به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، يدالله مزيناني تهرانچي نوجواني 14 ساله بود كه در دوران دفاع مقدس براي دفاع از دين و وطن راهي جبهه شد و در اوج جواني جانبازي سختي را تجربه كرد و چند روز را در كما گذراند طوری كه به او شهيد زنده ميگفتند.
مزيناني در لشكر 5 نصر خراسان به عنوان رزمنده حضور داشت و در عملياتهاي زيادي مثل آزادسازي خرمشهر و فاو حضور داشته است. متن گفتگو با وی را در زیر می خوانید:
در چه تاريخي پايتان به عنوان رزمنده به جبههها باز شد و لباس رزمندگي به تن كرديد؟
من سال 1361 در 14 سالگي به عنوان بسيجي به جبهه اعزام شدم. همرزم حسين فهميده بودم و در جبهه ايشان را رؤيت كردم. از لشكر5 نصر خراسان عازم شده بودم و جزو اولين نفراتي بودم كه از روستاي مزينان به جبهه ميرفتم. يك گروهان 40 نفره از روستاي محل زندگيمان به سمت مناطق جنگي به راه افتاد كه من هم جزو نفراتش بودم. دوراني از حضورم در جبهه را سرباز ژاندارمري بودم و اين مدت به خرمشهر و اهواز رفتم. نزديك 40 ماه در مناطق جنگي حاضر بودم و در طول اين مدت چندين بار مجروح شدم و دوباره به جبهه بازگشتم.
شما هنگام ورود به جبهه سن كمي داشتيد. چه مسائلي شما را براي حضور در جبهه ترغيب كرده بود كه ميخواستيد در جبهه حضور داشته باشيد؟
سال 60 هنگام فعاليت در پايگاه بسيج به حضور امام خميني رسيديم و با توجه به پايين بودن سنم امام دست پر بركتش را روي سرم كشيد و مرا مورد نوازش پدرانه و دلسوزانهاش قرار داد. همين نوازش يكي از جرقههاي مهم در زندگيام جهت مقابله با دشمنان اسلام بود. قبل از تأسيس بسيج اعلام شده بود هر كسي بخواهد ميتواند در اين بسيج به صورت افتخاري ثبتنام كند. من اين موضوع را به پدرم گفتم و در اين بسيج ثبتنام كردم. اما پدرم راضي به حضورم در جبهه نبود و ميگفت بچه هستي و سنت براي جنگيدن كم است. وقتي پدرم براي كاري به تهران رفته بود من با اجازه مادرم راهي جبهه شدم. ايشان هم وقتي ديد من به جبهه رفتهام حركت كرد و به مشهد آمد تا مرا منصرف كند. خيلي سنم پايين بود و پدرم بابت حضور من در جبهه نگران بود. هر چند ايشان به من نرسيد و من خودم را به مناطق جنگي رساندم. چون هيكلم چاق و درشت بود از همان اول به عنوان آرپيجيزن مشغول شدم. در آخر خدمت هم به عنوان موتورسوار و خط نگهدار گروهان مشغول بودم و به نوعي از همان اول به صورت مستقيم وارد كار عملياتي شدم. وقتي ميديدم يك پيرمرد 60 ساله از روستايمان ميخواهد به جبهه برود ما هم دنبالشان راه ميافتاديم و ميخواستيم در كنارشان از وطن و دينمان دفاع كنيم.
شهيد فهميده را چه زماني ديديد و ايشان چطور نيرويي بودند؟
زماني كه شهيد فهميده را براي اولين بار ديدم شناختي از ايشان نداشتم. بعد از شهادت به ما گفتند حسين فهميده 13 ساله خودش را زير تانك انداخته و تازه ما آن زمان متوجه بزرگي و شجاعت اين نوجوان شديم. من حدود شش ماه از شهيد فهميده بزرگتر بودم و انجام اين كار از كسي كه همسن و سال خودم بود مرا شگفتزده ميكرد. ايشان از كرج آمده بود و تازه بعد از شهادت همه او را شناختند. از خودگذشتگي بسياري نشان ميدهد، سينهخيز به لب خط ميرود و خودش را زير تانك دشمن مياندازد. كار بزرگي كه هر كسي قادر به توانش نبود.
