خاطرات خلبان «سید داوود فرهادی»

ماجرای تیرباران 16 رزمنده قزوینی توسط کومله

فرمانده گفت: شانزده نفر از بچه‌های قزوین در سه راهی قهوه خانه کمین خورده و پس از اسارت تیرباران شده‌اند. پیکرهایشان هم در یک سطح شیب دار به صورت برعکس قرار دارد. به طوری که سرهایشان پایین و پاهایشان در بالا قرار داشت و خون روی صورتشان ریخته و سیاه شده بود. سن‌شان از نوزده تجاوز نمی‌کرد. کومله اعلام کرده بود اینان اسرائیلی‌اند و ما می خواهیم آنها را به آتش بکشیم.
کد خبر: ۲۴۲۴۷
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۶ - 27July 2014

ماجرای تیرباران 16 رزمنده قزوینی توسط کومله

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از سمنان، خاطرات سرهنگ بازنشسته جانباز «سید داوود فرهادی» از خلبانان هلیکوپتر کبری هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس را در ادامه میخوانید:

در خانوادهای مذهبی و متوسط در تهران متولد شدم. دوران تحصیلات خود را در تهران گذراندم. در سال 1348 در دبیرستان نظام مافی که در مهرآباد جنوبی واقع است تحصیل میکردم. هواپیماهای فانتوم به تازگی وارد ارتش شده بود. زنگهای تفریح که به حیاط مدرسه میآمدیم حرکتهای آکروباتیک و پروازهای نمایشی آنان را میدیدم. علاقه به پرواز از همان زمان به وجود آمد. سال 49 وارد ارتش شدم و در سازمان صنایع دفاع مشغول خدمت شدم. همزمان، تحصیلات خود را ادامه دادم. در سال 54 جذب هوانیروز ارتش شدم. پس از طی دورههای آموزشی در تهران به دانشکده خلبانی در اصفهان اعزام و دورههای مقدماتی پرواز را زیر نظر اساتید آمریکایی و ایتالیایی گذراندم و با رتبه بالا فارغ التحصیل شدم. چند نفر از ما را به خاطر مذهبی بودن به جشن فارغ التحصیلی راه ندادند. ما را به تهران آوردند و پس از اتمام جشن مجددا به اصفهان بازگرداندند.

استاد پروازم فردی به نام «بیمِر» آمریکایی بود. دو شاگرد بودیم که با یک استاد، پرواز میکردیم. با ایشان 10 ساعت پرواز داشتم. او سرطان خون داشت اما از ما مخفی میکرد. میدیدیم که روز به روز تغییر چهره میدهد. به فرمانده کلاس، سرگرد جری آگولز گفتم: وضعیت جسمانی استاد روبراه نیست؟ پاسخ داد: نه چیزی نیست. اگر مشکلی داشته باشد میگوید.
پس از چند روز آقای بیمِر به من گفت: میتوانی برای تک پرواز (solo) بروی؟

شوکه شدم. ادامه داد: تو توانایی داری و میتوانی. باید زودتر تمام کنی. تا دو ساعت دیگر باید پرواز کنی.
آقای بیمر تمام مانورها و تمرینات را در عرض دو ساعت با من انجام داد.

از ایتالیا یک استاد برای چک کردن تمرینها آمد. آقای بیمِر گفت: با شما خداحافظی میکنم و برایتان آرزوی موفقیت دارم. شما که رفتی شاید دیگر نباشم. سوار هلیکوپتر 206 شدم و به آسمان پریدم. از طریق بیسیم کارم را پیگیری میکرد و از استاد ایتالیایی میپرسید؛ که آیا قبولم یا نه؟

استاد ایتالیایی هم پاسخ داد: بله قبول است. آقای بیمِر یک کتاب با دست خط خودش برایم به یادگار گذاشت و 10 روز بعد به آمریکا رفت و فوت کرد.

اولین پرواز عملیاتیام پس از پیروزی انقلاب و به صورت خلبان دومی از اردیبهشت 59 آغاز شد. در کردستان بودیم و پروازهای عملیاتی انجام میدادیم. پس از آن دورههای زمینی و زرهی از قبیل کار با تانک و... را در شیراز گذراندیم. در سال 65 برای طی دوره عالی خلبانی به اصفهان اعزام شدم. پس از آن دوره استاد خلبانی را زیر نظر اساتیدی از ایران در مرکز آموزش شهید وطن پور اصفهان گذراندم.

فاصله خلبان یکمی و دومی به علت پرواز زیاد، چند ماه بیشتر طول نکشید. با نظر اساتید، مجاز به پرواز خلبان یکم شدم. در شهریور 59 تیپی را از سردشت به سقز جا به جا کردیم. راه زمینی به علت حضور کومله و دموکرات بسته بود. فرمانده سردشت از طریق بیسیم گفت: اگر میشود شما بشین. کاری با شما داریم. در این پرواز سرهنگ خلبان صمد ایل بیگی شما را همراهی میکند.

