بود: خواهرم، لباسی که برایم می دوزی شاید کفنم باشد. من هر روز با دیدن این جمله شروع به کار می کردم. بغضی سخت گلویم را می فشرد و قادر نبودم جلوی اشک هایم را بگیرم. گاهی چنان حالم بد می شد که خواهران دیگر، برایم آب قند می آوردند. زیرا برای برادران رزمنده ناراحت بودم که چرا من کفن دوز آن ها شده بودم. دوست داشتم لباس عروسی برایشان بدوزم اما دشمنان اسلام و انقلاب ما را مجبور به این کار کرده بودند.
نحوه مجروحیتتان به چه صورت رخ داد؟
یک روز یکی از برادران به سراغ من آمد و گفت: شما بلدید برای کلاه کاسکت رزمنده ها روکش بدوزید؟ گفتم یک نمونه برایم بیاورید، تا امتحان کنم. کلاهی برایم آوردند و من به اندازه دو گونی برش دادم و آن ها را به خانه آوردم. من می دوختم مادرم نیز با سنجاق قفلی از داخلِ سجاف روکش ها، کش رد می کرد. ما با هم مسابقه می گذاشتیم. بعد از دوختن کلاه ها، آن ها را تحویل دادم. عصر همان روز، دوستم به سراغم آمد و گفت: می آیی برویم قالیبافی یاد بگیریم؟ من قبول نکردم ولی به او قول دادم روز بعد همراهش خواهم رفت. آنگاه به طرف خانه خواهرم رفتم. مادر و زن برادرم هم آنجا بودند. خانه خواهرم زیر زمین داشت. من از پله های ایوان بالا رفتم و رو لبه دیوار زیر زمین نشستم. در همین حین صدای مارش نظامی از بلندگوی مسجد بلند شد. یکی از بچه های خواهرم در حال آبپاشی حیاط بود. یکی دیگرشان، پهلوی من نشسته بود و کوچکترین فرزند خواهرم، داخل پله های زیر زمین غذا می خورد.
این خاطره دقیقاً مربوط به چه ماهی است؟
آخرین روز مهر ماه سال 62.
کسی به شما نگفت به پناهگاه بروید؟
چرا اتفاقاً. یکی از اعضای خانواده ام به ما نهیب داد که «پاشید برید جای امن؛ مگه نمی بینید صدای انفجار به گوش می رسه؟» در همین گفتگوها، ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و من یک آن خودم را تو هوا دیدم. در همان حال با کمال تعجب می دیدم، ساختمان های اطراف خانه خواهرم، عین فیلم ها، در حال آوار شدن روی هم هستند. سبک شده بودم. عین پر کاه، احساس بی وزنی می کردم. با همان سرعت که به هوا پرتاب شدم، به همان سرعت هم به طرف پایین سقوط کردم و با کمر، اول روی سکوی سیمانی پله زیر زمین افتادم و بعد از لحظه ای، به کف زیرزمین لیز خوردم. دختر خواهرم نیز روی یکی از پله ها افتاده بود. بعد از این دیگر چیزی یادم نیست.
چه کسی به شما کمک کرد؟ می دانید؟
خب، نیروهای مردمی و برادران سپاه، در چنین مواقعی سریع برای انتقال مجروحین می آمدند. مرا هم به بیمارستان افشار دزفول و دختر خواهرم را به سردخانه انتقال دادند. البته حدس می زدند من نیز شهید شوم، ولی هنوز نیمه جانی داشتم. در بیمارستان، برای یک لحظه به هوش آمدم. ضربه به مخچه ام وارد شده بود. به همین دلیل چهره ها را خیلی ناجور می دیدم. یکی از دکترها متوجه حال من شد و به سراغم آمد. او از من پرسید: دخترم کجایت درد می کند؟ من با ناله گفتم: پا، ندارم!
او دست هایش را از سر دست تا پاهایم جابه جا کرد ولی من متوجه حرکت دست او روی پاهایم نمی شدم. آن دکتر، با خنده به من گفت: دخترم، پا داری، مشکلی پیش آمده که خدا باید بهت رحم کند. بعد در همان حال می شنیدم که به عده ای می گوید: این دختر را به یک جایی برسانید؛ خیلی جوان است؛ حیف است که فلج بماند!
