شهدای مدافع حرم شهدایی بودند که بوی ایثار و بوی عطر شهادتشان دیار علویان را مانند دیگر نقاط کشور عطرآگین کرد و چه وصفی دارند این شهدا. چه سبکبال رفتند این مردان عاشق گویی هیچ دلبستگی برایشان در این دنیای فانی معنا ندارد و چه خوب با خدای خویش معامله کردند.
امروز برای مصاحبه با خانواده شهید عبدالرحیم فیروزآبادی نخستین شهید مدافع حرم شهرستان نکا به محله مهرآباد نکا رفتیم وارد خانه میشویم پدری که خود بازنشسته نهاد مقدس سپاه است و مادری مهربان با لهجه شیرین سمنانی از ما به گرمی استقبال میکنند.
مصاحبه را از پدر شهید آغاز میکنیم.
تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و کمی از شرایط شغل و زندگیتان برایمان بگویید؟
پدر شهید: سال 55 با حاج خانم فاطمه مفتیان ازدواج کردم و حاصل ازدواج ما زینب، زلیخا، زهره، عبدالرحمن و عبدالرحیم بود بنده نیز سال 58 به سپاه ملحق شدم و در پادگان امام حسین(ع) که اکنون به عنوان دانشگاه امام حسین(ع) نامگذاری شد آموزشها را فرا گرفتم سپس به درگیریهایی که در گنبد و آق قلا بندر ترکمن شد اعزام شدم سال 59 هم افتخار داشتم در کنار ابوعمار در بندرترکمن خدمت کنم.
در سال 60 برای مبارزه با کوملو دموکرات به سنندج و مریوان اعزام شدم سه ماه در خدمت سردار متوسلیان بودم که هر کجا هست خدا پشت و پناهشان باشد. سال 60 به سوادکوه جهت تشکیل سپاه رفتم و تا سال 68 در جبهههای حق علیه باطل حضور داشتم اما افتخار شهادت نصیبم نشد.
از ویژگیهای اخلاقی شهید بگویید؟
پدر شهید: عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. پسری با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.
علاقه زیادی به مراسمات مذهبی و دینی داشت. اخلاقش بسیار خوب و با همه مهربان بود خوش برخورد بود از همان دوران کودکی میهماننواز بود و از کودکی در انجام فریضه نماز و روزه پیشی میگرفت. زمانی که دوران راهنمایی بود یک شب موقع سحر بیدارش نکردیم با دلخوری گفت من هر طور شده امروز روزهام را میگیرم و آن روز را روزه گرفت و ما جایزهای به وی تقدیم کردیم.
ورود به نهاد مقدس سپاه تصمیم شما بود یا محمدتقی؟
پدر شهید: عبدالرحیم علاقه خاصی به بسیج و سپاه داشت. در سال 70 یا 72 بود که عبدالرحیم اصرار کرد که با من به خط پدافندی آبادان بیاید. او را در مقر گذاشتم و خودم برای رسیدگی به اهواز و آبادان رفتیم. زمانی که برگشتم دژبانی دیدیم شهید سید مجتبی علمدار و وی در ورودی دژبانی ایستادند و وقتی سید مجتبی احترام گذاشتن دیدم عبدالرحیم هم احترام گذاشت. بعد با خنده به سید مجتبی گفتم سید من گفتم مراقبش باش نه اینکه ازش سرباز درست کنید.
سوم راهنمایی که بود اصرار کرد بابا میخواهم به سپاه بیایم گفتم پسرم اول دیپلمات را بگیر بعد کمی از لحاظ جسمی قویتر شدی حتما اگر خدا خواست چشم وی قبول کرد و سال 82 که مدرک دیپلم را گرفت سال 83 وارد سپاه شد. البته یک سال یعنی تا سال 84 در مرحله گزینش بوده و از سال 84 با عشق و علاقه خاصی که به این نهاد داشت وارد نهاد مقدس سپاه شد.
آذرماه 84 وارد سپاه امام حسین(ع) تهران شد و دو سال آنجا بود و مدرک آموزش لیسانس نظامی را دریافت کرد و در گردان صابرین آموزشهای اولیه تکاوری را طی کرد و در سال 86 برگشت.
آیا شهید متاهل بود و آیا فرزندی به یادگار ماند؟
پدر شهید: بله متاهل بوده و حاصل ازدواجشان نیز فاطمه 4.5 سال و حنانه 2.5 ساله که برای ازدواجش نیز دنبال دختری خوب از یک خانواده مومن و مذهبی میگشتیم که از لحاظ فرهنگی با ما در یک سطح باشد.
