به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «ملک نادری» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس میباشد.
...در دانشگاه امام حسین (ع) تهران درس میخواندم. 48 ساعت مرخصی گرفته بودم تا به خانوادهام سری بزنم. دم غروب بود. رفته بودم نان بخرم. فکر کنم نان هم گیرم نیامده بود. چند نفر از بچههای هرسین از جمله حاج محسن قادری را دیدم.
حاج محسن گفت: «در قصرشیرین احتمال حمله عراق هست. به نیرو احتیاج داریم». گفتم: «48 ساعت مرخصی داشتم که مقداری از آن هم سپری شده». گفت: «یک پاس نگهبانی هم به عهده بگیری، کلی ارزش دارد».
قبول کردم. مانده بودم چطور با خانوادهام این مسئله را در میان بگذارم، بعد از کمی فکر به آنها گفتم: «میخواهم به مهمانی بروم». واقعاً یک مهمانی بود.
به گردان بدر رفتیم. بچههای زیادی از آموزش و پرورش، دانشآموز، کسبه و... جمع شده بودند. چند روز قبل از عملیات مرصاد، پشت پادگان ابوذر مستقر شدیم. عراقیها به پادگان نزدیک شدند. آتش سنگینی از طرف آنها روی پادگان ریخته میشد. پشت تپههایی که در مسیر پادگان به شهر «گواور» بود، پناه گرفتیم که تعدادی از بالگردهای عراقی حمله کردند و چند آمبولانس و جیپ ما را زدند، من آر.پی.جیزن بودم. فاصله بالگردها هم کم بود، به اتفاق چند نفر از بچهها شروع کردیم به شلیک کردن تا جلوی پیشروی آنها را بگیریم. یکی از سربازهای ارتشی واقعاً آدم از جان گذشتهای بود. سعی داشت به جای من هم شلیک کند.
عراق همان روز اول، پادگان ابوذر را گرفت و ستون تانکهایش وارد پادگان شد. تانکها یکی از ساختمانهای پادگان را تخریب کردند. به ما دستور داده بودند که نگذاریم آنها جلوتر بیایند. عراقیها چند متری از پادگان بیرون آمدند و آرایش نظامی گرفتند؛ ولی هیچ حرکتی نکردند. قرار شد شب برای انهدام تانکها اقدام کنیم. چون منطقه تپه ماهور بود، به راحتی میشد عبور کرد. همان شب به ما اعلام کردند که عراق عقبنشینی کرده است.
صبح روز بعد رفتیم ببینیم که عراق تا کجا عقبنشینی کرده. شهدای زیادی از ما روی زمین مانده بود. از جمله شهید قلیوند فرماندار کنگاور و شهید تکلو؛ اما شهیدی که توجه مرا خیلی جلب کرد، جوانی هرسینی بود به نام کرم ثابتی.
سال 1363 که ایشان را دیدم، بچه بود. آنقدر سنش کم بود که وقتی میخواست به مرخصی برود، به دوستان میگفتم: «این بچه را ببرید پلیس راه، سه راهی هرسین و او را سوار ماشینهای هرسین کنید. بعداً خودتان بروید». میترسیدم گم شود. اما آن روز توی پادگان ابوذر، جوان رشیدی شده بود. پیکرش را کنار جاده دیدم. تبسمی در چهرهاش نمایان بود.
انتهای پیام/