به گزارش خبرنگار ساجد، شهیده «صدیقه رودباری» 18 اسفند 1340 در تهران به دنیا آمد. وی در دوران دبیرستان فعالیتهای انقلابی خود، مانند: تکثیر اعلامیهها و نوارهای سخنان حضرت امام (ره) را آغاز کرد. شهید رودباری روزهای آخر مرداد 1359 بعد از کلاسهای آموزش نظامی، همراه با همه خواهرهای در حال آموزش، در یک اتاق جمع میشوند که یکی از آنها در حین تمیز کردن اسلحه، ناخودآگاه تیری را شلیک میکند. گلوله به قفسه سینه صدیقه میخورد که در نهایت نیز مشخص شد دختر شلیککننده، یک منافق بوده است. سرانجام این بانو در 28 مرداد 1359 به آرزوی همیشگیاش رسید. پیکر شهیده صدیقه رودباری در قطعه 24 بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
وصیتنامه شهید «صدیقه رودباری»
بسمه تعالی
سلام خواهر خوبم ... الان در سقز هستم و احتمال هر برنامهای در این جا هست. صد در صد وقتی این ورقه میرسه دستت، دیگه نیستم و یا به عبارتی دیگر و بنا به عقیده خودم، روحم از جسم ناچیزم اوج میگیرد و به خدا میرسه. اما چرا گفتم خدا؟
چون که میخواهم بدونی خدا وجود دارد، نه وجودی که من و تو داریم، نه؛ بلکه خیلی عظیمتر و بزرگتر از آن چیزی که میدونیم و هستیم.
بارها میخواستم موضوع خدا را به میان بکشم اما دیدم هر بار سدی فرا راهمان هست، در ثانی تو آنقدر پاک و بزرگ و عزیز برای من بودی که باور این مسئله که تو خدا را نفی میکنی، برایم غیر قابل فهم و حتی غیر قابل قبول بود. پس باید چیزی باشه که تو بگویی نیست، که آن هم میشود انکار، مثل این که من درختی در اطاق میبینم، بعد میگویم نیست.
خوب این مسئله خود بخود انکار حقیقت است. در ثانی من به تو میگویم که پرستش خدا کلا پرستش در ذات و فطرت هر انسانی است، چرا که وقتی خدا را برداشتیم جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفتههای مشهور خود به خوبی این مسئله را روشن میکند و تاریخ را به جای خدا گذارده است.
دوست خوبم، میبخشی که این قدر پرچونگی کردم، باور کن آرزو داشتم با هم بودیم تا مسائل این جا را به چشم میدیدی و خیانتهایی که شده و به نظرت خدمت آمده است را از جلو میدیدی. چون میدانم آن قدر صداقت داری که از دیدی بازتر و به دور از چارچوب زندانی سازمانت، دیدگاهت را تشریح کنی.
خوب، شاید وقت خداحافظی رسیده، آره باید از دوستیها برید، دلبستگیها را دور ریخت.
اما مثل پرندهای که میمیرد پروازش را به خاطر داشته باشیم و به یادش باشیم، چرا که شاید حتی لحظهای به پرواز دور از قفس او، نظارهگر بودیم.
اما من از دوست خوبم و خواهر مهربانم میخواهم که به وصیت من عمل کند و بره و خدا را بشناسه و ببینه که چیه که قدرت به ما میده، چیه که ما را از خانه بریده از لذت دنیوی بریده و ما را اجر آخرت ابدی داده.
دوست خوبم برای من اشک نریز و بدان لحظهای آرام میخوابم که جای خالی خودم را به وسیله تو پر ببینم و بانگ «اشهد ان لا الا الله» و «اشهد ان محمد رسول الله» را بشنوم.
«قرآن منو از مادرم میگیری و همیشه با خودت نگهدار»
25 تیر 1359
شهید در یکی از نوشتههایش که در تاریخ 5 خرداد 1359 نگاشته شده است مینویسد:
«امشب در دلم غوغایی بپاست. غوغای دل کندن و رفتن، رفتن و از خانه گسستن و از خانه و لذت این جمع بریدن، میروم و خاطرات کودکی و خندهها و گریهها را در تو میگذارم. چرا که فرا راهم نباشد. میروم به خطههای عاشورایی ایران میپیوندم.
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن / تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد
بر کش ای مرغ سحر نغمه داودی باز / که سلیمان گل از باد هوا باز آمد»
27 تیر 1359 یک ماه قبل از شهادت:
«خدایا! وقتی به خاکم میسپارند به یادم باش.
چرا که زنده بودنم، همیشه با یاد تو همراه بود.
خدایا! خدایا! شهادت را نصیبمان گردان،
و دل پر درد پاسداران اسلام را با فتح و پیروزی دادن بر کافران
خوشحال و شاداب گردان.»
دستنوشته در تاریخ 6 مرداد 1359:
«خدایا! در هنگام شهادت، در هنگام رفتن و از دنیای زشتیها بریدن، در هنگام دل کندن از این بودنها، یادم باش.
خدایا! در این شب تنهایی با تو میگویم با تو که تنهاییهایم را پر، دردم را درمان و هر نبودنی را با بودنی پر میکنی، با بودنی که بهترین بودنهاست.
معبودا! به دخترک عزیز از دست داده، به مادران در راه نشسته، به پدران رخ ز غم چروکیده، با یاران هم سنگر، به ... بینهایت همراه، به هر چه که میدانی هست و برای بندههایت عزیز است، به قلم که مینویسند، به شب که میآید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره، راه روشنی را طی میکند، به خوبی و نیکی و ... قسمت میدهم که پاسداران ما را نگهدار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.»
انتهای پیام/ 181