خواهرزاده من برای مسافرت از گرگان به دامغان میرود و از طرفی عروس ما نیز که آن زمان مجرد بود به منزل عمهاش به دامغان میرود و در یک جلسه قرآنی آنها با هم آشنا میشوند.
زمانی که خواهرزاده من عروس ما شد وقتی دید ما برای عبدالرحیم دنبال دختری خوب هستیم گفت: بابا من در مجلس قرآن با دختری خوب اهل نکا آشنا شدم و وی را به ما معرفی کرد و ما دیدیم خانوادهای خوبی هستند و از لحاظ فرهنگی در یک سطح قرار داریم او را به عبدالرحیم معرفی کردیم که با صحبت با او به همسرش گفت اول آنکه حجاب و چادر بسیار برایم اهمیت دارد و دیگر آنکه من یک سپاهی و از گردان صابرین و تکاور و هر لحظه تابع امر نظام هستم هر زمان که نیاز باشد باید بروم که عروسمان نیز با کمال میل پذیرفت.
بعد از گذشت دو سال از زمان عقدشان گفتم بابا جان باید عروسی کنی گفت بابا من عروسی نمیگیرم میخواهم ما را به مکه بفرستین که اول تیر سال 90 من و مادرش و 10 تیرماه عبدالرحیم و همسرش به سفرحج مشرف شدند. 23 تیر از سفر حج برگشتند و 26 تیر یعنی 3 روز بعد برای سرکوبی جریان پژواک به غرب کشور اعزام شد.
از ماموریتهای داخلی و چگونگی اعزام شهید به سوریه بفرمایید؟
پدر شهید: شهید ماموریتهای مختلفی به سیستان و بلوچستان و غرب داشت که در سال 92 در یکی از آموزشها تاندول پایش پاره شد و عمل جراحی انجام داد که نمیتوانست در رزمایشها شرکت کند و بعد به گردان امام حسین (ع) ساری آمد و پس از آن هم در نکا مسئول سازماندهی گردان امام حسین (ع) شد.
سال 94 برای یک ماموریت به اشنویه اعزام و بعد بر میگردد. زمان محرم نیز عبدالرحیم و شهید حسین مشتاقی از خادمان مسجد بودند واز عزاداران سالار شهیدان پذیرایی میکردند و 15 و 16 محرم گفت: پدر به من ابلاغ شد که حدود دو هفته دیگر ما را به سوریه میبرند گفتم هر چه خدا بخواهد اگه تو دوست داری ایراد ندارد.
ما فردای آن روز بهخاطر اینکه دایی همسرم مریض بود برای عیادت به شاهرود رفتیم. ساعت 10:30 شب دیدم که عبدالرحیم تماس گرفت گفت: بابا من فردا به سوریه اعزام میشم اما به مادر چیزی نگویید خواستم برگردیم نکا قسمام داد که نیایید برایم سخت است و تنها با مادرش سلام و احوالپرسی کرد.
فردای آن روز به حاج خانم گفتم بر میگردیم نکا با خودم گفتم شاید بتوانیم قبل از رفتن عبدالرحیم را ببینیم اما زمانی که ما رسیدیم او رفته بود. زمانی که در سوریه بود یک بار تماس گرفت گفت بابا ما مجبوریم در منازل سنگر بگیریم و خونه مردم سوریه هستیم مجبوریم از وسایلشان استفاده کنیم از لحاظ شرعی ببینید چه حکمی دارد و از امام جمعه پرسیدیم و حکم را به او اطلاع دادیم.
همچنین ما گروهی داریم که هر ساله در 18 آذرماه به حسابها رسیدگی و خمس را پرداخت میکنیم که عبدالرحیم در 13 آذر تماس گرفت گفت: بابا امسال جلسه خمس برگزار میشود گفتم بله بابا جان گفت که بنده 600 هزار تومان دارم که مازاد است امسال من نیستم لطفا خمس آن را نیز حساب کنید.
خبر شهادت شهید را چگونه به شما دادند؟
آذرماه 95 دیدم عروسم با من تماس گرفت گفت بابا از گردان امام حسین(ع) شماره شما را خواستند. قرار است با شما تماس بگیرند. گفتم چشم اما دلم طاقت نیاورد و خودم با تاکسی به سپاه شهرستان رفتم و وقتی خود وارد سپاه شدم یکی از دوستان شهید فکر کرد من از شهادت عبدالرحیم خبر دارم با چشمانی گریان به من تسلیت گفت من به روی خود نیاوردم وقتی داخل سالن شدم دیدم همه پریشان و گریان هستند و عبدالرحیم ما به یاران شهدیمان پیوست.