حضور در جبهه براي شما به عنوان يك نوجوان سخت نبود؟
در منطقه عملياتي كه ديگر كسي متوجه سختي و راحتي كار نبود و همه سعي داشتند وظيفهشان را به درستي انجام دهند. اما خاطرم هست وقتي لب خط در سومار قرار داشتيم آبي براي آشاميدن نبود و ما زمستان بايد از آبي كه از چادر چكه ميكرد براي آبجوش و دم كردن چايي استفاده ميكرديم. آنجا من گفتم نميتوانم بمانم و بايد به حاجآقا امينآبادي ملحق شوم. درگروهانمان در گيلانغرب حاجآقايي به نام امينآبادي حضور داشت. فرمانده و بزرگ ما محسوب ميشد. جايم را با يكي از بچهها عوض كردم و شب در حال عوض كردن جايم بودم كه دو نفر از اسبسوارهاي كوموله در بين راه ما را گرفتند. هيچ اتفاق بدي نيفتاد فقط خيلي سؤال و پرس و جو ميكردند كه قرارگاه شما كجاست و ميخواستند از ما اطلاعات بگيرند. ديگر من خودم را به بياطلاعي زدم و با گريه گفتم كه گمشدهام و از چيزي اطلاعي ندارم تا اينكه مرا رها كردند.
شما در يكي از عملياتها جانبازي سختي هم داشتهايد كه حتي به خانوادهتان ميگويند به شهادت رسيدهايد. اين جانبازي در كدام عمليات اتفاق افتاد؟
من چندين بار در طول جنگ جانباز شدم كه جانبازي در منطقه شلمچه بسيار سخت بود. در عمليات فاو هم كه خطنگهدار بودم تركش خوردم كه سطحي بود و پس از يك مدت كوتاه دوباره به جبهه برگشتم. سال 63 در شلمچه در منطقه خطنگهدار بودم كه تركش خمپاره 80 به پهلو، شكم و پاي راستم برخورد و به سختي مجروحم كرد. بعد از اصابت تركش خمپاره دل و رودهام بيرون ريخت و وضعيت خيلي بدي داشتم. كف دستم با حنا شهيد نوشتند و به خانوادهام اطلاع دادند به شهادت رسيدهام. من را كشويي كنار پيكر ديگر شهدا در هليكوپتر گذاشته بودند. سه روز در كما بودم و 14 روز با پايينترين سطح هوشياري در بيمارستان شريعتي اصفهان بستري بودم. وقتي به هوش آمدم و چشمانم را باز كردم خودم را در بيمارستان ديدم. اطلاعات شخصي را از من گرفتند تا به خانواده اطلاع بدهند و آنها هم از سبزوار به ملاقاتم آمدند. شش ماه دل و روده نداشتم و يك سال كلستومي به بدنم وصل بود. آن زمان تازه 18 ساله شده بودم و در همان اول جواني با جانبازي آشنا شدم. الان هم از لحاظ شكم و پا آسيب زيادي ديدهام. من نزديك يك سال و نيم بستري بودم و يك سال هم كيسه به من وصل بود و روزهاي بسيار سختي پشت سر گذاشتم. يك سال رودهام بيرون بود و بعد از آن داخل گذاشتند و شكمم را دوختند. سال 65 هم در منطقه آبادان بودم كه هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران شيميايي كردند. ما كه در جريان وضعيت منطقه نبوديم نميدانستيم شيميايي شده، فردايش بدون ماسك به منطقه رفتيم و گازهاي شيميايي به جا مانده اثرش را روي بدنم گذاشت. به خاطر عوارض شيميايي كه به ريهام آسيب زده بود مدتي در بيمارستان ساسان بستري شدم و آنجا پزشك معالج 35 درصد جانبازي شيميايي برايم در نظر گرفت. بعد از مدتي يك بار ديگر در سال 66 به جبهه رفتم كه بعد از آن قطعنامه شد و جنگ پايان گرفت.
الان چند درصد جانبازي داريد؟
اولين بار 25 درصد جانبازي دادند كه در مجروحيتهاي بعدي 50 درصد جانبازي شد. الان ارتش 60 درصد جانبازي و 110 درصد از كارافتادگي داده است.