منظورش کجا بود؟
منظورشان اعزام به تهران بود. برادر بزرگترم با من آمد. به محض انتقال من، صدام باز شهر اندیمشک و دزفول را بمباران کرده بود و هشتاد نفر شهید شدند. اول به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، خانواده ی بقیه مجروحین هم آنجا بودند. صدای گریه و ضجه شان، مرا آزار می داد. انگار سرم توی یه قوطی بود و هر جیغ آن افراد، عین ضربه شدیدی به آن بود. من، با این صداها، دچار تشنج شدید می شدم. بدنم یکپارچه کبود شده بود و جای زخم ها رفته رفته به حالت عفونی و له شدگی تبدیل می شدند. دست چپ و دنده ام نیز آسیب دیده بود. چشم هایم به شدت می سوخت و چهره ها را کج و معوج می دیدم. به هر حال، مرا شبانه به سمت تهران حرکت دادند اما گویا هوای تهران مساعد نبوده که هواپیما به سمت مشهد می رود. در حالی که تمام خانواده، به گمان اینکه مرا به تهران می برند، با هر وسیله ای که به دستشان می آید، به سمت تهران حرکت می کنند.
وقتی به مشهد رسیدیم، یک پزشک بالای سر ما آمد. نمی دانم چه تقدیری بود که مرا به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند، اما بعد از مدتی بقیه مجروحین را به سمت تهران عودت دادند.
تشخیص پزشکان درباره شما چه بود؟
می گفتند نخاع من آسیب دیده و در حال قطع شدن است. به همین دلیل، اصلاً مرا تکان نمی دادند و مرا با همان برانکاردی که رویش خوابیده بودم، روی تخت بیمارستان گذاشتند.
اسامی پزشکان خود را به یاد می آورید؟
بله. پرفسور بنایی، دکتر افضلی(متخصص ستون فقرات) و دکتر رحیمی را به یاد دارم. البته یک خانم از بنیاد شهید، مرتب به من سر می زد که اسمشان خانم حسینی بود. ولی از بس مهربان بود، مادر حسینی صداش می زدیم.
از بستگان، چه کسی با شما به مشهد آمد؟
برادرم. خیلی در حقم خوبی کرد. او، تا پاسی از شب در بیمارستان می ماند و به انجام کارهای من رسیدگی می کرد. عین یک پرستار از من مراقبت می کرد و لباس ها و ملافه هایم را عوض می کرد چون من کنترلی نداشتم. در مشهد یک آشنایی داشتیم که برادرم، آخر شب به خانه آن ها می رفت. او هر روز که می آمد، می گفت: طیبه، همین که از در بیمارستان بیرون می روم، صدای ناله هایت در گوشم است؛ حس می کنم، من را صدا می زنی و از من می خواهی که نروم. من تا صبح با کابوس و وحشت به سر می برم که من نیستم چه می کنی؟
چند ماه در بیمارستان بستری بودید؟
حدود سه الی چهار ماه شد. بعد از دو ماه، مادرم بالای سرم آمد. او با چشم گریان کف پاهایم را می بوسید و به زبان دزفولی می گفت: دا، چه باهات کردند؟ در این مدت، زخم هایم به شدت عفونی شد. پاشنه پاهایم وحشتناک شده بود. زخم آن را تراشیدند. از بس درد داشتم، خواب نداشتم. گاهی به زور مرفین چند ساعتی پلک هایم روی هم می افتاد. یک روز به من خبر دادند که دکترها می خواهند مرا عمل کنند. قرار بود از بعضی قسمت های بدنم بردارند و به قسمت های آسیب دیده پشت کمرم پیوند بزنند. شب قبل از عمل، پرستاری برای آماده کردن من آمد. دنیا، در نظرم سیاه شد. به جدم قسم، از زمانی که خودم را شناختم، از بس حجب و حیا داشتم، هیچ وقت مادرم بدن مرا ندید. پرستار مشغول کارش شد و من با دلی شکسته و چشمی گریان مشغول راز و نیاز با خدا شدم. حال عجیبی داشتم. به خدا می گفتم: خدایا، چطور من به این وضع افتادم؟ چطور راضی شدی؟
