جهاد بر همه واجب است
همیشه میگفت: این دفعه شما هم با ما به جبهه بیایید. جهاد بر همه واجب است. خدا بازخواست میکند و میگوید چرا برای جهاد نرفتی؟
من در جوابش گفتم: پسرم ما را که به خط نمیبرند برای چه بیائیم.
نگاهم کرد و گفت: در پشت خط هم نمیتوانید خدمت کنید؟ آنقدر اصرار کرد که من هم به همراه او به جبهه رفتم.
دست در دست هم دهیم تا
اسلام به پیروزی نهایی برسد
در مسجد قائم اختیارآباد بودیم. از آنجا نیروها جمع میشدند و به جبهه میرفتند. من ایستاده بودم و رفتن رزمندهها را تماشا میکردم. کنارم آمد و گفت: چرا شما و دیگر جوانها به جبهه نمیآیید؟
گفتم: جبهه رفتن سعادت میخواهد و باید بطلبد ما به جبهه برویم، هر کسی لیاقت جبهه رفتن را ندارد و ما هنوز به آن مرحله نرسیدهایم.
نگاهی پرمعنا کرد و گفت: میدانی این تن، روزی پوسیده میشود و از بین میرود، اکثر انسانها جانشان را بیشتر از هر چیزی دوست دارند، اما زمانی که جنگ کفر با اسلام است باید از همه چیز خود؛ حتی از جان و فرزندان خود بگذریم و دست در دست هم دهیم تا اسلام به پیروزی نهایی برسد.
بعد از
علی دیگر نمیخواهم زنده بمانم
بعد از شهادت برادرش علی؛ شبهای جمعه که برای دعای کمیل میآمد از اول تا آخر در سجده بود و اشک میریخت، شبی بعد از دعا از او پرسیدم غلامحسین برای چه این قدر بیقراری؟ گفت: بعد از علی دیگر نمیخواهم زنده بمانم، میخواهم شهید شوم و پیرو راه او باشم.
در جبهه و جنگ واجب است علوم و فنون نظامی را یاد بگیریم
قبل از عملیات بدر بود، در منطقه جفیر بودیم. دیدم در حال آموزش است، گفتم: شما که در چند عملیات شرکت کردهاید و دیگر نیازی به آموزش ندارید. در جوابم گفت: همانگونه که در حوزه علمیه علوم و فنون را کامل یاد میگیریم در جبهه و جنگ هم واجب است که علوم و فنون نظامی را یاد بگیریم تا در عملیات بتوانیم از این فنون به خوبی استفاده کنیم.
از حضرت علی(ع) پیروی میکنم
داشت لباسهایش را وصله میزد، گفتم: مادر جان من که برایت لباس نو گرفتهام چرا آنها را نمیپوشی و داری اینها را وصله میکنی؟
با خنده گفت: مادر جان مگر نمیگویی یا علی جان مقتدای من تویی! من هم دارم به حضرت علی (ع) اقتدا میکنم و از حضرت علی (ع) که الگوی تمام شیعیان جهان است پیروی میکنم و لباسهایم را وصله میزنم، چرا که قناعت رمز موفقیت در زندگی است.
دعا کنید اسیر و جانباز شوم و در راه خدا به شهادت برسم
میخواست به جبهه برود. پیشانی مرا بوسید و گفت: مادر دعا کنید شهید شوم. گفتم برای چه؟ انشاءالله بر میگردی؟ گفت: نه مادر جان خوب است که برگردم و مرگم در راه خدا نباشد؟ دعا کنید اسیر و جانباز شوم و در راه خدا به شهادت برسم.
نماز تمام شده بود که دیدم غلامحسین در سجده است و شانههایش در حال تکان خوردن. دقایقی نگاهش کردم. هنوز داشت اشک میریخت. کنجکاو شده بودم که برای چه این قدر اشک میریزد و سر به سجده دارد و همان جا ماندم. حدود یک ساعتی شد که سر از سجده برداشت و به پهنای صورت اشک ریخته بود. اشکهایش را که پاک کرد به سویش رفتم و از او پرسیدم چرا این قدر سجدهات طولانی شد؟ تبسمی کرد و گفت: بهترین لحظات استجابت دعا در سجده بعد از نماز است. گفتم: چرا گریه؟ گفت: برای بخشش گناهان.
هر کار در توانم باشد انجام میدهم تا زحمات پدر و شما کمتر شود
وضع زندگیمان خوب نبود. غلامحسین از همان اوایل کودکیاش کمک خرج خانواده بود و در قالی بافتن به خواهرش کمک می کرد تا مخارج خانواده تامین شود. وقتی به او گفتم نمیخواهد قالی ببافی، شما هنوز بچهای. گفت: من هم سهمی در این خانه دارم و هر کار در توانم باشد انجام میدهم تا زحمات پدر و شما کمتر شود.
شاگرد خوبی بود و خیلی جدی کار میکرد
تابستان شده بود. روزی پیش من آمد و گفت: میشود چند روزی مرا همراه خود به بنایی ببرید تا بتوانم خرج مدرسهام را در بیاورم؟ قبول کردم، او را با خود به بنایی بردم. انصافا شاگرد خوبی بود و خیلی جدی کار میکرد. هر چه میگفتم انجام میداد و نه نمی گفت، حتی کارهای خیلی سنگین بنایی.
این همه التماس برای شرکت در عملیات
فرمانده گردان گفت: انشاءالله عملیات بعدی. اما غلامحسین باز هم اصرار کرد. وقت عملیات بود. غلامحسین دیر رسیده بود. تمام گردانها، نیروهایشان را جمع کرده بودند. گردان ما گردان خطشکن بود. پرونده خود را بسته بود و دیگر کسی را نمیپذیرفت.
فرمانده گردان باز هم به غلامحسین گفت: نمیشود، همه نیروها را جمع کردیم. اینبار غلامحسین حرفی نزد، فقط نگاه کرد. نگاهی پر از اشتیاق، پر از التماس و اشک توی چشمانش حلقه زده بود. باورت نمیشد این همه اشتیاق، این همه التماس برای شرکت در عملیات. دل پاکش کار خودش را کرد و فرمانده گردان قبول کرد و گفت برو سوار شو و غلامحسین رزمنده عملیات بدر شد، انگار میدانست چه خبر است.
فرازی از وصیتنامه شهید
خدایا! مشتاق دیدار توام، من شهادت را هدف نمیدانم، هدف من رضای توست و آن چه را که تو دوست داشته باشی.
خدایا! با رهبر خود پیمان بستهام که این راه را تا پایان ادامه دهم، اگر مرا چندین بار بکشند و زنده کنی، دست از دین و آئین او بر نمیدارم زیرا دین و آئین او، اسلام است.