به نظرتان حضور در جبهه چه تأثيري روي وجود شما گذاشت كه جاي ديگري امكان دست يافتن به آن نداشتيد؟
زماني كه به جبهه رفتم برايم افتخاري بود با آن سن كم در كنار بزرگسالان و پيرمردان براي جهاد و دفاع از كشورم عازم مناطق جنگي شدهام. فكرش را نميكردم با توپ و تانك روبهرو شوم. زماني كه رفتم من از بچگي دنبال كار نظامي و مسائل جنگي بودم. من 14 ساله بودم كه وارد منطقه شدم. براي مرگ ارزش قائل نبودم و به تنها چيزي كه فكر نميكردم ترسهايم بود. ميگفتم صدام چه كسي است و هيچ ترسي از صدام نداشتم. جنگ، مرگ را پيش چشمان ما بيارزش كرد. ما كه از صدام نترسيديم و الان هم از امريكا و ديگران نميترسيم. الان هم اگر بخواهند براي دفاع آمادهايم و هيچ ترسي از حضور براي دفاع از وطن ندارم.
الان از وضعيت رسيدگي راضي هستيد؟
هيچ مشكلي ندارم از اينكه اين اتفاق برايم افتاده است. من زماني خطنگهدار بودم و به عنوان مدير و فرمانده رويم حساب ميكردند. آن زمان نيروهاي عراقي براي هر كاري به سمت ما خمپاره ميانداختند. خط را تعويض ميكرديم، تكان ميخورديم و هر حركتي از طرف آنها يك خمپاره به سمت ما ميانداخت. ما مهمات نداشتيم و يكي از آرزوهايمان اين بود كه اين سلاح و مهمات را داشته باشيم. الان كه ميگويند در صنعت نظامي و موشكسازي پيشرفت كردهايم و به اينجا رسيدهايم مايه افتخار است. من هيچ مشكلي با جانبازيام ندارم و هيچ وقت ناراضي نبودم. يكي از مسائلي كه باعث ناراحتي و نارضايتيام شده اين است كه من 35 سال است در تهران زندگي ميكنم و نوههايم اينجا مدرسه ميروند ولي پروندهام را به تهران انتقال ندادهاند و ميگويند بايد از خودت خانه داشته باشي تا پروندهات را به تهران بياوريم. حالا من كه مستأجر هستم بايد براي انجام هر كاري با اين حالم به مشهد بروم؟ انتقال پروندهام يكي از مواردي است كه درگيري داريم و همكاري با ما صورت نميگيرد. من الان مستأجر هستم و تا الان وام جانبازي از بنياد نگرفتهام. چند روز پيش كه براي كاري رفتم گفتند پروندهات مشهد است و برايم ممكن نيست كه دوباره بخواهم براي زندگي به مشهد بروم.
اگر الان هم نياز باشد كه به منطقه اعزام شويم دوباره خواهم رفت و براي وطنم همه كار ميكنم. هيچ افسوسي با من نيست و اين جانبازي براي من افتخار است ولي توقع دارم احترام مدنظر براي پيشكسوتان جنگ و جهاد در نظر گرفته شود.
همسرتان در طول اين سالها نقش زيادي در همراهي شما داشتهاند. نقش ايشان را در طول اين سالها چگونه ميبينيد؟
همسرم دختر عمويم است و در خواب ديده بود که همسر جانباز میشود. زمان جانبازي من وضعيت جسمانيام خيلي خراب بود با اين حال زماني كه خواستگاري كردم به من جواب مثبت دادند. دوراني كه تركش خوردم نامزد هم كردم. خيلي زحمت مرا كشيدند و تا همين الان من به اين سن و سال رسيدم زمانهاي زيادي در بيمارستان بستري شدم و ايشان در اين مدت خيلي زحمت مرا كشيد و هميشه دعاگويشان هستم. تنها كسي كه به دادم رسيد ايشان بود. به من ميگويند از بنياد شهيد درخواست پرستار كنيد كه من در جواب ميگويم براي چه بايد اين كار را بكنم؟ كسي كه پا و دست ندارد بايد درخواست پرستار كند. درست است من اجزاي داخلي بدنم آسيب زيادي ديده ولي دست و پا دارم ميتوانم كارهايم را انجام دهم.
در پايان اگر از دوران حضورتان در جبهه خاطرهاي داريد برايمان بگوييد.
در عمليات فاو ما در گروهان شرط بسته بوديم چه كسي نماز شب خواب ميماند. محمد مزيناني يكي از دوستانمان كه بعدها شهيد شد را نتوانستيم كاري كنيم ايشان خواب بماند تا ما شرط را ببريم. هرچند ايشان هم نتوانست از ما ببرد و ما هم سر ساعت بيدار ميشديم و نماز شب ميخوانديم. در عمليات فاو نيروهاي پاك و خوب زيادي از دست داديم.
منبع: روزنامه جوان