پس از انجام عملیات اسکورت، هلیکوپترهای دیگر برای تخلیه مجروح و... نشستند. سپس آنها را تا سقز همراهی کرده و بازگشتیم. فرمانده گفت: شانزده نفر از بچههای قزوین در سه راهی قهوه خانه کمین خورده و پس از اسارت تیرباران شدهاند. پیکرهایشان هم در یک سطح شیب دار به صورت برعکس قرار دارد. به طوری که سرهایشان پایین و پاهایشان در بالا قرار داشت و خون روی صورتشان ریخته و سیاه شده بود. سنشان از نوزده تجاوز نمیکرد. کومله اعلام کرده بود اینان اسرائیلیاند و ما می خواهیم آنها را به آتش بکشیم.

فرمانده پایگاه با پیگیریهای بسیار و تهدیدات جدی و اعمال فشار پیکرهای آنها را تحویل گرفت. جنازهها را داخل ماشین حمل زباله گذاشته و رویش نیز زباله ریختند. پیکرها را مقابل پایگاه گذاشته و رفتند. این حرکت شجاعانه و مقتدر فرمانده پایگاه، مقدمه آزادسازی سردشت را فراهم کرد.

فرمانده پایگاه با ما ارتباط گرفت و گفت: قصد داریم شهدا را در شهر تشییع کنیم. آیا میتوانید ما را اسکورت هوایی کنید؟

اعلام آمادگی کردیم. روز تشییع شد. فرمانده پایگاه، نفر اول تشییع کنندگان بود. در مقابل پیکرهای مطهر شهدا قرار گرفت و شمشیرکش به حرکت درآمد. گارد موزیک نیز به احترام شهیدان شروع به نواختن کرد. نیروهای حاضر در پادگان شهیدان را در برگرفتند و تشییع شروع شد. رفته رفته مردم نیز به جمعیت پیوستند. ما هم در بالای سرشان شروع به پرواز کردیم. اقتدار آن فرمانده در دل دشمنان و کومله و دموکرات رعب و وحشت عجیبی انداخت به طوری که مدام روی بی سیم می آمدند و ناسزا میگفتند و تهدید میکردند. با ادامه تهدیداتشان جهت فرکانسهای دریافتی را پیدا کردیم. از روی نقشه محل ارسال پیام را مشخص کردیم. پس از آن محل استقرارشان را با گلولههای خمپاره زیر و رو کردیم.

قبل از آغاز جنگ یک سال در کردستان جنگیده بودیم. زمانی جنگ ایران و عراق آغاز شد که تجربه جنگ در کردستان را داشتیم. کردستان هدیهای از طرف هوانیروز به مردم غیور ایران است. هوانیروز در کردستان حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. تدارکات، عملیات اسکورتهای پیاپی، بازگشایی راهها و جادههای مواصلاتی و... بخشی از خدمات هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی است.

ارتش از هم پاشیده شده بود. خیلیها بازخرید شده بودند. حضرت امام(ره) اصرار بر استواری و پابرجایی ارتش داشت. در شرایطی جنگ بر ما تحمیل شد که لشکر 92 زرهی که در منطقه حرف اول را میزد فرمانده نداشت و تنها 30 درصد استعداد سازمانی داشت که شاغلین آن مرتبط با تخصصشان نبودند.

هوانیروز با انسجام و سازماندهیِ استعدادهای خود، با اولین پرواز به پایگاه مسجد سلیمان رفت. استعداد ارتش شامل یک تیپ 37 زرهی، پادگان دژ خرمشهر، تکاوران دریایی، هوانیروز، نیروی هوایی، دانشجویان دانشکده افسری امام علی(ع) بود. سه لشکر شامل: لشکر 64 ارومیه، 28 سنندج، 21 حمزه و بخشی از لشکر 77 خراسان در کردستان مشغول بود. عشق به دین اسلام و میهن باعث شد همه مقاومت کنند و در مقابل دشمن بایستند.

تاریخ 8مهر59 بود که دشمن پایگاه دزفول را به شدت بمباران کرد. بخش وسیعی از تجهیزات منهدم شده بود. پایگاه تقریبا در محاصره بود. جزو اولین تیمی بودیم که برای نجات پایگاه به منطقه اعزام شدیم. 30 پرنده بودیم که پرواز کردیم. 30 پرنده نیز به اهواز رفت. همین تعداد نیز به ماهشهر اعزام شد. با عملیاتهای پیاپی پایگاه از محاصره خارج شد. 