مگه چند ساله بودید؟
حدود 27 سال داشتم. خانم پرستار از ناله های من دلش ریش شده بود و سعی می کرد مرا دلداری بدهد اما هیچ چیز آرامم نمی کرد. بعد از انجام کار، ملافه های تمیزی برایم آوردند و روی من انداختند. وقتی که پرستار رفت، حالم به شدت دگرگون شد. یکی از پرستارها به اسم خانم خوش دلان، بالای سرم آمد و مشغول آرام کردن من شد اما حالتی به من دست داده بود که به او گفتم: باید مرا به حرم امام رضا(ع) ببرید. او با تعجب گفت: دختر، نمیشه، کجا بری؟ بدنتو ضدعفونی کردند، تو فردا باید به اتاق عمل بروی! اما من بیشتر اصرار کردم. او وقتی نتوانست مرا قانع کند، مسئول بخش را خبر کرد. او کمی خشن بود. با عصبانیت به سمت من آمد و در حالی که دستش به کمرش بود، گفت: یوسفیان، شنیدم که می خواهی به حرم بروی؟ آخه تو با این وضعت، می خواهی بروی حرم چه بکنی؟ گفتم: می خواهم بروم حرم، شکایت ظالمانی را بکنم که من را به این روز انداخته اند. می خواهم بروم پیش آقا، ببینم او که برای همه معجزه دارد، برای من هم دارد!
من آنقدر از خود بی خود شده بودم و دلم هوای حرم کرده بود که تهدید کردم. باند زخم هایم را باز می کنم. این بار دکتر رحیمی بالای سرم آمد و با ناراحتی گفت: خانم یوسفیان، تو از ما چی می خواهی؟ اگه بلایی سرت بیاید، ما را از بیمارستان بیرون می کنند. تو باید ساعت هفت صبح در اتاق عمل باشی. برف می آید. آخه چطور تو را در همچین شرایطی ببریم؟
من که گوشم به این حرف ها بدهکار نبود، با گریه های شدیدتر بر خواسته ام اصرار کردم. به هر حال آن ها کوتاه آمدند و یک آمبولانس آوردند و مرا با مسئولیت خودمان سوار آن کردند.
این ماجرای شور انگیز دقیقاً برای چه تاریخی است؟
اواخر آذر بود. بارش شدید برف ادامه داشت که دم در حرم رسیدیم. آمبولانس تا دم در کفشداری وارد شد. انگار از قبل به خدام خبر داده بودند که یک جانباز زن با بدنی باند پیچی در حال اعزام به حرم است؛ هیچ نامحرم دیگری داخل حرم نباشد. آن ها منتظر ما بودند و حرم را برای من قرق کرده بودند. حرم خلوت بود. برانکارد مرا نزدیک ضریح امام بردند و آن را طوری قرار دادند که دست راستم را در شبکه های ضریح پنجه کردم. ضریح را که در دستم حس کردم، دیگر هیچ کس و هیچ چیز دیگری را نمی دیدم. تمام وجودم گرم شده بود. با ناله، ضجه زدم: آقا جان، نمی دانم من را به سیدی و فرزندی قبول داری؟ اگر قبول داری، بابا جان به دادم برس. شنیدم زنان مسیحی و یهودی از در خانه تو دلشاد می روند، شنیدم زنان بدکار با استغفار، دلت را بدست می آورند و به آن ها توجه می کنی. هر کسی را به یک شکلی خوشحال از در خانه ات رد کردی، حالا من چه؟ من که دخترت هستم. راضی می شوی زیر دست نامحرم بیفتم؟
چندین بار حضرت را با کلمه بابا صدا زدم و از او خواستم نظری به من داشته باشد که فردا زیر دست پزشکان نیفتم. وقتی خادمین حال مرا می دیدند، آن ها هم اشک می ریختند. یکی از آن ها، قرآنی روی سینه ام گذاشت و شالی سبز روی سرم کشید. بعد گفت: دخترم، آرام باش، ان شاءالله، مادرت، بی بی حضرت زهرا (س) فردا کمکت می کند. بعد از دقایقی، حدود ساعت یک نیمه شب، با حالی پریشان به سمت بیمارستان راه افتادیم.
