گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: «در یکی از محلههای جنوب شهر زندگی میکردیم، قبل از به دنیا آمدن امیرعلی پدرم از دنیا رفت. روزهای پر تلاطم برای خانوادهام یکی پس از دیگری میگذشت. برای تامین خرج خانه و پر کردن جای پدر به سختی کار میکردم.» این سخن برادر شهید «امیرعلی رسولزاده» است که در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس مطرح شد.
در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید:
امیرعلی پس از گذرندان دوران کودکی احساس کرد باید در تامین هزینههای خانه کمک خرجم باشد. مجبور شد، شبانه درس بخواند و روزها کار کند. وی در یک مغازه تولیدی پوشاک در بازار مشغول به کار شد. شروع فعالیتهای فرهنگی برادرم در مسجد همزمان با آغاز جنگ تحمیلی بود. سال 60 زمانیکه از کار به خانه بازمیگشت، توسط منافقین بمبگذاری در تهران صورت گرفت. در جریان این بمب گذاری که عده زیادی از مردم کشته و مجروح شده بودند برادرم دچار 40 درصد سوختگی شد، خودش را بطور کلی فراموش کرده و به یاری دیگر مجروحان شتافته بود؛ تا اینکه وی را نیز با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. یک ماه در بیمارستان بستری بود.
برادرم پس از بهبودیاش تصمیم گرفت به جبهه برود. با وجود اینکه در خانه دردودلهایش را به مادرم میگفت، در این مورد با مخالفت شدید مادرم روبهرو شد؛ هر چه تلاش کرد موفق نشد رضایت مادرم را جلب کند. امیرعلی که ناامید شده بود، یک روز به دیدنم آمد و درخواست کرد، واسطه رفتنش شوم. پسر بزرگ خانواده بودم و مادرم درباره رفتار و تصمیمات برادرانم بازخواستم میکرد. میدانستم که اگر یک مو از سر امیرعلی کم شود، مادرم مرا مقصر خواهد دانست. با وجود همه این مسائل وی را راضی کردم. برادرم عازم جبهه شد.
مادر شهیدی که به بدرقه فرزندش نمیرفت
مادرم هرگز برای بدرقه امیرعلی به جبهه نمیآمد. در یکی از بدرقههای برادرم به خاطرم میآید، نوزاد بیماری را از پنجره اتوبوس اعزامی به دست امیرعلی دادند و این نوزاد در بین رزمندگان داخل اتوبوس دست به دست میشد که تبرک شود. در آن لحظه حالم دگرگون شد؛ زمانیکه فرزندم به دنیا آمد درک کردم که پدر و مادران رزمندگان و شهدا در زمان اعزام فرزندانشان چه حس و حالی داشتند.
مسئول واحد کالیبر بود
مرخصی که میآمد از جبهه تعریف نمیکرد. در لشکر محمد رسول الله (ص) مسئول واحد کالیبر بود. یکبار خاطرهای را از زبانش شنیدم که میگفت: در عملیاتی اسلحه کالیبردار را به سمت دشمن گرفتم. اسلحه عراقیها نیز دوربیندار بود، همزمان با هم شلیک کردیم. چشمانم را بستم؛ احساس کردم سرم تیر خورده است. دستم را به سمت سرم بردم، متوجه شدم سالم هستم. چشمانم را باز کردم، دشمن را از پای درآورده بودم.
در امر به معروف و نهی از منکر پیش قدم بود
در یکی از مرخصیهایش تصمیم گرفتیم برای زیارت به شهر مقدس قم برویم. در مسیر به زوجی برخورد کردیم که خانم خیلی حجاب مناسبی نداشت. امیرعلی همسر او را صدا زد و به گوشهای رفتند و بعد از کمی گفتوگو بازگشت. جویای ماجرا شدم و متوجه شدم در مورد حجاب آن خانم به همسرش تذکر داده و وی را امربه معروف و نهی از منکر کرده بود.
انفاق در راه خدا با وجود تنگدستی
امیرعلی وابستگی به دنیا نداشت، لباسهای اضافهاش را به فقرا میداد. یکی از دوستانش روایت میکرد: در مسجد برای کمک به نیازمندان مبالغی را جمعآوری میکردند. وی پولی در جیبش نداشت، ساعتش را از دستش در آورد و به آنان داد.
رویای صادقه به حقیقت پیوست
برادرم 12 ماه به صورت بسیجی داوطلب، در جبهه حضور داشت. در عملیات آزادسازی مهران از ناحیه پا مجروح شد و در جبهه غرب نیز دچار موج گرفتگی شد. با این وجود دفترچه اعزام به خدمت سربازی گرفت و شش ماه زودتر به خدمت رفت و با عضویت در سپاه پاسداران بعنوان پاسدار وظیفه در لشکر 27 محمدرسول الله (ص) تیپ ذوالفقار، 23 ماه مشغول به خدمت شد. برادرم قبل از شهادتش خواب میبیند که بر تابوتی نشسته و زنده است ولی مردم وی را تشیع میکنند. وی طی عملیات والفجر 8 در منطقه فاو بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه شهادت نائل آمد.
مراسم ختم همانند خواب مادرم برگزار شد
قبل از اینکه امیر علی به شهادت برسد، مادرم خواب دیده بود در حیاط خانه مشغول پختن غذا و تدارک برپایی مراسم ختم برادرم است. یکی دیگر از اقوام خواب دیده بود در مراسم ختم امیرعلی گوسفندی در منزلمان قربانی میکنند. پس از شهادت امیرعلی خواب مادرم به واقعیت پیوست و مراسم همانطور که در خواب دیده بود برگزار شد و گوسفندی نیز قربانی کردند.
خبر شهادت برادرم را مادر سه شهید داد
9 روز از شهادت امیرعلی میگذشت، اطلاعی از این موضوع نداشتیم. یک روز طبق معمول همیشه به مسجد محل رفتم، چند نفر از دوستانم که میدانستند برادرم شهید شده است، گفتند: عراق در منطقه، حمله شیمیایی انجام داده است. بعد از مقدمه چینی گفتند: منطقه جنوب مورد حمله قرار گرفته و امیرعلی مجروح شده، پرسیدم شهید شده است؛ چطور به مادرم بگویم. تصمیم گرفتم به منزل شهیدان اصغری بروم و مادر سه شهید که قبلا این تجربه را داشته به مادرم بگوید. به خانه که رسیدیم مادرم در را که باز کرد و مادر شهیدان اصغری را همراهم دید متوجه شد امیرعلی شهید شده است.
انتهای پیام/ 111