عملیاتهای هشت سال دفاع مقدس سختیهای خودش را داشت. اما از نظر تراکم جمعیتی، عملیات بیت المقدس دشوارترین عملیات بود که با استعداد 3 قرارگاه انجام شد. تعداد نفرات آنقدر زیاد بود که اگر راکتی میانداختیم احتمال داشت به نیروهای خودی بخورد. در قرارگاه فتح، وظیفه پشتیبانی از نیروهای عمل کننده به ما واگذار شد. پروژهای به نام امید بر روی هلیکوپترهای کبری انجام شد. در این پروژه موشکهای مَوریک F4 را از هواپیما به هلیکوپترهای کبری منتقل کردند. ما جزو افرادی بودیم که دوره کار با موشکهای مَوریک را طی کرده بودیم. موشکهای مَوریک از نوع موشکهای هدایت شونده تلویزیونی بودند که در اثر شلیک آن، تعداد زیادی از نیروها به خاطر صدای وحشتناک آن حالت سرگردانی پیدا میکردند و شدت تخریب بالایی داشت. در یک عملیات یک گردان پس از شلیک یک موشک خودشان را تسلیم کرده بودند.


در عملیات بیت المقدس وظیفه پشتیبانی از ماموریتهای قرارگاه فتح را داشتیم. منطقه دشت باز بود و دیدهبانهای دشمن از شعاع 30 کیلومتری بر منطقه مشرف بودند. در یکی از پروازها توسط دشمن ثبت تیر شدیم و ما را زدند. یکی از خمپارههای دشمن زیر در هلیکوپتر به زمین خورد و ترکشهایش اصابت کرد. فرامینم قفل شده بود و برنمیگشت. هلیکوپتر در حال سقوط بود. دوستم از دوربین مرا دید. ارتباط گرفت و گفت:
چرا بالا نمی کشی؟ داری زمین می خوری...
هلیکوپتر سقوط کرد. به محض اینکه بدنه به زمین خورد فرامین برگشت و امداد غیبی خداوند شامل حالم شد و من دوباره اوج گرفتم.

اسفند 63 بود. تازه از عملیات کردستان آمده بودم و هنوز خودم را پیدا نکرده بودم. بلافاصله فرمان آمد که باید بروید. گفتم: تازه یکی، دو روزه آمدهام. گفتند: خلبان نداریم و منطقه شدیدا نیازمند نیرو است و شهید تفضلی به شهادت رسیده است. به پایگاه آمدم و جالب این که دنبال خلبان دوم میگشتند و کسی را پیدا نمی کردند تا به منطقه اعزام شود. در نهایت یکی از دوستانم به نام جناب سروان بی غم که به شدت سرماخورده و مریض و تب دار بود، آمدند.

گفتم: سرما خورده را که نمیتوان به عملیات و پرواز جنگی برد! چون گوشها کیپ میشود و به پرده گوش آسیب میرساند.
گفتند: چارهای نیست. فرد دیگری در دسترس نیست.
گفتم: رضا چه میکنی؟ در چه حالی؟ آماده عملیات هستی؟
گفت: بله برویم.

رضا جلو نشست و من عقب هلیکوپتر. قرار بود به سمت خرم آباد و دزفول برویم و در آنجا مهمات را تحویل گرفته و سوخت بزنیم. در ارتفاعات خرم آباد، هواپیمایF14 خودی که در منطقه حضور داشت، اعلام کرد که وضعیت قرمز است، ارتفاع را کم کنید. در همین حال هواپیمای عراقی را روبروی خود دیدم. به F14 موقعیت خود را اعلام کردیم. این در حالی بود که هنوز مهمات و سوخت نداشتیم. موتورها را بستم و دستهی فرود را کشیدم. به سرعت ارتفاع را کم کردم تا بتوانیم از دستشان خلاصی یابیم. سروان در کابین جلو به علت کم شدن شدید ارتفاع پردههای گوشش دردناک شده و دست و پا میزد. من صدایی نمیشنیدم و فقط به نجات از دست هواپیما فکر میکردم و حواسم به سروان نبود. در نهایت F14 ما یکی از هواپیماهای دشمن را زد و دومی متواری شد. تشکر کردم و موتورها را باز کردم و به سمت دزفول پرواز کردم. وقتی رسیدیم دیدم سروان پایین نمیآید. او نشسته بود و گوشهایش را چسبیده و به هم فشار میداد. با برج مراقبت تماس گرفتم و درخواست آمبولانس نمودم. او را به بهداری بردند. جفت پردههای گوشش سوراخ شده بود. پس از تجویز مقداری دارو دوباره با همان حال آمد و پرواز کردیم. هرچه گفتم شما استراحت کن کمک دیگری از اهواز میگیرم قبول نکرد. پرواز کردیم و پس از رسیدن به اهواز هلیکوپتر را مسلح و با دیگر همرزمانمان در عملیات شرکت کردیم. آن عملیات از خاطره انگیز ترین عملیاتها در دوران دفاع مقدس بود.

نظر شما
پربیننده ها