مادر شهید: شب قبل از شهادتش یک حس عجیبی داشتم که اصلا قابل وصف نیست وقتی حاجی آمد منزل دیدم رفته وضو بگیرد گفتم: وضو برای چه گرفتید گفت: میخواهم نماز شکر بخوانم گفتم عبدالرحیم شهید شد. پدرش گفت: نه رحیم می آید برایش قربانی میکنیم چاووشی میخوانیم بعد دیدم مردم و همسایهها آمدند به منزلمان این صحنه برایم سخت بود تماس گرفتم برای پسرم عبدالرحمن تا بیاید لحظات سختی بود اما اکنون خدا را شاکرم.
در این لحظه مهمترین خاطره ای که از آخرین دیدار عبدالرحیم به ذهنتان آمد چیست؟
مادر شهید: یک هفته قبل از اعزامش به سوریه زمانی که داشتم وضو میگرفتم دیدم آمد آب وضوی دستم را میخورد. گفتم پسرم برایت آب بیاورم گفت: مادر من لیوان و شیر آب را دیدم اما آب وضوی مادر شربت شهادت است. میخواهم شهید شوم. گفتم: پسرم شهادت خوب است اما اکنون نه پسرم تو و دیگر دوستانت باید باشید تا از اسلام و انقلاب دفاع کنید. گفت مادر شهادت آرزوی من است لطفا برایم دعا کنید.
همان شب که عبدالرحیم به سوریه اعزام شد، پدرش به من چیزی نگفت تا اینکه چند روز بعد از اعزام به سوریه، عبدالرحیم زنگ زد و گفت مامان میدانی کجا هستم گفتم: همان مامویت قبلی که رفته بودی مادر منطقه اشنویه؟ گفت آن طرفتر. گفتم مادر جان رفتی عراق گفت: دورتر. بعد گفت میتونی سلام بدی جلوی مرقد حضرت زینب (س) هستم این خاطرات و لحظات را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حرف اکنون شما با شهید چیست؟ اگر عبدالرحیم را ببینید به او چه میگویید؟
مادر شهید: میگویم مادرم خدا پشت و پناهتان. طبق فرمایش امام راحل ما وقتی پاسدار داریم. دین داریم غمی نداریم. به حق امام زمان(عج) خدا پشت و پناه تمام سپاهیان اسلام باشد. خوشحالم که شیرمردی مثل تو دارم همیشه در قلبمان جای داری. همه مردم شهر برایتان گریستند و جوانان زیادی را شیفته راه و رسالت خود کردید. خوشا به غیرتتان مادر. امیدوارم دل خانم فاطمه زهرا(س) و بی بی زینب(س) نیز از شما خشنود باشد.
تسنیم: مهمترین وصیت و سفارش شهید چه بود؟ شما چه سفارشی به مردم دارید؟
پدر شهید: شهدا که رفتند ولی آنچه مهم بوده عمل کردن به سفارشات و وصایای آنان است. آنچه شهدا به آن اهمیت میدهند و مورد تاکید قریب به اتفاق شهدا بوده امر حجاب و پیروی از ولی فقیه بود. طبق فرمایش رسول خدا(ص) اکنون شهدا کتاب خدا را به حجاب زنان و عترتی را عشق و پیروی محض از ولی فقیه تشبیه کردند. عبدالرحیم نیز در ابتدای وصیت نامهاش نوشت سرباز بی بی زینب(س) شدم میخواهم شهادت را نصیبم کند.
مادر شهید: شهدا رفتند تا ما بمانیم از زنان و دختران جامعه میخواهم خواهش کنم به حجاب خود اهمیت دهند. دشمن نمیخواهد مردم ما پیرو اسلام و نظام باشند باید همیشه برای مقابله با توطئههای دشمنان آماده باشیم و حجاب زنان ما بهترین و مهمترین سنگردفاع از اسلام است.
و حرف آخر
پدر شهید: آنچه شهدا میبینند ما نمیتوانیم ببینیم و آن را درک کنیم. شهدا انسانیهایی وارسته هستند که خود نعمت شهادت به آنها الهام میشود. در زمان 8 سال دفاع مقدس میدیدیم رزمندگان که دهها عملیات بودند اما وصیت نامه نمینوشتن اما در آن عملیاتی که شهید میشدند از شب قبل اقدام به نوشتن وصیتنامه میکردند که اینها همه نشان از ذات پاک و الهامات الهی دارد.
حرف آخر آنکه شهادت نعمت و سعادتی است که لایق اهلش میشود. زمانی که عبدالرحیم به شهادت رسید. سردار کمیل به منزل ما آمدند و گفتند: حاجی هشت سال جبهه بودی نتونستی شهید بشی. اما پسرت چه زود به این سعادت رسید.
در آن لحظه یاد سخنان حضرت آقا، مقام معظم رهبری افتادم که فرمودند.
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند
انتهای پیام/121