وقتی مرا روی تخت گذاشتند، برخلاف این چند ماه، به خواب رفتم. در خواب دیدم، داخل حیاط دبیرستانمان هستیم. من، با تعدادی از دانش آموزان، دور هم ایستاده بودیم اما روی من به طرف درب مدرسه بود که یک در میله میله بزرگی داشت. در همین حین، یک آقایی با دوچرخه را دیدم که وارد حیاط مدرسه شد. همین که چشمش به من افتاد، مرا به سمت خودش فرامی خواند. با خوشحالی به سمتش راه افتادم. چند قدمی نرفته بودم که ناگهان با فریادی از سر شوق به دوستانم گفتم: بچه ها، من پا دارم. من پا دارم.
آن مرد دوچرخه ای، همچنان مرا به سوی خودش می خواند. وقتی پیش او رسیدم، نامه ای به دستم داد و گفت: این نامه را آقا برایت فرستاده است. دوستانم با هیجان تلاش می کردند نامه را از دست من بگیرند و من در حالی که دست هایم را در هوا تکان می دادم و می خواستم با تقلای زیاد از دست آن ها رها شوم، چشم هایم را گشودم. لحظاتی از درک زمان عاجز بودم. وقتی به خودم آمدم، با تعجب دیدم به روی دست مجروح و پهلوی صدمه دیده ام چرخیده ام. مادرم در مقابلم، روی زمین خوابیده بود. مادرم را صدا کردم و او با دیدن من شکر گویان شروع به گریه کرد. رینگ زیر پاشنه ها رد شده بود. رینگ، زیر کمرم روی زمین افتاده بود.
خوابت را برای کسی هم تعریف کردی؟
من بعد از بیدار شدن، سراغ مادر حسینی را گرفتم. او آمد. وقتی به او گفتم چه خوابی دیدم، او گفت: هیس، مبادا چیزی بگویی. من به سفارش او دیگر چیزی نگفتم و دوباره روی همان حالتی که بودم به خواب رفتم. روز بعد، دو تا از توابین، برای کمک به من وارد اتاقم شدند و مرا به سمت اتاق عمل بردند. حالا من آماده روی تخت خوابیده بودم و چراغ های اتاق عمل بالای سرم روشن شده بود اما خبری از دکتر نبود. البته بگویم، دکتر سیدی، جراح پیوند پوست قرار بود که می خواست مرا عمل کند. او از تهران می آمد. انگار بارش برف، نمی گذاشت هلی کوپتر حامل دکتر فرود بیاید. به ناچار مرا به اتاق ریکاوری بردند. در آنجا، هرکسی مرا می دید، از سرحالی من تعجب می کرد. جالب اینکه وقتی برانکارد را به طرف اتاقم حرکت دادند، مجروحین و بیماران دیگر با کنجکاوی دم در اتاق هایشان ایستاده بودند و با خوشحالی مرا نگاه می کردند. حرفشان هم این بود: تو اولین مجروحی هستی که با خنده از اتاق عمل بیرون می آیی!
یک ساعت بعد، خانم پرستاری که عفونت های بدن و محل زخم ها را پاک می کرد، بالای سرم آمد. او گفت: یوسفیان، معجزه شده که تو اینطور سر حال هستی؟ پس چرا هنوز تاقباز خوابیدی؟ تو الان باید دمر باشی. با خنده گفتم: خانم وحدتی، من هنوز عمل نشدم. از طرفی برایم خبر آوردند، گروهی از پزشکان ساعت سه بعد از ظهر برای دادن آخرین شور درمانی، بالای سرم می آیند. راس ساعت مقرر آن ها آمدند. یکی از پزشکان سرنگی باریک دستش بود تا به پشت من تزریق کنند. مرا با زحمت دمر کردند. همین که آن دکتر دستش برای تزریق جلو آمد، دکتر بنایی گفت: صبر کن دکتر. بعد زخم مرا بررسی کرد و گفت: درسته زخمش به اندازه یک بند انگشت قطر دارد ولی نیازی به این تزریق نیست. حتی نیاز به پیوند هم ندارد؛ به پانسمان کردن زخم ادامه بدهید. یکی از پزشکان گفت: دکتر پس برای استخوان کمرش اقدام کنیم. دکتر بنایی دوباره گفت: نه. حالا زخمش را مداوا کنید تا ببینیم چه می شود.
