... تقریباً دو نقطه از پاوه در دست نیروهای ما بود؛ پاسگاه و سپاه پاسداران. بقيه شهر در محاصره ضدانقلاب بود. نیروی مردمی با اسلحهی ژ 3، پران، ام یک و سلاحهایی از این دست مسلح بودند و علیه ضدانقلابها میجنگیدند.
ما چهارده نفر بودیم. آیت شعبانی قبل از اعزام گفته بود: «این راه برگشت ندارد» با این گفتهاش انتظار داشت عدهای منصرف شوند؛ اما هیچ کس انصراف نداد. در نهایت چهارده نفر انتخاب کرد که من هم یکی از آنها بودم. آماده حرکت شدیم. دو نفر دیگر که لباس سربازی داشتند، سوار شدند. یکی از آنها برایم آشنا بود؛ چمران. دومی را بعداً در پاوه شناختم؛ فلاحی بود. چمران با ما در پاسگاه بود و فلاحی هم بعضی اوقات به ما سر میزد.
به شهر پاوه تسلط داشتیم و ضدانقلاب هم بر ما اشراف داشت. آنها مدام به سمت ما تیراندازی میکردند. من از ناحیه ران مجروح شدم. میشنیدم که بچهها مرتب میگفتند: «دکتر چمران» فکر کردم پزشک است و از او کمک خواستم. ایشان مرا بوسید و گفت: «من پزشک نیستم» و بعد با یک تکه پارچه، زخمم را بست و با یک فانسقه محکم کرد تا از خونریزی جلوگیری کند.
یک بالگرد برای انتقال مجروحین آمد و با هدایت دکتر چمران کنار ساختمان هلال احمر نشست. آقای بهرامی مرا به ساختمان هلال احمر انتقال داد و گفت: «زمانی که بالگرد خواست حرکت کند، برو سوار شو» و بعد خداحافظی کرد و رفت.
مجروحهای بسیاری را میدیدم که من در مقایسه با آنها وضعیت بهتری داشتم. زخمیها خیلی زیاد بودند برای همین به خودم اجازه ندادم سوار شوم. بالگرد پُر شد و آماده پرواز؛ اما در حین بلند شدن پروانهاش به تابلوی هلال احمر گیر کرد و به زمین خورد. بالگرد دوباره بلند شد؛ ولی دوام نیاورد و سقوط کرد و همه سرنشینانش شهید شدند. من هم با چشمانی اشکبار و به زحمت دوباره خودم را به پاسگاه رساندم.
انتهای پیام/