از چه زمانی توانستید راه بروید؟
مدتی مداوای زخم هایم طول کشید. بعد از آن فیزیوتراپی رفتم و یک سری ماساژ درمانی و سایر اقدامات پزشکی روی من انجام شد اما هر چه اتفاق افتاد، تحت تاثیر همان توسل و خواب بود. چون من در جایم غلت زده بودم. بعد از مدتی توانستم روی ویلچر بشینم اما از سال 63دیگر می توانستم با عصا حرکت کنم. البته مثل یک کودک نوپا قدم برمی داشتم.
خودتان این حادثه را چطور تبین می کنید؟
من همان موقع به پزشکان هم گفتم: شما به خاطر طبابتان می ترسیدید به من اجازه حرم رفتن بدهید، اما آقا ایمان و امامتش را نشان داد.
بعد از چند ماه به خوزستان برگشتید؟
بعد از پنج الی شش ماه. من به شکرانه این معجزه نورانی، از همان زمان با خدا و امام رضا(ع) عهد کردم که خودم را وقف انجام کارهای خیر کنم. چون مرا شفاعت کرده بود و محتاج کسی نشده بودم. خدا با این مجروحیت، در من تحولی ایجاد کرد، که انسان دیگری بشوم.
چه زمانی شاغل شدید؟
تحت شرایط خاصم مجبور شدم در سال 68 برای تعیین درصد اقدام کردم و به آن ها گفتم: من توانایی انجام کار دارم، دلم می خواهد دستم تو جیب خودم باشد. ما زیر چتر حمایت برادرم بودیم. کم کم مخارج پزشکی ام زیاد می شد. مادرم، هم از ناحیه کمر و هم از ناحیه گوش مجروح شد. اما او هم دنبال درصد نرفت. همش با هزینه برادرم بود. حقوق بازنشستگی پدر نداشتم. وقتی زیاد راه می رفتم، زیر ناخن های پایم کمبود می شد و بعد از مدتی می افتاد. هنگام راه رفتن انگار رو قیر داغ قدم برمی داشتم و احساس می کردم هر آن در حال سقوط هستم. به هر کاری هم راضی نمی شدم. خب، ابتدا معرفینامه ای برای کار در مرکز تهیه پروتز برای سربازان و جانبازان به من دادند. آنجا نرفتم. یکی از دوستان مرا برای رفتن به استانداری تشویق کرد و گفت پیش فلان مسئول برو. وقتی به آنجا رفتم، اتفاقاً مسئول نهضت سواد آموزی، هم به دیدن آن آقا آمده بود. با لطف آن آقایان مشغول به کار شدم. بعد از مدتی، به خاطر خط زیبایم، مرا در قسمت امتحانات بردند تا کارنامه ها را بنویسم. گرچه چند بار تغییر کار داشتم اما تا آخر دوران کاری در اداره بودم. از سال 84 زیر چتر آموزش و پرورش رفتیم و تا بازنشستگی ام در اردیبهشت سال 95 خدمت کردم.
درحال حاضر جانباز چند درصد هستید؟
همان موقع برایم پنجاه درصد منظور کردند و بعد هم در طی این سال ها دنبال پرونده ام نرفتم. درصدم را از خدا و امامان معصوم گرفته بودم.
کمی از دختر خواهرت که به سردخانه بردند، تعریف کنید؟
- ایشان در سردخانه، علائم زنده بودن را نشان می دهد. به همین دلیل فوراً او را به بیمارستان انتقال می دهند و به درمانش مشغول می شوند. وضع او هم مثل خودم بود. سرانجام در دی ماه 95 فوت کرد. روحیه عالی داشت. مردم محله به او احترام زیادی می گذاشتند و روی حرفش حساب می کردند. وقتی هم از دنیا رفت، مراسم تشیع او به اندازه یک فرد مشهور و مرد بزرگ، شلوغ شد. از وقتی که خدا به ما دو نفر عمری دوباره داد، روند زندگی مان هم عوض شد. حالا هم من وصیت کرده ام، بعد از من هر چه دارم، در راه اندازی یک مرکز خیریه عام المنفعه، خرج شود.
منبع: فاش نیوز